مثل یا واقعیت ؟
به نام خدا
خاطره ای از شهید حبیب پالاش
مراسم شام غریبان که تموم شد، من و علی بهش گفتیم می خوایم بریم گلزار شهدا. شمام تشریف میارین؟
قبول کرد. سوار ماشین شدیم. ساعت یک شب بود. رفتیم و آروم آروم محو سکوت اونجا بین ردیف ردیف عاشق قدم می زدیم. اکثر اوقات وقتی که از دود و دم شهر دلمون می گرفت، می رفتیم گلزار. تنها جایی که واقعاً همیشه آروممون می کرد و معنای آرامش واقعی رو درک می کردیم. گاهی اوقات کنار یه مزار توقف می کردیم. یه نگا به عکس مزار می کرد و یه نگا به سنگ قبر و بعدش یه آهی میکشید و از اون شهید خاطره می گفت. من و علی هم فقط سکوت می کردیم و گوش می دادیم.
از دوستیهاش با شهدا ، از شبای عملیات ، از شوخی ها ، از خنده ها ، از گریه ها . . .
بی خیال اسمش بشین، اونم مثل خیلی از جانبازای دیگه راضی نیست اسمی ازش به میون بیاد.
خلاصه،اون میگفت وما میشنیدیم و قدم می زدیم که کنار مزار شهید حبیب پالاش رسیدیم. یه خاطره از حبیب گفت که واقعاً برا من جالب بود. همونجا بود که نیت کردم این خاطره شهید پالاش رو رسانه ای کنم. شمام بخونین.
این خاطره را حتماً بخوانید
عملیات والفجر۸ بود. بچه ها از اروند عبور کرده بودند. خط دشمن شکسته شده بود. نیروها در حال پدافند در منطقه آزاد شده ساحلی بوده و گروه گروه آماده پاکسازی سنگرهای دشمن می شدند. یکی از تیربارهای دشمن زمینگیرمان کرده بود. خوابیده بودیم روی زمین. سرت را بلند میکردی، فاتحه ات خوانده بود. مانده بودیم چه کنیم با این تیربار و تیربارچی اش. باید جلو می رفتیم و کار را یکسره میکردیم تا شیرینی پیروزیمان کامل شود. دقایق سپری می شد و تیربارچی مدام آتش تیربارش را به سمت بچه ها می چرخاند. یک لحظه دیدیم تیربار ساکت شد.
گفتیم شاید قطار فشنگش تمام شده است. اما نه. چند دقیقه سپری شد اما خبری از رگبارهای آتشین نبود. آرام سرم را بالا آوردم. دیدم خبری نیست. بلند شدم و نشستم. هوا تاریک بود. درآن تاریکی از دور به صورت سایه دو نفر را دیدم که دارند به ما نزدیک می شوند. یکی با قد بلند و یکی با قد کوتاه، آرام آرام به سمت ما می آمدند و آنکه قد کوتاهتری داشت، یک دستش را آنقدر بالا آورده بود که رسیده بود پس کله آنکه قدبلندتری داشت.
مات این صحنه مانده بودم. کل ذهنم علامت سوال بود. بچه ها ایست دادند که صدا از طرف مقابل بلند شد : «نزنین ها . . . منم . . حبیب . . . حبیب پالاش . . . نزنین ها . . . »
سایه ها که جلوتر رسید دیدم حبیب پالاش است که گوش یک عراقی را گرفته است وآنقدر قد سرباز عراقی از او بلندتر است که به زحمت توانسته است دست خود را به گوش او برساند.
حبیب گوش سرباز عراقی را که حسابی ترسیده بود ول کرد و تحویل بچه ها داد.
گفتیم : « این دیگه کیه ؟ چطوری گرفتیش ؟ »
حبیب گفت : « تیربارچیه س. بی سرو صدا رفتم منطقه رو دور زدم و رفتم از پشت گوشش رو گرفتم و آوردم اینور »
نمی دانستیم بخندیم به این صحنه یا متعجب بمانیم از شجاعت حبیب.
به حرف هم ساده نبود که یک بسیجی ۱۶ساله ، برود و گوش یک تیربارچی عراقی را بگیرد و از پشت تیربارش ، به اسارت درآورد.
خداییش به حرف هم ساده نبود ، چه برسد به عمل.
فرمانده هم بجز سکوت ، هیچ پاسخی در مقابل کار بزرگ حبیب نداشت.
یک لحظه صحنه چند شب پیش مقابل چشمانم نقش بست.
فرمانده ما جناب آقای فضیلت داشت برای عملیات به بچه ها روحیه می داد و اینگونه سخن می گفت :
«ما با قدرت ایمان و توکل بر خدا و روحیه ناب شهادت طلبی میتوانیم پشت دشمن را به خاک بزنیم. شما با روحیه و شجاعتی که دارید می توانید بروید و گوش تیربارچی های عراقی را بگیرید و از پشت تیربار بلند کنید».
اگر چه آقای فضیلت، آن شب ، این حرف را به عنوان مَثَلی برای روحیه دادن به رزمندگان مطرح کرد، اما من شب عملیات در فاو ، به چشم خویش دیدم که حبیب پالاش ، مَثَل را به واقعیت تبدیل کرد.
روحش شاد و راهش پر رهرو باد.
شهید حبیب پالاش در سال ۱۳۴۸ در شهرستان دزفول متولد و در سن ۱۶ سالگی در مرحله آخر عملیات والفجر۸ در بهمن ماه ۶۴ به شهادت رسید .
مزار مطهر شهید پالاش در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.