مادر شهیدان سیبی از مهمانی فرزندان می گوید:
بهشت زهرا که می آیم آرام می شوم/ از وقتی که رفت جبهه و برگشت صورتش نورانی تر شد
من تا دوسال قبل دوشنبه ها و پنج شنبه ها و جمعه ها بهشت زهرا بودم. الان فقط پنج شنبه ها می آیم بهشت زهرا. اینجا که می آیم آرام هستم، فکر می کنم به منزل فرزندانم آمده ام.
خبرگزاری دفاع مقدس: آن گاه که زینب (س) در دهم محرم 61 هجری، دو فرزندش محمد وعون را تقدیم اسلام و آرمان راه برادرش حسین (ع) کرد، به زنان جامعه اسلامی درسی آموخت که باعث شد مسیر تاریخ همواره گواه بر ایثارگری ها و فداکاری های مادران اقتدا کننده به آن بانوی صبر و استقامت باشد.
مادرانی که با تاسی از بانوی دریا دل کربلا، در 8 سال دفاع عاشقانه، لبیک گفتند به ندای یاری پیر خمین و به همه جهانیان فهماندند که راه، همان راه حسین است و زینب (س) الگوی تمام زنان…
در گلزار شهدای بهشت زهرا(س)، اینبار چه زیبا خداوند، همصحبتی با مادر دو شهید را، در سبد رزق روزانه مان قرار داد. تا عصر پنجشنبه ای، به طعم میوه های بهشتی نصیب روح بی قرارمان باشد. مادر شهیدان مجید و خسرو سیبی که با تقدیم دو فرزند برومندش در راه دین خدا، ثابت کرد درس آموخته مکتب زینب (س) است و ادامه دهنده راهش…
مجید در مجنون وخسرودرماووت شهید شد
پسر اولم در جزیره مجنون سال 64 شهید شد؛ اما پسر دومم در سال 66 در ماووت به شهادت رسید.
از وقتی که رفت جبهه وبرگشت صورتش نورانی تر شد
مجید تازه دیپلم گرفته بود. گفته بودند اول برود سربازی بعد برود دانشگاه. 6 ماه رفت سربازی و بعد در دانشگاه ثبت نام کرد، اما خسرو رفت بسیج، از مالک اشتر اعزام شد. از 7 سالگی می رفتند هیات، مجید بچه ای بود که زیاد بیرون نمی رفت. از 8 شب منزل بود. می گفت دوستان من خانواده من هستند. هر جا می رفتیم هر مسافرتی می رفتیم با خانواده بود. مجید که شهید شد همسایه ها نمی دانستند که پسر من است از وقتی رفت جبهه و برگشت خیلی تغییر کرد، چه اخلاقی، چه ظاهری انگار صورتش نورانی تر شده بود.
می روم حلالم کنید
آن شبی که شهید شد پدرش شب خواب دیده بود. گفت: من فردا سر کار نمی روم یک جوری هستم، مجید پنج شنبه ساعت 12 به ما زنگ زد، گفت: من به ماموریت می روم، حلالم کنید و در جمعه ساعت 12 شهید شد.
اگر خدا بخواهد بر می گردم
به پدرش گفته بود اگر من شهید شدم، نگذارید مامان داد و بیداد کند، گریه کند، اما عمه اش داشت دق می کرد. چون پسر نداشت و مجید می رفت خانه ی عمه اش و مدام و به او سر می زد. خسرو 15 سالش بود که شهید شد.
بعد از اینکه مجید شهید شد خسرو وقتی می خواست برود جبهه، ما اجازه نمی دادیم، می گفت نه من باید بروم. اگر خدا خواست بر می گردم اگر خدا نخواست بر نمی گردم. امام خواسته پس باید برویم.
بهشت زهرا که می آیم آرام می شوم
شهادت مجید خیلی اذیتم کرد. داغ مجید چون اولش بود خیلی بر من اثر گذاشت. آن موقع اصلا کسی را نمی شناختم. 15 روز بعد از اینکه مجید شهید شد، ما را بردند پیش امام. خیلی بهتر شدم، من تا دو سال قبل دوشنبه ها و پنج شنبه ها و جمعه ها به بهشت زهرا می آمدم. الان فقط پنج شنبه ها می آیم، اینجا که می آیم آرام هستم. فکر می کنم به خانه ی فرزندانم آمده ام.
نگارنده : fatehan1