فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

ماجرای پوتین‌های شهید همت

30 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

کربلایی، رو به حاج همت می‌کند و با لبخند می‌گوید: “پدر باشم و نفهم تو دل پسرم چی می‌گذرد؟! حالا برای اینکه راحتت کنم، می‌گویم وظیفه من تا همین‌جا بود که انجام دادم. از تو هم ممنونم که حرفم را زمین نزدی و به خاطر احترام به من، مقام خودت را زیرپا گذاشتی. از حالا به بعد، تصمیم با خودت است. هرکاری دوست داری، بکن، من راضی‌ام." 


شهید همت در جبهه‌های جنگ علیه باطل رابطه خیلی خوب و برادرانه‌ای با رزمندگان داشت.
 
از همین رو برآن شدیم تا با بیان خاطراتی از کتاب “معلم فراری” به خاطراتی بر اساس زندگی این شهید بزرگوار بپردازیم.

پای بزرگ

حاج همت از ساختمان فرماندهی خارج می‌شود و پوتین‌هایش را پا می‌کند. کربلایی هم به دنبال او بیرون می‌آید. حاج همت، ‌ در حالی که بند پوتین‌هایش را می‌بندد، می‌گوید: «آقا جان، ‌اگر کاری نداری، ‌چند روز دیگر پیش ما بمان.»  

کربلایی می‌گوید: «مادرت تنهاست. این دفعه زن و بچه‌ات را آوردم به دیدنت، دفعه بعد مادرت را می‌آورم. حالا که تو نمی‌توانی بیایی خانه، ‌ما باید بیاییم جبهه.»  

کربلایی در حین حرف زدن متوجه پوتین‌های کهنه و رنگ و رفته حاج همت می‌شود. حاج همت با شرمندگی می‌گوید: «شرمنده‌ام از اینکه باعث زحمت شما شدم… من یک صحبت کوتاه با بچه‌های لشکر دارم بعد می‌آیم بدرقه‌تان می‌کنم.»  

حاج همت خداحافظی می‌کند و می‌رود. کربلایی که هنوز از فکر پوتین‌های او بیرون نیامده متوجه خداحافظی‌اش نمی‌شود.‌‌ همان لحظه، اکبر هم از ساختمان خارج می‌شود. کربلایی با ناراحتی جلوی او را می‌گیرد و می‌گوید: «اکبر آقا مگر دولت به رزمنده‌ها کفش و لباس نمی‌دهد؟»  

اکبر که متوجه منظور کربلایی شده، ‌ سری تکان می‌دهد و می‌گوید: «کربلایی، ‌ به خدا من یکی زبانم مو درآورد بس که به حاجی گفتم پوتین‌هایت را عوض کن، بهش می‌گویم ناسلامتی تو فرمانده لشکری با آدم‌های مهم نشست و برخواست می‌کنی، ‌ خوب نیست این پوتین‌ها را پایت می‌کنی…. والله به گوشش فرو نمی‌رود که نمی‌رود.»  

-   خوب، حرف حسابش چیست؟  
-   حرف حسابش این است که می‌گوید یک فرمانده باید خودش را با کمترین نیرو‌هایش مقایسه کند، ‌من باید همرنگ بسیجی‌ها باشم.  

کربلایی می‌گوید: «خودم درستش می‌کنم اگر یک جفت کفش نو به پایش نکردم هر چه می‌خواهی بگو، من پدرش هستم اگر از من حرف شنوی نداشته باشد پس از کی می‌خواهد داشته باشد؟»  

وقتی حاج همت سخنرانی می‌کند، ‌همه احساس لذت می‌کنند. یک لشکر رزمنده در زمین صبحگاه پادگان دو کوهه خبردار ایستاده‌اند و به حرف‌های او گوش می‌دهند. آفتاب سوزان خوزستان، ‌همان قدر که تن دوازده هزار نیرو را داغ می‌کند، ‌تن حاج همت و دیگر فرماندهان را هم داغ کرده. هیچ کس زیر سایه‌بان نیست. هیچ فرماندهی، ‌کفش و لباس نو‌تر از کفش و لباس رزمنده‌ها نپوشیده. حاج همت، ‌فقط حالا که به تنهایی در برابر یک لشکر نیرو ایستاده، معلوم است که فرمانده لشکر است. اگر بعد از سخنرانی قاطی جمعیت شود، هیچ کس فرمانده بودن او را از ظاهر تشخیص نخواهد داد.  

یک بار او همین پوتین‌ها را برای وصله دوزی به کفاش داد. اکبر متوجه شد. یک جفت پوتین نو از تدارکات لشکر گرفت و آن‌ها را به کفاش داد تا به جای پوتین‌های کهنه به همت بدهد. سپس پوتین‌های کهنه را از کفاش گرفت و گفت: « به صاحب این پوتین‌ها بگو درشان تو نیست کفش‌های میرزا نوروزی را به پا کنی.»  

حاج همت وقتی آمد، ‌ خیلی دلخور شد. پوتین‌های نو را نگرفت و به جای آن، ‌ دمپایی به پا کرد. اکبر که دید حریف او نمی‌شود، ‌پوتین‌های وصله دارش را بازگرداند.  

حالا اکبر نگران کربلایی است. می‌ترسد حاج همت، ‌حرف پدرش را هم زمین بزند؛ یا حرف پدرش را بپذیرد؛ اما از آن پس همیشه شرمسار نیرو‌ها باشد!  

کربلایی رو به حاج همت می‌گوید: «دوست دارم یک بار دیگر مثل بچگی‌هایت دستت را بگیرم ببرم بازار و یک جفت کتانی واسه‌ات بخرم. ناسلامتی هنوز پسرمی. هر چند فرمانده لشکری، اما برای من هنوز پسرمی.»  

کربلایی و اکبر، ‌منتظر پاسخ حاج همت‌اند. حاج همت می‌گوید: «باشه. من حاضرم. شما همیشه حق پدری گردن من داری آقاجان.»  

کربلایی، ‌پیشانی همت را بوسیده، ‌ با خوشحالی می‌گوید: «رحمت به آن شیری که خوردی. پس بلند شو، ‌معطلش نکن. من باید زود برگردم اصفهان.»  

اکبر از تعجب نزدیک است شاخ در بیاورد. هیچ وقت تا به حال حاج همت را این قدر گوش به فرمان ندیده بود.

او مثل بچه‌‌ای اختیارش را داده به کربلایی. کربلایی هم یک جفت کتانی برای او خرید. آن‌گاه سوار ماشین یونس شدند و به طرف پادگان بازگشتند.  

آنها به پادگان نزدیک می‌شوند. اکبر به لحظه‌ای فکر می‌کند که بچه‌ها در گوشی به هم می‌گویند:"حاجی کتانی نو به پا کرده! چرا؟ چون فرمانده لشکر است…”

حاج همت، مدام به عقب برمی‌گردد و به نوجوان نگاه می‌کند. کربلایی متوجه نگاه‌های او شده، کنجکاوانه نگاهش را دنبال می‌کند. اکبر وقتی نگاه آن دو را می‌بیند، نوجوان را در آینه از نظر می‌گذارند. ناگهان چشم او به پوتین‌های کهنه و رنگ و رو رفته نوجوان می‌افتد. اکبر، منظور حاج همت را از نگاه‌ها می‌فهمد. می‌خواهد چیزی بگوید که کربلایی می‌زند روی داشبورد و می‌گوید: “نگه‌دار اکبر آقا.”

-نگه دارم؟ واسه چی؟!
-تو نگه دارَ، حاجی خودش می‌گوید واسه چی.  

اکبر ترمز می‌کند. کربلایی، رو به حاج همت می‌کند و با لبخند می‌گوید: “پدر باشم و نفهم تو دل پسرم چی می‌گذرد؟! حالا برای اینکه راحتت کنم، می‌گویم وظیفه من تا همین‌جا بود که انجام دادم. از تو هم ممنونم که حرفم را زمین نزدی و به خاطر احترام به من، مقام خودت را زیرپا گذاشتی. از حالا به بعد، تصمیم با خودت است. هرکاری دوست داری، بکن.،… من راضی‌ام.”

حرف کربلایی آبی است که روی آتش حاج همت می‌ریزد. از ته دل می‌خندد. کربلایی را در آغوش می‌گیرد و می‌بوسد. آن‌گاه کتانیها را از پا در می‌آورد و به سراغ نوجوان می‌رود.  

اکبر و کربلایی، صدای حاج همت را می‌شنوند که می‌گوید: “این کتانیها داشت پایم را داغان می‌کرد. مانده بودم چه کارش کنم که خدا تو را رساند.”

برمی‌گردد و درحالی که پوتینهای رنگ و رو رفته‌اش را به پا می‌کند، می‌گوید: “اصلا پاهای من ساخته شده برای همین پوتینها، خدا بده برکت…”

لحظه‌ای بعد، حاج همت با همان پوتین‌ها سوار ماشین می‌شود.  

ماشین، جاده پادگان را پیش می‌رود.

منبع: سابت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: وصیت نامه شهدا لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

 << < شهریور 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • گروه جهادی بنت الهدی
  • نویسنده محمدی

آمار

  • امروز: 632
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 1460
  • 1 ماه قبل: 5028
  • کل بازدیدها: 259535

مطالب با رتبه بالا

  • یا حسین(ع) (5.00)
  • کفاره گناه ( از خاطرات شهید مهدی باکری ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید عباس بنایی (5.00)
  • امتحان پدر از فرزند شهیدش (5.00)
  • شهادتت مبارک (دلنوشته دختر شهید محمد بلباسی ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس