ماجرای پلاک های 555 و 556
پلاک داشتند، پلاکها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. 555 و 556.
طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد، یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود.
لباس زمستانی هم تنش بود. شهید دیگر وسط پتو پیچیده شده بود.
معلوم بود شهیدی که درازکش بود، مجروح شده است. اما سَرِ شهید دوم بر روی دامن این شهید بود، یعنی شهید نشسته سَرِ آن شهید دوم را به دامن گرفته بود.
پلاک داشتند، پلاکها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. 555 و 556.
فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفتهاند. معمولاً اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم میرفتند پلاک میگرفتند. اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر.
دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است.
پدری سر پسر را به دامن گرفته است.
شهید سید ابراهیم اسماعیلزاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیلزاده پسر است، اهل روستای باقر تنگه بابلسر.
زندگینامه شهیدان سید حسین و سید ابراهیم اسماعیل زاده
در روز 25 آبان ماه سال 1304 هجری شمسی بود که به سید عبدالحسین اسماعیل زاده خبر رسید فرزندی که همسرش سیده ربابه به دنیا آورده پسر است و او نیز به احترام نبی مخلص الهی نام او را سید ابراهیم نهاد کمتر کسی تصور این را می کرد که پشت چهره معصوم سید ابراهیم عالمی از رنج و مشقت البته همراه با فداکاری و ایثار نهفته است . آغاز مشکلات سید ابراهیم زمانی بود که مادرش را از دست داد و بعد نیز پدر خویش را از دست داد و همه ی اینها قبل از هفت سالگی روی داد ، بعد از ازدست دادن پدر و مادر دارالیتام میزبان سید ابراهیم شد . بعد از یک سال و اندی سید ابرهیم شروع به کار در منازل دامداران و زمین داران به طور سالیانه به اصطلاح قراری نمود این وضعیت تا 28 سالگی ادامه داشت ، تا اینکه به روستای پوستکلای بندپی بابل برگشته و با دختر همسایه خویش سیده رقیه مصطفی نژاد ازدواج می نماید . این زوج با کار کردن بر سر زمین و در خانه زمین داران آن زمان زندگی مشترک خود را آغاز می کنند و این در حالیست که در فقر و نداری لحظه ای از پافشاری بر اعتقادات دست نکشیدند ، حتی گفته می شود در همان لحظه تا نماز ظهر و عصر را نمی خواندند ، هرگز ناهار نمی خوردند اما آنچه که زندگی پر از سختی آن ها را شیرین می کرد توکل و توسل به خدا و اهل بیت بود که این مطلب را می توان از نام فرزند اول آنها فهمید (سید حسین) ، بله سید حسین نامی بود که به خاطر عشق وافر به اهل بیت برفرزند اولشان نهادند . بعدها صاحب سه دختر و سه پسر دیگر گردیدند . در مورد نحوه تربیت فرزندانشان چه می توان گفت : که آنچه عیان است چه حاجت به بیان است . دخترانی اهل ولایت ، با حجاب فاطمی و پسرانی با غیرت اهل رزم و شهادت و شجاعت بودند . پس از مدتی سید ابراهیم به عنوان باغبان جذب کادر غیر نظامی ارتش در محل فعلی پایگاه نیروی هوایی بابلسر گردید .کم کم وضع درآمد او بهترشد و توانست با همکاری اهالی محل و دوستی مهربان به نام خیرا… اسکندری خانه کاه گلی برای خود بسازد و تا زمان شهادت در همان خانه زندگی میکرد . با اوج گیری نهضت امام در سال1357 سید ابراهیم در تظاهراتها شرکت می نمود و این در حالی بود که خود به عنوان پرسنل ارتش محسوب می شد و از این جهت ترسی به خود راه نمیداد چرا که او از سلاله پاکان و زاهدان شب و شیران روز بود و شیر را با ترس رابطه نیست او به همراه فرزندانش در فعالیت های بعد از انقلاب بر علیه منافقین حضور داشت و پس از شروع جنگ تا زمان شهادت سه بار از طریق ارتش و بار چهارم به همراه اعزام طرح لبیک یا خمینی به جهبه ها اعزام گردید . در اعزام آخر دو پسر خود (سیدرضا و سید حسین) را به همراه خود داشت و سید باقر نیز در خدمت سربازی در جنوب مشغول دفاع بود و در این در حالی بود که سن او 58 سال بود . اما سید حسین پس از گذران دوران پرمشقت کودکی و نوجوانی زیر سایه پر مهر پدر و مادر و تحت تربیت موثر آنها در16 سالگی با دختر دایی خویش سلاله سادات ازدواج نمود وپس از تولد اولین فرزندش سید یحیی در 17 سالگی برای خدمت سربازی به زاهدان رهسپار شد پس از یکسال و اندی با فرمان امام خمینی (ره) بر فرار سربازان از پادگان ها ، پس از پاره نمودن عکس های شاه ملعون از پادگان خود فرار نمود ه و به محل می آید و پس از پیروزی انقلاب در مبارزات بر علیه منافقین و مفسدین در شهر شرکت می نماید و به ادامه تحصیل می پردازد . حتی شبها برای مطالعه جهت استفاده از نور چراغی که بر تیربرقی نصب شده بود و از محل نیز فاصله داشت به آن مکان می رفت وبه مطالعه می پرداخت ، تا اینکه پس از اتمام دروس متوسطه به عنوان معلم در روستای نفتچال مشغول می شود . علاقه وی به شاگردان جهت تعلیم دروس و آشنا کردن آنها با اسلام و انقلاب مثال زدنی بود ، حتی هر جمعه سه نفر از شاگردانش را سوار بر موتور می نمود وبه منزل می آورد و به آنها ناهار می داد بعد آنها رابه نماز جمعه می برد و می گفت باید با بچه ها رفیق شد تا حرف گوش کنند از طرف دیگر او نیز همانند پدر زندگی را با فقر و نداری ولی با عزت نفس آغاز کرد و تا سالها در خانه ای محقر و کوچک که در حیاط پدری ساخته بود زندگی می کرد تا اینکه توانست خانه کوچک در محل دیگر برای خود بسازد عشق و علاقه اش به پدر و مادر بسیار زیاد بود و همیشه دوست داشت در کنار پدر ومادر باشد و به آنها خدمت کند . بعد از شروع جنگ تحمیلی دو بار به جهبه ها اعزام شد . علاقه اش به شهادت آنقدر زیاد بود که می گفت من اگر{شهید نشدم} و مردم مرا در دریا بیندازید حتی برای بار سوم با اعزامش مخالفت شد چون گفتند : تو معلمی و تازه از جهبه ها آمدی ، ولی او کسی نبود که این موانع سد راه شهادتش گردید و به هر طریقی موافقت مسولین مربوطه را جلب نمود و بعد به منزل آمده و دور 4 فرزندانش مانند پروانه می گشت ، گویا می دانست آخرین باری است که در سن 26 سالگی فرزندانش را سیر می بیند همیشه به همسرش می گفت من لیاقت شهادت را ندارم ولی اگر شهید شدم امام خمینی (ره) دل تو را آرام می کند ، که در شب شهادتش همسرش خواب می بیند که جسد شهید بر سر زانو دارد و امام نیز در کنار او نشسته است همسرش گفت : سید حسین تو راست گفتی که امام دل مرا آرام می کند . سر انجام این پدر و پسر همانند مولایشان ابا عبدالله در عملیات والفجر 6 در قله های سر به فلک کشیده چیلات ابتدا پسر در آغوش پدر شهید شده و سپس پدر نیز همان جا در حالیکه سرفرزندش را بر آغوش گرفته بود در اثر اصابت گلوله ای به فیض عظیم شهادت نائل گردید. شهیدان اسماعیل زاده 25 سال مفقود الجسد بودند تا اینکه گروهی از اعضای تفحص پیکرهای مطهر این دو شهید بزرگوار را در تاریخ خردادماه 88 در منطقه چیلات کشف می نمایند و به آغوش خانواده شان باز می گردانند.
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات