فرشته
به نام خدا
هر وقت آن عکس را می بینم یاد خاطره ی شیرینی می افتم؛مثل یک پدر مهربان دستهاش را انداخته بود دور گردن دو تا پسر بچه ی کرد.با یکی شان دارد صحبت می کند . دور و برشان یک گله گوسفند است.سردی هوای کردستان هم انگار توی عکس حس می شود..خاطره اش را خود عبدالحسین برایم تعریف کرد:شب اولی که پسر بچه ها را دیدم، زیاد به شان حساس نشددم . برام عجیب بود اما زیاد مشکوک نبود.بقیه ی بچه ها هم تعجب کرده بودند
راوی :معصومه سبک خیز
هر وقت آن عکس را می بینم یاد خاطره ی شیرینی می افتم؛مثل یک پدر مهربان دستهاش را انداخته بود دور گردن دو تا پسر بچه ی کرد.با یکی شان دارد صحبت می کند . دور و برشان یک گله گوسفند است.سردی هوای کردستان هم انگار توی عکس حس می شود..خاطره اش را خود عبدالحسین برایم تعریف کرد:شب اولی که پسر بچه ها را دیدم، زیاد به شان حساس نشددم . برام عجیب بود اما زیاد مشکوک نبود.بقیه ی بچه ها هم تعجب کرده بودند؛دو تا چوپان کوچولو،این موقع شب کجا می رن؟! پاپیچشان نشدیم ، کمی بعد شبحی ازشان ،توی تریکی پیدا بود وکمی بعد شبح هم نا پدید شد. شب بعد ، دوباره آمدند: دو تا پسربچه با یک گله ی گوسفند؛ و از همان راهی که دیشب آمده بودند!این بار به شک افتادیم. یکی گفت: باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد. سابقه ی کومله ها را داشتیم ؛ پیر وجوان و زن وبچه برایشان فرقی نمی کرد. همه را می گشیدند به نوکری خودشان ، اکثرا هم با ترساندن و با زور و فشار. به قول معروف ، پیچیدیم به عمل دو تا چوپان کوچولو.جلوشان را گرفتم. دقیق وموشکافانه نگاشان کردم. چیز مشکوکی به نظرم نرسید. متوجه گوسفندها شدم. حرکتشان کمی غیر طبیعی بود. یکهو فکری مثل برق از ذهنم گذشت. نشستم به تماشای زیر شکم گوسفندها. چیزی که نباید ببینم، دیدم؛ نارنجک! زیر شکم هر کدام از گوسفند ها ، یک نارنجک بسته بودند ، ماهرانه و با دقت. دو تا بچه انگار میخ شده بدند به زمین.می گفتی که چشمهاشان می خواهد از کاسه بزند بیرون.اگر می خواستند از دست کسی عصبانی بشوند، از دست ضد انقلاب بود؛آن اصل کاری ها. بهشان گفتم:نترسید، ما با شما کاری نداریم.بخواهم بچه های خودم را نصیحت کنم،دست انداختم دور گردنشان و شروع کردم به حرف زدن،گفتم:شما آزادین،می تونین برین.مات ومبهوت نگاه می کردند. باورشان نمی شد. وقتی فهمیدند حرفم راست است، خداحافظی کردند وآهسته آهسته دور شدند.هرچند قدم که می رفتند، پشت سرشان را نگاه می کردند. معلوم بود هنوز گیج ومنگ هستند.حق هم داشتند؛غول های عجیب وغریبی که کومله ها از بچه ها توی ذهن آن ها ساخته بودن، با چیزی که آن ها دیدند زمین تا آسمان فرق می کرد.منبع:کتاب خاک های نرم کوشک.
زندگی شهید عبدالحسین برونسی