عباس چيزي به خاطر نميآورد
به نام خدا
اگر به مغز شما هم 164 بار شوك الكتريكي وارد شود، مطمئن باشيد حافظهاي برايتان باقي نميماند. آنقدر كه حتي سال تولد خود را هم فراموش ميكنيد. تا چه رسد به اينكه سال به جبهه رفتن و نام عملياتهايي كه در آن شركت كردهاي را به خاطر بياوري.
عباسقلي محبزندي اينگونه است. جانباز 50 درصدي اعصاب و روان شركت كه گفتوگويي كه اكثر پرسشهايمان بدون جواب بود. زيرا او چيزي به خاطر نميآورد.
نشاني ناقص و مبهمي از مكاني كه در آنجا روزها و شبها را پشتسر ميگذارد داشتيم. انتهاي نواب، دست راست، كوچه شهيد يوسفي پلاك هفت. نشاني را تلفني از مادرش گرفتيم. زياد به اسامي كوچهها وارد نبود و با لهجه آذري، محدوده محل زندگياش را گفت. نشاني واضح و مشخص نيست، اما به راه افتاديم. «شهيد يوسفي» پسرخاله عباس است. خودش راه را نشانمان داد. بدون آنكه سردرگم شويم و يا از كسي بپرسيم. به سهراه آذري رسيديم و بالاجبار مسير يكطرفه خيابان قلعهمرغي را در پيش گرفتيم. ناگهان اسم شهيد روي تابلو كوچه نمايان شد. باران، جلو پايمان را آبپاشي ميكرد كه به خانه پلاك هفت رسيديم. در باز بود. حياطي كوچك با در و ديواري رنگ و رو رفته و مادري كه راه رفتن برايش دشوار است. عصا به دست به استقبالمان آمد. از داخل حياط 12 پله بايد بالا ميرفتي تا به اتاق عباس ميرسيدي. شيشههاي پنجرهها شكسته است. در ورودي كه اصلاً شيشه ندارد. زودتر از مادر به بالا رسيديم. خانهاي محقر و سرد. يك هال و يك آشپزخانه و يك اتاق. سرماي كف خانه از لاي موكت مندرس پهن شده محسوس است. ناگهان عباس با قامتي بلند و كمي قوس برداشته روبرويمان ظاهر ميشود. ما را نميشناسد و متعجبانه نگاهمان ميكند. خيلي برايش غريب هستيم. از همان لحظه اول ديدار تا انتها با دهان نيمهباز نگاهمان ميكند. سلام ميكنيم. با سردي دستمان را كه به سويش دراز شده ميفشارد. با او روبوسي كردم. ولي با دست ديگرش مرا از خود ميراند و به عقب هل ميدهد. با صدايي كه از اعماق حنجره بيرون ميآيد خشك و زبر و عبوس ميگويد: «چيكار داري ميكني؟» مادر كه پلهها خستهاش كردهاند خود را به بالا ميرساند و شرمگين از ما به او ميگويد: «عباس جان دكتر هستند. اومدن براي معاينه، بگير بشين». ژاكتي نازك با زيرشلواري رنگ و رو رفته كه برايش كوتاه به نظر ميرسد پوشيده است. مدام چشمهايش را از كف اتاق به دوربين عكاسي همكارم ميچرخاند. نخستين عكسي كه گرفته ميشود ميگويد: «عكسنگير» دقيقتر در چهرهاش خيره ميشوم. نميدانم دكترها چه ميپرسند و چگونه با كسي كه ماهها از اتاق تاريك خودش بيرون نرفته ميتوان ارتباط برقرار كرد؟
- متولد چه سالي هستي عباسآقا؟
- سكوت.
- سالي كه به جبهه رفتي يادت هست؟
- سكوت.
- كدام عملياتها بودي؟
- سكوت.
- اصلاً چرا اينجوري شدي؟
سكوت و بازهم سكوت. نميدانم چشمهايش در شيارهاي موكتي كه فرش خانه است، در جستجوي چيست؟ ميخواهد به ياد بياورد اما نميتواند. كمي عصبي ميشود و به قلم و كاغذ من نگاه ميكند و ميگويد: «تو چي داري مينويسي، جمع كن اينارو». و نگاهش چرخي بر روي شيشههاي پنجره ميزند. مادر كه چند نارنگي داخل ظرفي گذاشته و به زحمت وارد ميشود با ايما و اشاره به ما ميفهماند كه مواظب باشيم و عصبانياش نكنيم.
قلم و كاغذ را كه داخل كيف ميگذارم از اخم دلهرهآورش كاسته ميشود. رشته كلام را به دست مادرم ميسپارم با اين سوال كه چند فرزند دارد و او عقدهاش وا ميشود: «پنجتا بچه داشتم. پدرشان بازنشسته راهآهن بود كه عمرش را داد به شما. يكي از بچههام شهيد شد. اسمش غلامرضا بود و 13 سال بيشتر نداشت كه رفت جبهه. 17 سالگي شهيد شد بابك هم كه جانباز 25 درصدي است و درس ميخواند. بعدش نوبت عباس رسيد كه به كردستان رفت. بعد از دو سال آورندش خونه. دو تا آقا اونو آوردند. بدجوري ناخوش بود. آروم و قرار نداشت. بلند ميشد و ميدويد تو كوچه و خيابون و ما هي گمش ميكرديم. داد و فرياد راه ميانداخت و همهاش ميگفت: ولش كن ولش كن رفيقمو ول كن، چاقورو بذار كنار. كومولهها تو كردستان اذيتش كردند. عباس ميخواسته بره كمك دوستاش اما فرماندهاش با تفنگ جلوش رو ميگيره. نميدونم چي ديده كه اينجوري شد. اما براي اينكه صحنههاييرو كه ديده يادش بره 164 بار شوك برقي به سرش وارد كردند. اما انگار همه چيز يادش رفته. بهش ميگم برو آشپزخونه قاشق بيار، وسط راه برميگرده و ميپرسه چيگفتي بيارم. يه مدتي هم بود كه اصلاً ازش خبري نداشتيم. پا شدم رفتم خرمشهر. يك شب زير پل كرخه خوابيدم. بمب ميزدند و همه جا سرو صدا و غوغا به پا بود. تا فكه رفتم دنبالش. اما نگو اونجا نيست. همه ميگفتند مادر تو چه جوري خودت رو به اينجا رسوندي. چيكار كنم؟ مادرم ديگه.»
پاهاي قوسيشكل مادر چه سرافرازند كه عشق مادري را مدد كردهاند تا در جستجوي فرزند، خطر را پذيرا باشد و در دل حادثه جستجو كند دلبند خود را. بدجوري دلم به حال عباس ميسوزد. با ديپلم حسابداري وارد مخابرات شده و قبل از آن كمي درس طلبگي هم خوانده است. صحيح و سالم به جبهه ميرود و حال پردههاي اتاق را كشيده و در تاريكي ذهن خود اتاق را سياه كرده تا هيچ چيز و هيچكس را به خاطر نياورد. چقدر مظلوم است اين عباس. ياد شهيد آويني ميافتم. خوش به حالش كه او فتح را روايت ميكرد و حالا ما بايد راوي خانهنشيني فرزندان جبهه و جنگ باشيم. مبادا عباسها فراموش شوند. او خودش را فراموش كرده و از ياد برده است. اما نه! او هنوز در اعماق وجودش عشق به جهاد را دارد. وقتي كه با سادگي تمام ميوه تعارف ميكند ميپرسم: عباسآقا اگر دوباره جنگ شد باز هم ميري و لبخند معناداري ميزند و ميگويد: «مگه من ضدانقلابم كه به جبهه نروم. امام بگه ميرم. بايد نگهباني بدم».
پس شوكهاي الكتريكي اگر همه چيز را از ذهن عباس پاك كردهاند اما غيرت عباس را نتوانستهاند از او بگيرند. اصلاً چه نياز به صحبت كردن و پرسيدن از تاريخ روز اعزام و روز تولد، كه عباس تا انتهاي تاريخ زنده و فراموش ناشدني است. ببخش عباس جان كه اذيتت كردم. اين ما هستيم كه خود را فراموش كردهايم. تو خود راوي مجسمي از ايثار و فداكاري هستي البته اگر سواد خواندن خطوط سيمايت را داشته باشيم. دوست دارم بيشتر از او بدانم. اما رعايت حالش را بايد كرد و چيز ديگري نميپرسم. وقتي از مشكلات آنها سوال ميكنم، مادر جملهاي عجيب ميگويد: «ما هيچ مشكلي نداريم». خيلي عجيب است. از نگاه ما آدمهاي امروزي كه براي كوچكترين كمبود و نارسايي داد و فرياد و نالههايمان را درميآيد و در دنياي رفاهزده خود كوچكترين نقصاني را پذيرا نيستيم، آنها چگونه با اين همه دشواري زندگي ميگويند ما هيچ مشكلي نداريم؟ با اشاره به مادر ميفهمانم كه تلفني با وي تماس خواهم گرفت. زيرا ممكن است عباس از اينكه سوالپيچش كنيم ناراحت شود. باد نسبتاً سردي از روزنه در به درون اتاق ميخزد. اگرچه بخاري كه امور ايثارگران شركت مخابرات به آنها هديه داده روشن است اما انگار عباس زياد از گرما خوشش نميآيد. به مادر كمك ميكند و ظرف ميوه را به آشپزخانه ميبرد. موقع خداحافظي دوباره دستم را به سويش دراز ميكنم. اين بار محكم دستم را ميفشارد و براي اولينبار در مدت ديدار با او نگاه عميقي به من مياندازد. او مستقيماً به چشمهايم خيره ميشود. گويا با نگاه حرف ميزند. شايد از من ميخواست تا از طرف او از تمامي همكاراني كه تا قبل از حالت اشتغال درآمدنش او را تحمل كردهاند حلاليت بطلبم. شايد ميداند اوضاع مناسبي براي ميزباني ميهمان نداشته است. شايد از اينكه جواب سوالات به خاطرش نميآمدند شرمگين بود. خداحافظي كرديم و بيرون آمديم. نام شهيد يوسفي روي تابلو كوچه به ما لبخند ميزند. باران آرام شده و زمين خيس است. عكاس و رانندهاي كه ما را به آنجا رسانيده مثل من دلشان گرفته است. نتوانستيم اطلاعات كاملي از عباس بگيريم. به تحريريه پيام تهران كه رسيدم با ناظمي مسئول امور ايثارگران تماس گرفتم. گفت اطلاعات چندان زيادي در پروندهاش نيست. متولد سال 1344 است. 6/5/64 تا 30/7/67 سابقه حضور در جبهههاي غرب دارد. شكنجههاي زيادي شده و درحال حاضر جانباز حالت اشتغال شركت مخابرات استان تهران است. گفت كه ميتوانيم از بنياد جانبازان تحقيق كنيم تا از سرگذشت عباسقلي محب زندي بيشتر مطلع شويم و از تمامي كساني كه همرزم عباس بوده و يا با او همكار بودهاند از طريق پيام تهران بخواهيم كه با نشريه تماس بگيرند.
خوب ميدانم كه حق مطلب را نه تنها در مورد عباس بلكه درمورد تمامي ايثارگران و جانبازان نميتوان ادا كرد. جنگ تمام شده است اما تركشهاي آن را هنوز هستند مرداني از جنس ايثار كه در دل خود جاي دادهاند. انسانهايي كه از چشم ظاهربين ما در عمق فاجعه قرار دارند و رنج ميكشند، اما فراتر از جهان كوچك مادي ما ميانديشند و سعادتمندانه همنوا با قهقه مستانه شهدا به عرش اعلي ميانديشند. گويا در سكوت منتظرانه عباسها اين سروده پير فرزانه جماران، امام راحلمان طنينانداز است كه: غم مخور ايام هجران رو به پايان ميرود اين خماري از سرما ميگساران ميرود پرده را از روي ماه خويش بالا ميزند غمزه را سر ميدهد غم از دل و جان ميرود.