صاحب دوچرخه 28 را بزنید!
به نام خدا
حاج «محسن رفیقدوست»، دوست و همرزم پیش و پس از انقلاب حاجاسدالله، خاطره زیبایی از او نقل میکرد. میگفت: «حاجاسدالله از قبل، در بازار یک حجرهی کِشبافی داشت. بعد از اینكه از ریاست سازمان زندانها کنار رفت، برگشت همان جا و به کارش ادامه داد. با وجودی که توان خرید حداقل یک ماشین پیکان را داشت، ولی…
از همان سال 60 که با نام حاج «اسدالله لاجوردی» و قاطعیت و شجاعتش در برابر عملیات وحشیانه تروریستهای منافق آشنا شدم، دوست داشتم او را از نزدیک ببینم. همه از او میگفتند که چگونه سد راه جنایتکاران و کابوسی برای منافقان شده است و خواب راحت از چشم آنان گرفته است.
دست بر قضای روزگار، سال 69 در قوه قضائیه استخدام و در هیأت مرکزی گزینش مشغول به کار شدم. پس از مدتی به گزینش دادستانی، مستقر در ساختمانی مقابل زندان «اوین» منتقل شدم. طی زمان کوتاهی که در آنجا مشغول بودم، گاهی برای انجام امور اداری به ساختمان اداری وسط زندان اوین رفت وآمد میکردم. در همان جا بود که چند نوبت با چهرهی مؤمن و باصفای حاجاسدالله روبهرو شدم. بچهها راست میگفتند که: «هیچکس نمیتواند در سلام کردن، از حاج اسدالله پیشی بگیرد.»
با بچهها سر این موضوع قرار گذاشتیم و گفتم که من میتوانم. من او را میشناختم، ولی او اصلاً مرا نمیشناخت و حتی نمیدانست در آن ساختمان چهکار دارم. یک ساعتی به اذان ظهر مانده بود که برای گرفتن وضو به وضوخانه رفتم. ناگهان حاجاسدالله که صورتش از وضو خیس بود، وارد راهرو شد. تا آمدم به خودم بجنبم و سلام کنم، با لبخندی بسیار زیبا، نگاهی انداخت و گفت: «سلام عزیزم! چهطورید؟ خوبید شما؟»
یک ساعتی به اذان ظهر مانده بود که برای گرفتن وضو به وضوخانه رفتم. ناگهان حاجاسدالله که صورتش از وضو خیس بود، وارد راهرو شد. تا آمدم به خودم بجنبم و سلام کنم، با لبخندی بسیار زیبا، نگاهی انداخت و گفت: «سلام عزیزم! چهطورید؟ خوبید شما؟
فقط این بار نبود؛ دفعات بعد هم همینطور شد. بچهها راست میگفتند؛ كسی نمیتوانست در سلامكردم، از حاجاسدالله پیشی بگیرد. تازه، فقط سلام نبود. هرکس که بودی؛ کارمند، پاسدار، خانوادهی زندانی و حتی خود زندانی، همینکه مقابل دیدگان حاجاسدالله قرار میگرفتی، اولین کسی که سلام و احوالپرسی میکرد، او بود.
شهید بزرگ حاج «اسدالله لاجوردی»
گفتم زندانی؛ یکی از نکات جالب حاجاسدالله این بود که با زندانیها که بیشترشان منافقان و چپی بودند، آنقدر راحت بود که گاهی با آنها والیبال یا فوتبال بازی میکرد. گاهی نیز به سلولشان میرفت و غذایش را در جمع آنان میخورد. البته این کار با مخالفت شدید بچههای حفاظت روبهرو میشد، ولی لاجوردی وقتی به کسی اطمینان میکرد، دیگر کسی نمیتوانست به او بگوید اینقدر راحت به میان زندانیان نرو، هرچه باشد تو رئیس کل زندانها یا دادستان و… هستی.
در اتاق خودش هم که بود، همان غذایی را میخورد که برای زندانیان میبردند. چند وقتی میشد که حاجاسدالله سیستم جدیدی برای امور اداری زندان اوین راهاندازی کرده بود. دیوارهای طبقه دوم ساختمان را برداشتند و سالن بزرگی ایجاد کردند. چندین میز اداری چیدند و همهی مسئولان سازمان زندانها در پشت آن میزها مستقر شدند. هرکس از پلهها بالا میآمد، درست مقابل رویش میزی میدید که سه نفر پشت آن نشسته بودند. در اولین برخورد فکر میکرد مثل همهی ادارهها میز اطلاعات و راهنمای مراجعان است. چهبسا همینطور هم بود.
جلو که میرفت، مرد مسنی با لبخندی بسیار زیبا سلام و احوالپرسی میکرد و با همان لحن میپرسید: «چیه عزیزم؟ با کدام قسمت کار داری؟»
سرانجام حاجاسدالله لاجوردی در اول شهریور 1377 درمحل کسب خود در بازار تهران و درحالیکه هیچ سمت رسمی در نظام نداشت، در اوج مظلومیت و سادگی، توسط دو نفر از تروریستهای منافق مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید
نامهاش را میگرفت، زیر آن چیزی نوشته و امضا میکرد. بعد بلند میشد، از همان جا مسئول مورد نظر را صدا میزد و میگفت که کارش را راه بیندازد. اگر شکایتی داشت، نامهاش را میگرفت، همراهش تا میز مربوط میرفت و دستور میداد که مشکلش را رفع کنند.
و چهبسا بیشتر مراجعهکنندگان که خانواده زندانیان بودند، متوجه نمیشدند آنکه اینگونه دنبال کارشان است، کسی نیست جز حاج اسدالله لاجوردی؛ رئیس کل سازمان زندانهای کشور.
و چه زیبا بود وقتی دو، سه بار به او مراجعه کردم و خودش بلند شد آمد دنبال کارم تا به نتیجه رساند و آخر سر خندید و گفت: «راضی شدی عزیزم؟»
شهید بزرگ حاج «اسدالله لاجوردی»
بیشتر جمعهها که برای نماز جمعه به دانشگاه تهران میرفتیم، حاجاسدالله را میدیدیم که همراه با پنج، شش نفر از بستگانش، با یك پیکان مدل پایین به نماز میآیند. حاج «محسن رفیقدوست»، دوست و همرزم پیش و پس از انقلاب حاجاسدالله، خاطره زیبایی از او نقل میکرد. میگفت: «حاجاسدالله از قبل، در بازار یک حجرهی کِشبافی داشت. بعد از اینكه از ریاست سازمان زندانها کنار رفت، برگشت همان جا و به کارش ادامه داد. با وجودی که توان خرید حداقل یک ماشین پیکان را داشت، ولی همواره وسایلش را ترك یک دوچرخه 28 قدیمی میبست و از خانهشان به بازار میرفت. هی به او میگفتم: آخر حاجی! منافقان و دشمنان، این همه به خون تو تشنهاند و منتظرند تا فرصتی پیدا کنند و عقدهشان را سرت خالی کنند، حداقل یك ماشین بخر. با دوچرخه، هم اذیت میشوی، هم خطرناک است.
میخندید و میگفت: «حاجمحسن! مرا راحت بگذارید. همین دوچرخه هم از سرم زیاد است. من آمادهی شهادتم.»
سرانجام حاجاسدالله لاجوردی در اول شهریور 1377 درمحل کسب خود در بازار تهران و درحالیکه هیچ سمت رسمی در نظام نداشت، در اوج مظلومیت و سادگی، توسط دو نفر از تروریستهای منافق مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید.
روحش شاد