فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

شیرکُش هستم قربان! اعزامی از سوادکوه

04 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

شیردل گفت: «تو بودی جوجه؟ تو می‌خواستی شیر بکشی؟ بگو اسمت چیه تا بدم حالت رو جا بیارن؟!» او با صراحت گفت: «شیرکُش هستم قربان! اعزامی از سوادکوه.»
در میان دفتر خاطرات جنگ هشت‌ ساله، تلخی و شیرینی‌هایی به هم گره‌ خورده که بر زیبایی‌های این گنج عظیم می‌افزاید، جنگی که شور و شعور را در هم آمیخت و معاشی از جنس نیست بودن را برای تاریخ تداعی می‌کند، در این میان رزمندگان واحد بهداری لشکر ویژه 25 کربلا، نقش بسزایی در پیشبرد این عرصه داشتند، به همین مناسبت یکی از خاطرات طنزآمیز جبهه، که امروز در گفت‌وگوی رضا دادپور با خبرنگار فارس بیان شده، تقدیم به مخاطبان می‌شود.

جابه‌جایی‌هایی در لشکر انجام شده بود، در این میان، برادر شیردل هم مسئولیتی را در گردان بهداری به عهده گرفت، سرعت نقل و انتقالات باعث شده بود تا نیروها به‌طور کامل به هم معرفی نشوند و این امر، بعضاً مشکلات و ناهماهنگی‌هایی را به دنبال داشت.

در همان اوایل کار، شیردل با مرکز ترابری تماس گرفت و تقاضای آمبولانس می‌کند، سربازی که آن سوی گوشی بود خیلی خشک و جدی پاسخ داد که این کار فعلاً مقدور نیست، اصرار پیاپی شیردل هم تأثیری در اجابت خواسته او نداشت.

او دلخور می‌شود و شاید برای اینکه خودی نشان دهد، از سرباز خواست تا خودش را معرفی کند، سرباز نیز با خونسردی کامل گفت: «هر کی تماس گرفته، باید خودش رو معرفی کند.»

شیردل که بهش بر خورده بود، صدایش را درشت کرد و با قاطعیت گفت: «من شیردل هستم، شما؟!»

و سرباز که گویا قصد باج دادن! ندارد با جدیت گفت: «من هم شیرکش هستم.»

شیردل که تاکنون سربازی را به این جسارت ندیده بود، با عصبانیت تماس را قطع کرد و با عجله، خود را به مقر بچه‌های ترابری رساند، هر کس او را در آن حال می‌دید، می‌فهمید که قصد تنبیه کسی را دارد.

شیردل با چهره‌ای سرخ و نگاهی متورم، وارد مقر شد، ورود بی‌موقع او با قیافه آن‌چنانی، توجه همه را به خود جلب کرد، بعضی نیز نیم‌خیز شدند.

شیردل، چشم غره‌ای به همه رفت و صدایش را خشن کرد و گفت: «من شیردل هستم، کی بود که چند لحظه پیش پشت خط بود؟»

سربازی نازک‌اندام از آن میان برخاست و آمد جلوی او ایستاد و گفت: «من بودم قربان!»

شیردل در جواب گفت: «تو بودی جوجه؟ تو می‌خواستی شیر بکشی؟ بگو اسمت چیه تا بدم حالت رو جا بیارن؟!»

او دوباره با صراحت گفت: «شیرکُش هستم قربان! اعزامی از سوادکوه.»

شیردل، نگاه آرام سرباز را که دید کمی تأمل کرد و با تعجب گفت: «یعنی واقعاً فامیلی‌ات شیرکُشه؟»

سرباز هم با قاطعیت به او گفت: «بله قربان! رو اتیکت لباسم نوشته، ببینید.»

هر کس که از آن اطراف رد می شد، فکر می‌کرد لابد یکی از بچه‌های ترابری، تازه داماد یا پدر شده که صدای خنده و صلوات‌شان همه‌جا را پر کرده است.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: وصیت نامه شهدا لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • مهنــــا
  • زفاک
  • رهگذر
  • الهی وربی من لی غیرک
  • عدالتی

آمار

  • امروز: 98
  • دیروز: 162
  • 7 روز قبل: 1217
  • 1 ماه قبل: 7330
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • لحضه از ازدواج شهید سید علی حسینی (5.00)
  • وصیت نامه شهید حسین دهقان موری آبادی (5.00)
  • وصیت نامه شیرین يك شهید به چهار فرزندش (5.00)
  • هفته شهادت برشما مبارک (5.00)
  • وصیت نامه شهید درویشعلی شکارچی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس