فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

شوخ طبعی های جبهه

03 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

 

 

سلمانی جبهه

 

برای اصلاح موی سرم به سلمانی گردان رفتم. بالا خره نوبتم شد.آقا! چشمت روز بد نبیند ،با هر حرکت ماشین بی اختیار از جا کنده می شدم، از بس کثیف و کند شده بود. هر بار که تکان می خوردم …

 

هر بار که تکان می خوردم به آیینه نگاه می کردم و سلام می دادم. برادر سلمانی وقتی متوجه حرکت من شد پرسید ” چه کار می کنی اخوی؟! “گفتم : “هیچی ، چه کار می خواستی بکنم؟” باخودت حرف می زنی؟"گفتم:"نه ، با پدرم حرف می زنم".با تعجب پرسید:"با پدرت؟” توضیح دادم : “بله ، شما هربار که ماشین را داخل موهایم می کنی چنان آن ها را می کشی که که پدرم جلو چشمم می آید و من به احترام بزرگ تر بودن ایشان سلام می دهم!”

 

تف کن ، تف کن ، معده ات درد می گیره

 

آتش بازی دشمن که تمام شدو گرد و غبار ها فرو نشست ، طبق معمول بلند شدیم  ببینیم تیر و تر کش دشمن دامن کدام نازنین را گرفته . از هر طرف ،صدای آه و ناله و فریاد کمک کمک بجه ها بلند بود و امداد گران دنبال برادرانی بودند که حالشان وخیم تر است . بین کسانی که مجروح شده بودند چشممان افتاد به …

 

چشممان افتاد به یکی از بچه های گروهان که وقتی سرپا و سر کیف بود،شمر هم جلودارش نبود؛ از همان ها که اگر بگویی “زلزله” بیراه نگفته ای . جاب این که هیچ کس باورش نمی شد که او هم روزی زخمی بشود و تیر و ترکش به بدنش کارگر بیفتد . توی همان وضعیت که همه نگران بودند،یکی از هم تیپ های خودش سر به سرش می گذاشت که:"چی شده؟ چی خوردی؟ کجات خورده؟” او که لابد می دانست می خواهد اذیتش کند چیزی نمی گفت.اما وقتی دید دست بردارنیست،با تبسم معنی داری گفت “ترکش خوردم".

 

حالا این دوستمان هی می زد به پشتش که:” تف کن، تف کن، معده ات درد می گیره “.

 

 

ظلمت نفسی ، ظلمت نفسی

 

مسئول تدارکات بود؛منتها از آن تدارکاتی هایی که همه ی گروهان می گفتند ما بچه هایمان هم با او خوب نمی شوند.خیلی اهل حساب و کتاب و درست و دقیق ؛ از اون زرنگ هایی که پشه را روی هوا نعل می کنند. خودش تعریف می کرد و می گفت:…

 

خودش تعریف می کرد و می گفت: ” از همه جا بی خبر داشتم می رفتم گردان برای جلسه، که دیدم از آن پایین، توی رودخانه پشت چادر صدای ناله و ندبه می آید. حالا نگو بچه ها مرا دیده اند و عمدا صدایشان را بلند کرده اند که توجه مرا جلب کنند. خوب گوش کردم.چند نفربا تضرع تمام داشتند ظاهرا با خدای خودشان رازو نیاز می کردند:ظلمت … ن …. فسی ، ظلمت … ن …فسی. اما چرا این موقع روز !؟

 

پاورچین پاورچین رفتم نزدیک. آقا چشمت روز بد نبیند؛ چه دعایی ، چه شوری ، چه حالی.

 

تنقلات را ریخته بودند وسط ؛ می خوردند و می خندیدند و ” ظلمت نفسی ” می گفتند “

منبع:سایت فاتحان

برای شادی روح شهیدان صلوات

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: وصیت نامه شهدا لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • ناديه حاجي نيا
  • لبیک یا رسول الله
  • زفاک
  • bita shahd
  • ریحانه مقدم
  • نور الدین
  • sahar hamedani

آمار

  • امروز: 195
  • دیروز: 258
  • 7 روز قبل: 2235
  • 1 ماه قبل: 5502
  • کل بازدیدها: 233711

مطالب با رتبه بالا

  • لحضه از ازدواج شهید سید علی حسینی (5.00)
  • وصیت نامه شهید حسین دهقان موری آبادی (5.00)
  • وصیت نامه شیرین يك شهید به چهار فرزندش (5.00)
  • هفته شهادت برشما مبارک (5.00)
  • وصیت نامه شهید درویشعلی شکارچی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس