شهیدی که نشانی مزارش را برای مادرش نوشت
سردار شهید اردشیر رحمانی فرمانده گردان مکانیزه لشکر ۲۵ کربلا بود که در عملیات کربلای ۵ در دوران دفاع مقدس به شهادت رسید.
سردار شهید اردشیر رحمانی در 26 بهمن 1340 در این شهرستان دیده به جهان گشود، او پس از دوران خردسالی، سالهای تحصیل خویش را یکی پس از دیگری با موفقیت به پایان برد و سال چهارم دبیرستان بود که انقلاب اسلامی شکل گرفت.
در جریان پیروزی انقلاب، فعالانه در تظاهرات علیه طاغوت شرکت میکرد و یک بار هم به مدت چند روز ، ساواک او را بازداشت کرد و مورد شکنجه قرار داد ولی پس از آزادی دوباره به پخش اعلامیه و پوستر و نوار امام و شرکت در راهپیماییها و تظاهرات مشغول شد.
بعد از پیروزی انقلاب نیز در صحنههای مختلف دفاع از انقلاب حضوری چشمگیر داشت و به عضویت سپاه پاسداران رشت در آمد و در واحد روابط عمومی سپاه، ادای وظیفه کرد و با شروع جنگ تحمیلی راهی جبههها شد.
پس از بازگشت از سر پل ذهاب در سال 61 چون به منزل آمد ، طبق فرموده مادرش، گفت: اثاثیه مرا ببندید، چون برای چهار سال به جبهه میروم، زیرا زندگی ارزشمند و خداگونه شدن را در جای جای جبهه ها سراغ گرفته بود.
مسئولیت در جبهه و تعهد به خدمت به او فرصت نمیداد که در عقبه بماند، او شیفته جهاد و سرمست عطر خوش شهادت بود و پیش از شهادت چندین بار مجروح شد.
سردار پاسدار شهید اردشیر رحمانی رزمنده دلیر در لشکر25 کربلا فرمانده گردان مکانیزه بود که در تاریخ سوم بهمن ماه 65 در عملیات کربلای 5 شهد شیرین شهادت را نوشید و سوار بر بال فرشتگان سر به سدرهالمنتهی کشید.
سردار شهید رحمانی از زبان مادرش
مادر سردار شهید رحمانی میگوید: روز تولد اردشیر در منزل تنها بودم، روز «26» بهمن سال «1340» اردشیر غریبانه بدنیا آمد،کودکیاش با هوش و پر جنب وجوش، در چشم بهم زدنی، جوانی شد رعنا و اهل معرفت و دانش و نیایش، جوری که حس می کردم دارد جلوتر از زمان خودش پرواز می کند.
آقا مهدی پدر اردشیر، «کبوتر سفید» صدایش میکرد، اردشیر دیپلم تجربیاش را با نمرات عالی از دبیرستان آزادگان رشت گرفت، اکبر برادر بزرگ اردشیر، اصرار داشت تا اردشیر به خاطر توانمندیاش، در تحصیلات عالیه، به خارج از کشور و به هند، دانمارک، انگلیس برود و آنجا ادامه تحصیل بدهد.
با این وصف، اردشیر وارد سپاه پاسداران شد، خیلی طول نکشید که جنگ شد و رفت جبهه، هر چند وقت یک بار، مرخصی اجباری میآمد، اجباری یعنی وقتی تیر و ترکش که میخورد، زخمی که میشد، مجبور بود به بیمارستان برود، از آنجا که مرخص میشد، مدتی کوتاه میآمد منزل، دوران نقاهت را میگذراند و دوباره عازم جبهه میشد.
سردار شهید رحمانی: در جبهه غلام امام حسین(ع) هستم
این آخری، بخواب که می رفت، می نشستم سیر نگاهش میکردم، یک حال دیگری داشت، توی خواب گاهی فریاد میکشید: «گردان حمله!» میگفتم: بخواب پسرم، این جا منزل است، چشم هایش را باز میکرد و میگفت: ببخشید مادر، خواب دیدم که در جبهه هستم. گفتم: پسرم، مگر در جبهه چه مسئولیتی دارید؟گفت: غلام امام حسین هستم مادر.
آدرس ابدی شهید از زبان سردار
آی اردشیر جان، مادر به فدایت. بیا زن بگیر، خندید و گفت: آدرس میخوای مادر؟ گفتم: بله که آدرس میخوام پسرگلم، یک برگه کاغذ گرفت، نوشت، گفتم بخوان.خواند: «اول خیابان لاهیجان، گلزار شهداء قطعه 255»
روز آخری که داشت می رفت، یک انگشتری توی دستش بود، از یک شهیدی اهل مازندران یادگاری گرفته بود. رفیق جان در جانیاش بود. انگشتر را داد به من، گفت: جانم به قربانت مادر، این یادگار رفیق شهیدم است.
پدرش نمیتوانست بیاید بدرقهاش، آقا مهدی به خاطر بیماری قلبی در بیمارستان بستری بو. اردشیر رفت با پدرش خداحافظی کرد، اردشیر که داشت میرفت، دلم را با خودش برد، همه حواس من را برد، تنها و غریب شدم. چندروز نگذشته بود، که شنیدم عملیات «کربلای چهار» شده، خیلی از بچههای شمال شهید شدند، تا یک مجروحی را میآوردند، چادرم را میانداختم روی سرم، میدویدم سمت بیمارستان.
ماجرای شهادت سردار رحمانی
هنوز در تب و تاب شهدا و مجروحین کربلای چهار بودم که شنیدم، عملیات «کربلای پنج» شده، اردشیر فرمانده گردان زرهی لشکر 25 کربلا بود، شنیدم توی رشت، سی و سه تا شهید آوردند، رفتم شهدا را ببینم، تا ظهر آنجا بودم.
غروب بود برگشتم خانه، اکبر داداش اردشیر گفت: از صبح دنبالت بودم مادر من کجا بودی؟ گفتم: سی تا شهید آورده بودند. مجروح جنگی آورده بودند، رفتم شهدا را ببینم. دنبال یک آشنا بودم که ببینم از اردشیر خبر دارند یا خیر…گفت: اردشیر زخمی شده، گفتم: از چه ناحیهای؟ گفت: دستش زخمی شده، مادر چیزی نیست. گفتم: به من راستش را بگو پسرم، من طاقتش را دارم، من میخواهم بروم بیمارستان. گفت: باشه برویم.
مرا به سردخانه بردند، دیدم اردشیر آنجا آرام خوابیده؛ اردشیر 11 سالش که بود، خواب دیدم، داخل اتاقی شدم، سه جوان رعنا در آنجا هستند، یکی لباس سفید داشت با یک شمشیر که برق میزد، چکمهاش تا زانو بود، بلند شد ایستاد، خیلی اهل معرفت بود، به من سلام کرد، دو نفر دیگر آنجا کنارش خوابیده بودند، گفتم آقا، شما کی هستید؟ گفت: شما برای چه کسی نذر میکنید؟ من همیشه برای ابوالفضلالعباس(ع) نذر میکردم، گفتم: شما ابوالفضل العباس(ع) هستید؟
من این صحنه را یک بار دیگر در سردخانه دیدم. بعدش تا سه شب بی تابی نکردم. شب چهارم که رسید، دیگر هیچ چیز نفهمیدم. تا شب هفت اردشیر، در بیمارستان بستری بودم. وقتی مرخص شدم فهمیدم سکته خفیف کرده بودم.
اردشیر در شب سوم بهمن سال 65 در«عملیات کربلای پنج» شهید شده بود، سپس در مراسمی با شکوه در رشت تشیع و در گلزار شهدای «تازه آباد» شهرستان رشت به خاک سپرده شد.
پیام سردار شهید رحمانی؛
شهدا مواظب اعمال و رفتار شما هستند، شما هم مواظب رفتار و اعمال خودتان باشید .
تسنیم