شهید علی محمود وند
بسم الله الرحمن الرحیم
وقتي مي فهميد چيزي احتياج دارم به ديدنم مي آمد و براي اينکه خجالت نکشم و ناراحت نشوم وسايل را پشت در خانه مي گذاشت و خودش مي آمد داخل و مي گفت:” مادر جان، ببين کفشهاي مرا دزد نبرده باشد؟
“نگاهي مي انداختم و مي ديدم برنج، روغن يا چيز ديگري آورده است.وقتي هم مي خواست پول به من بدهد براي اينکه به دستم نداده باشد آن را روي يخچال مي گذاشت و موقع رفتن مي گفت:” شما به آشپزخانه برو. انگار روي يخچال خاک گرفته!".
****
نام: علي محمودوند
تاريخ تولد: 6/4/1343
تاريخ و محل شهادت: 22/11/1379- فکه
مزار تهران- بهشت زهرا(س) -قطعه ۲۷
براي امنيت مقر، قرار شد دور محوطه خاکريز زده شود.علي آقا بيل مکانيکي را برداشت و شروع به کار کرد.بچه ها هم هر کدام مشغول کاري شدند ولي چون کار زياد بود قرار شد شبها هم پست بدهيم.
ليستي نوشته شد و هر کس به نوبت بايد نگهباني مي داد.
بچه ها آنقدر خسته بودندکه همان نفر اول خوابش مي برد و به دنبال آن چون نفر بعدي را نتوانسته بود صدا کند همه خواب ماندند ولي علي آقا خودش تا سحر ايستاد تا بچه ها راحت بخوابند.
در هر شرايطي، موقع اذان خودش را براي نماز جماعت مي رساند.
يک روز هنگام نماز هر چه منتظرش شديم، نيامد.يکي از بچه ها رفت دنبالش، ديد جايي پشت مقر تفحص، به خود مي پيچيد و فرياد مي زند، درد کليه امانش را بريده بود و چون نمي خواست بچه ها ناراحت شوند همانجا نمازش را خواند.هميشه تاکيد مي کرد:” بچه ها نمازتان را سروقت بخوانيد".
صداي خوبي داشت و زمان جنگ هم مداحي مي کرد.صبح ها اين شعر را زمزمه مي کرد:
صبح که سر مي زند خدا نظر مي کند
بنده چقدر بي حياست خواب سحر مي کند
علي در دوران نوجواني خيلي بازيگوش بود. يک روز با هم به قهوه خانه اي رفتيم و چاي خورديم و بدون اينکه پولش را بدهيم فرار کرديم.از همان اوايل انقلاب ، اخلاق علي هم عوض شد و دست از شيطنت هايش برداشت.
بعد از دوران تکليف، يک روز با هم به همان قهوه خانه رفتيم و براي رد مظالم به صاحب مغازه توضيح داديم که ما پسرهاي فلاني هستيم و قبلا اين کار را کرديم.
علي کيف پولش را درآورد و جلوي او گذاشت و گفت:” هر چقدر دوست داريد برداريد".
صاحب مغازه هم 200 تومن برداشت و گفت:” اين را بخاطر يادگاري برمي دارم که هميشه جلوي چشمم باشد تا حق کسي را ضايع نکنم و پول را زيرشيشه ميزش گذاشت".
شگر در خط پدافندي مهران، نيرو کم داشت. قرار شد بچه هاي تخريب خط را تحويل بگيرند تا نيروهاي پياده برسند.اين کار وظيفه ما نبود و با روحيات بچه ها جور درنمي آمد ولي علي به عنوان يک مسئول از رده بالا تبعيت داشت. زياد کار را به چالش نکشيد و قبول کرد.آنجا 2 تا 3 کانال بو دکه به خط ما منتهي مي شد. عراقي ها هر شب نفوذ مي کردند و نگهبان را از راه دور شهيد يا مجروح مي کردند و برمي گشتند.علي هم خودش يک شب تنها قبل از اينکه عراقي ها داخل کانال شوند زودتر رفت و مسافت زيادي از خط خودي فاصله گرفت.کانال را مين کاشت و پس از تله گذاري برگشت.آن شب تدبير و شجاعت علي5 نفر از بعثي ها کشته شدند
مروری کوتاه بر زندگی شهید علی محمودوند
اولين اعزام
انقلاب که به پيروزي رسيد، علي سر از پا نميشناخت، با خوشحالي در بسيج مسجد ثبتنام نمود، بيشتر اوقات در مسجد بود، و هربار که به خانه بازميگشت، يک دمپايي پاره به پا داشت، وقتي معترضانه به او ميگفتم:«اين چه وضعي است» نگاهش را به زمين ميدوخت و ميگفت:«مامان اشکالي نداره، آن بنده خدايي که کفشهايم را برده، احتمالاً احتياج داشته است» 17 سال بيشتر نداشت که شناسنامهاش را برداشت تا به جبهه برود، گفتم:«علي اين کار را نکن در جبهه از تو کاري ساخته نيست» کنار در ايستاد و پاسخ داد:«مادرجان! شما به من بگوئيد، بمير، ميميرم ولي نگوئيد نرو من آنجا آب که ميتوانم بدهم» بالاخره تابستان سال 1361 راهي جبهه شد.
…..
فرياد الله اکبر
سوداني را به منطقه آورد، بعد از محاصره شدن ما در منطقه آتشبارهاي سنگين و نيمهسنگين عراق (گراي) کانال ما را گرفتند چند ساعت متوالي بچهها زير باران آتش خمپاره، کاتيوشا، رگبار و توپ بودند، عوامل جنگي عراق نيز با بلندگو به ما فحش ميدادند و ميگفتند:«راه فرار نداريد». وضع خيلي بد بود، بچهها توي خاک به دنبال چهار تا فشنگ ميگشتند، يک هفته مقاومت کرديم، مختصر آب و کمپوت باقي مانده جيرهبندي شد، گرسنگي و تشدر عمليات والفجر مقدماتي عراق تعدادي از تيپهاي کماندويي اردني و نگي بيداد ميکرد، اما با اين وجود صداي بلندگوي دشمن که بلند ميشد، بچهها با تمام وجود فرياد ميزدند:«اللهاکبر»، علي ميگفت:«من تا زندهام، صداي در هم پيچيده دعوت به تسليم بلندگوهاي دشمن و تکبيرهايي را که از لبهاي قاچقاچ شده نيروها بيرون ميآمد، فراموش نميکنم».
…..
صبور و بردبار
صداي علي از نوار کاست به گوش ميرسد: «سال 1364 بود، در عمليات والفجر8 در جاده فاو – امالقصر قرار داشتيم، حدود 700-800 مين را خنثي کردم، چاشنيهاي آنها را در يک جوراب گذاشتم و به راه افتادم، تا به سراغ مينهاي والمري بروم اما ناگهان پايم روي مين رفت، بچهها ابتدا فکر کردند در کنارم خمپاره منفجر شده است، اما بعد متوجه قضيه شدند، با انفجار مين هشتصد چاشني هم منفجر شد، و من از ناحيه پا به سختي مجروح شدم». بعد از شهادتش مادر گفت:«همان روز با من تماس گرفتند مردي گفت علي پايش قطع شده اما علي با خنده گوشي را گرفت و ادامه داد: مامان شوخي ميکند». يک هفته بعد دوباره تماس گرفت، پرسيدم،کجايي؟ گفت:«مامان من در بيمارستان آريا هستم. يک ذره ترکش خورده به سرانگشت پام، اگر ميتواني بيا». با عجله به بيمارستان رفتم با ديدن او روي تخت با پاي قطع شده دلم لرزيد، با وجوديکه تمام بدنم آرتروز داشت، اما اگر شب تا صبح هم درد ميکشيدم، ناله نميکردم به خاطر اينکه ميديدم علي با پاي قطع شده و با آن وضعيتش همه کاري انجام ميداد، چند مرتبه پايش را عمل کردند اول انگشتهاي پايش و بعد تا پاشنه و هربار تکهاي از پايش را قطع نمودند.
…..
ردپاي جنگ
علي در سالهاي آخر سردردهاي شديد داشت، هربار با تمام قدرت سرش را فشار ميداد، به گونهاي که احساس ميکردي سرش منفجر خواهد شد، با تعجب نگاهش ميکردم، ميگفت:«تو نميداني چطور درد ميکند، حالم به هم ميخورد» وقتي علت سردردش را ميپرسيدم،پاسخ ميداد :«اعصابم ناراحته،شايد فشارم رفته بالا و شايد هم چربيم» اما من ميدانستم، او شيميايي شده کليههايش از کار افتاده بود، حالت تهوع داشت، عارضه موجي بودن نيز بعضي اوقات زندگيش را مختل ميکرد، يادم هست در اين گونه مواقع ميگفت:«فقط برويد بيرون، سپس سرش را آنقدر به ديوار ميکوبيد و فشار ميداد تا زمانيکه بدنش خشک ميشد. حتي يکبار همسر و فرزندانش را به آشپزخانه فرستاد و خودش تمام شيشهها را شکست. هشت سال دفاع مقدس از خاک پاک ايران ديگر رمقي براي علي نگذاشته بود، در جايجاي پيکرش ردپاي جنگ بود اما او باز هم مقاومت کرد.
…..
اعجاز زيارت عاشورا
عيد سال 1374 هر روز صبح تا شب با نام خدا به دنبال پيکر شهيدي ميگشتيم اما تلاش ما بيفايده بود، تا اينکه کارواني از تهران به ميهماني ما آمد. چند جانباز فداکار در اين گروه حضور داشتند، صبح روز بعد حاج محمودوند از ميان مهمانان برخاست و با صوت زيبايش زيارت عاشورا را قرائت کرد، صدائي حزين که ميگفت:« بابي انت و امي…» زيارت عاشورا که به پايان رسيد، حاجي دو رکعت نماز خواند، و شاد و خندان از مقر خارج شد. با تعجب پرسيدم، کجا با اين عجله؟ او در حاليکه ميخنديد، پاسخ داد:«استارت کار خورد، ديگر تمام شد، رفتم که شهيد پيدا کنم». نزديک ظهر با صداي بوق ماشين از سولهها بيرون آمديم، باورمان نميشد، علي پيکر شهيدي را همراه داشت، با اين کار بيشتر به اعجاز زيارت عاشورا ايمان آورديم.
…..
پس از دوازده سال …
سال 73 بود كه همراه بچه ها در منطقه والفجر مقدماتى فكه كار مى كرديم. ده روزى بود كه براى كار، از وسط يك ميدان مين وسيع رد مى شديم. ميان آن ميدان، يك درخت بود كه اطراف آن را مين هاى زيادى گرفته بودند. روز يازدهم بود كه هنگام گذشتن از آنجا، متوجه شدم يك چيزى مثل توپ از كنار درخت غلت خورد و در سراشيبى افتاد پايين. تعجب كردم. مين هاى جلوى پا را خنثى كرديم و رفتيم جلو. نزديك كه رفتيم، متوجه شديم جمجمه يك شهيد است آن را كه برداشتيم، در كمال حيرت ديديم پيكر اسكلت شده دو شهيد پشت درخت افتاده و اين جمجمه متعلق به يكى از آنهاست. دوازده سال از شهادت آنان مى گذشت و اين جمجمه در كنارشان بود ولى آن روز كه ما آميدم از كنارش رد شويم و نگاهمان به آنجا بود، غلت خورد و آمد پايين كه به ما نشان دهد آنجا، وسط ميدان مين، دو شهيد كنار هم افتاده اند.
…..
شهادت
روز سوم بهمن ماه بود علي از استراحتگاه که خارج شد، نگاهي به آسمان انداخت، و گفت:«تو به من قول دادي، تو ده روز ديگر فرصت داري، به قولي که به من دادي عمل کني وگرنه ميروم و ديگه پشت سرم را نگاه نميکنم» پاي مصنوعياش شکسته بود، با خنده کمي ليلي رفت و به ما گفت:«اين پا روي مين رفتن داره» بالاخره يومالله 22 بهمن ماه از راه رسيد علي به ميدان مين رفت، و حدود 62 الي 63 مين را پيدا کرد. من نيز کنارش بودم، به آخرين مين که رسيديم، کسي مرا صدا زد. حدود 7 متر از علي دور شدم، ناگهان صداي انفجاري مهيب در دشت پيچيد، به طرف محمودوند دويدم، او با پيکري خونين روي زمين افتاده بودم باورم نميشد اما خدا هيچگاه خلف وعده نميکند.
حسين شريفينيا با شنيدن خبر شهادت او به سراغ مهر متبرک حاجي رفت، بهترين يادگاري از علي مهري که خاک پيکر 100 شهيد را با خود به همراه داشت، حالا هربار که سر بر سجده ميگذارد، عطر حضور او را ميان سجادهاش احساس ميکند.
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات