شهید زنده وجاودانه است...
به نام خدا
شهید حسین مالکی نژاد در سال 1349 در شهر قم به دنیا آمد از همان دوران کودکی علاقه فراوانی به مداحی داشت و همین امر هم باعث شد که در زمان حضورش در جبهه به همراه برادرش علی مداحی اهل بیت(ع) را در جمع رزمندگان ادامه دهد…
او در سال 62 ، 13 سال بیشتر نداشت که پا به جبهه گذاشت .جسم وروح او با خاک وفضای آسمانی دیار ،یکی شده بود .همه کاری در آنجا انجام می داد .اذان می گفت،مکبر نماز جماعت بود،مداحی می کرد،اسلحه به دست می گرفت و می جنگید.یک نیروی تمام عیار بود…
برادحسین ،حاج علی آقا اتفاقات جالبی را از حسین تعریف می کند:
“برای خداحافظی که رفتیم حسین گفت: «دوازده روز دیگر ان شاء الله تشییع جنازه ام خواهد بود و در حرم آقای عاصی مداحی خواهد کرد». به هرصورتی بود راهی منطقه شد. و من هنوز مات حرفهای او بودم که نکند … چند روز گذشت و همان طور که منتظر بودم خبر شهادتش رسید، قرار شد جنازه اش با قطار بیاید، تا آن روز ده روز از اعزامش می گذشت و قرار بود جنازه ی حسین و یک شهید عزیز دیگر، با تعدادی ازحجاج جمعه خونین سال 66 با هم تشییع شود. ناگهان خبر رسید که برای اولین بار جنازه ی شهدا اشتباه به تهران برده و تا باز گردانده شود دو روز طول می کشد! بنا براین تشییع شهدای حج را هم عقب انداختند، تا با هم تشییع شوند و همین باعث شد آن دوازده روزی که حسین وعده داده بود تحقق یابد.
تشییع جنازه برپا شد حرم حضرت معصومه مملو از جمعیت بود. مداحان دیگری قرار بود مداحی کنند اما هر کدام به دلیلی موفق به حضور نشدند بطور اتفاقی آقای عاصی را در خیابان دیدیم و قرار شد در برنامه مراسم، مداحی داشته باشند و این شد که آنچه حسین با چشم دل، مدتها قبل دیده بود ما با چشم سر، شاهد شدیم و دیدیم.
حسین جریانی را نیز برای «حاج آقا صادق محمودي» تعریف میکند که ايشان آن وقت رزمنده بودند و آرپيچيزن. از او قول میگیرد تا حسین زنده است برای کسی تعریف نکند؛ هجده سال بعد از جنگ در سفری که به مدینه رفته بودیم به اتفاق ایشان و حجتالاسلام میرباقری در بقیع نشسته بودیم که ایشان این جریان را تعريف كرد.
«حسین گفته بود معتقد بودم که رفاقتها و صمیمی بودن با همدیگر نباید باعث شود که ما نسبت با فرماندهان و… برخورد نامناسبی بکنیم. رفاقتها در جای خودش، اما در جبهه باید احترامها بر اساس قواعد نظامی باشد؛ شهيد علي لطفعليزاده یک روز جلوی من رفتاری با یکی از فرماندهان میکرد که باعث ناراحتی من شد. به همین خاطر با شهيد علي لطفعليزاده سنگين شدم، اما قهر نكردم. چون ميدانستم قهر کار درستي نيست. سرسنگين شده بودم. سلامی میکردیم و خداحافظ. ميرفتیم و ديگر باهم گرم نبوديم.
این برخورد بود تا در عملیات بعدی علي لطفعليزاده شهید شد و من مجروح شدم و در خانه بستری بودم. شبها رزمندها میآمدند خانه برای ملاقات. آخر شب که همه رفتند، مادرم لامپ را خاموش میكرد و میرفت. وقتي خواستم بخوابم، دیدم یکباره در اتاق باز شد و کسی وارد شد و آمد جلوی تشک من نشست و سلام کرد. ديدم علي لطفعليزاده است. پرسیدم علي، تو كجا، اينجا كجا؟ آمدم لامپ را روشن كنم كه علی گفت نمیخواهد. مادرت متوجه ميشوند. به من گفت: از ما ناراحت بودي، سراغ ما رو نگرفتي. گفتم من بروم يک سري به شما بزنم. گفتم مگه تو شهيد نشدي؟ گفت چرا. گفتم كجا بودي؟ گفت اجازه گرفتم که فقط يک سر به تو بزنم و بروم؛ يک خيار در بشقاب كنار تشك بود. علي لطفعليزاده خیار را پوست كند و نمك زد و نصف كرد. نصف خيار را داد به من و نصف ديگر دست خودش بود. يک لحظه گفت حسين، وقتم تمام شد. باید بروم؛ ديدم رفت بعد و يک لحظه متوجه شدم که علي لطفعليزاده كه شهيد شده کجا و اتاق خانه ما کجا؟ ديدم در دستم يک نصف خيار نمك زده مانده است. شروع کردم به گریه کردن. مادرم متوجه شد. آمد و پرسيد: چی شده؟ درد كشيدي؟»حسین میگوید: «آره. خوب شدم. برو بخواب.» و قضیه را برای مادر نمیگوید.”
حسین مالکی نژاد در کربلای 8 در شلمچه به شهادت رسید و12 روز بعد در تاریخ 1366/5/2 درگلستان شهدای علی ابن جعفر (ع) قم به خاک سپرده شد.روحش شادو قرین رحمت الهی…
مقام و جنتی است در نزد پروردگار که درهایش جز به روی نثار کنندگان جان ومال در راه خدا، گشوده نمی شود …پروردگارا!طلب می کنیم شوق عروج به چنین مقامی را وشعور دست یافتن به چنین راهی که منتهی شود به جنتت الهی وچه جنتی بالاتر از رضایت خداوند…