شجاعت
به نام خدا
ساعت تقريباً 5 صبح بود، هوا داشت روشن ميشد، علي براي سركشي بچهها رفت. سنگر به سنگر ميرفت و احوال بچهها را ميپرسيد. به آخرين سنگر كه رسيد، اسلحهاش را زمين گذاشت. بعد از خوش و بش با بچهها متوجه شد به اندازه پانزده قدم آن طرفتر هم سنگر ديگري هست.
از زبان همرزمان:
ساعت تقريباً 5 صبح بود، هوا داشت روشن ميشد، علي براي سركشي بچهها رفت. سنگر به سنگر ميرفت و احوال بچهها را ميپرسيد. به آخرين سنگر كه رسيد، اسلحهاش را زمين گذاشت. بعد از خوش و بش با بچهها متوجه شد به اندازه پانزده قدم آن طرفتر هم سنگر ديگري هست. به طرف سنگر رفت تا از بچههاي آنجا هم حالي بپرسد. نزديكتر كه شد، لوله تيربارشان را ديد كه رو به آسمان و از سنگر بيرون است. قنداق تيربار روي زمين قرار داشت. بالاي سنگر كه رسيد، ديد سه نفر نشستهاند. دو تا از آنها پشت به علي داشتند و سومي رويش به او بود. هر سه نفر سرهايشان پايين بود و كلاه مشكي رنگ به سر داشتند. روز قبل، بچهها از اين كارها زياد كرده بودند، كلاههاي عراقيها را روي سرشان ميگذاشتند. علي خيال كرد از بچههاي خودمان هستند. با خنده پرسيد: خب بچهها شما چطوريد؟ آن دو تا كه پشتشان به علي بود، برگشتند عقب. آن يكي هم كه سرش پايين بود، سرش را بالا گرفت. هر سه با هم به عربي حرف زدند، آنها دشمن بودند كه تا ده متري ما آمده بودند. نه ما از وجود آنها آگاه شده بوديم نه آنها از وجود ما. علي چند ثانيه خشكش زد، بعد به خودش آمد و متوجه شد كه اسلحه ندارد. به اميد آن كه نارنجكي بيابد، جيبهايش را جستجو كرد؛ اما چيزي پيدا نكرد. در همين حين يكي از عراقيها بلند شد و تيربار را به سمت علي چرخاند. آنچنان ثانيهها به سرعت سپري ميشدند كه علي فرصت نكرد كاري انجام دهد يا بچهها را خبر كند. قبل از آن كه دست دشمن روي ماشه تيربار برود علي خودش را روي شيب آن طرف سنگر پرتاب كرد و به سمت پايين غلت خورد. بعدها با خنده ميگفت: ديدم الانه كه حاجيات آبكش بشه. براي همين خودمو پرت كردم. علي آنقدر غلت خورد تا به يك تپهاي رسيد و همانجا متوقف شد. علي خودش تعريف ميكرد: از بس غلت خورده بودم، ضعف تمام بدنم را فرا گرفته بود. يك دفعه ديدم چيزي خورد به شانهام، فهميدم نارنجكه؛ چون صداي انفجار نارنجكها رو پشت سرم ميشنيدم، فكر كردم اگه منفجر بشه چيزي ازم باقي نميمونه. سريع برداشتمش، نارنجك صوتي بود. به طرف بالا پرت كردم همين كه پرت كردم منفجر شد. نارنجك گوشت و استخوان دشمن را پودر كرده بود. و عصبهاي دستش مثل پنج نخ سفيد آويزان مانده بودند. بچهها با شنيدن سر و صداها بيرون ريختند و عراقيها را زدند. علي ميگفت: با خودم گفتم، اگه بچهها دستم رو اين طوري ببينند، ميترسند و فرار ميكنند. دست قطع شدهاش را توي جيبش كرد و بلند شد. آهسته، آهسته به طرف نزديكترين تخته سنگ رفت و همان جا نشست. يكي از بچهها كه پزشكيار بود، سراغ علي آمد، وقتي دست علي را با آن وضعيت ديد، حالش به هم خورد.
علي گفت: پاشو بابا يه كاري بكن، چرا غش كردي؟ پزشكيار گفت: حتماً بايد بري بيمارستان، من اينجا كاري نميتوانم بكنم. علي گفت: تا بچهها نديدن يه كاري بكن، پزشكيار اصرار كرد كه حتماً بايد بري و علي هم گفت؛ اگه قرار باشه عقب بريم، همه با هم ميريم. الان بايد اينجا باشيم. پزشكيار وقتي با مقاومت علي روبرو شد به ناچار تعدادي باند و گاز روي دست مجروح علي گذاشت و آن را با بند پوتين بست. طوري تمام ناحيه دست از قسمت مچ باندپيچي شد كه معلوم نبود دست قطع شده است.
بايد به پيشروي ادامه ميداديم. موقعيت طوري بود كه تصرف ارتفاعات 750 و 1050 زماني ارزش پيدا ميكرد كه ميتوانستيم ارتفاع 1100 كلهقندي را كه مشرف به اين ارتفاعات بود، بازپس بگيريم. دشمن روي ارتفاع 1100 مستقر بود و با اشراف كامل بر ما خطر جدي محسوب ميشد. شب شده بود. از صبح كه آن اتفاق براي علي افتاده بود، حدود دوازده ساعتي ميگذشت. او خونريزي و درد را بي آن كه كسي متوجه شود تا فتح قله 1100 تحمل كرد. بعد كه خيالش راحت شد خودش را بيصدا، كنار كشيد و گوشهاي نشست. رنگش به شدت پريده بود. بيسيمچي علي، دنبالش ميگشت، وقتي علي را پيدا كرد متوجه شد حالش خيلي بد است. نگران شد و پرسيد: طوري شده؟ علي بيحال و آرام جواب داد: نه، مسألهاي نيست. جواب علي، بيسيمچي را قانع نكرد. موشكافانه علي را زير نظر گرفت و متوجه دست مجروح علي شد و به آن شك كرد.
4 ساعت بود كه علي دستش را از جيب خود بيرون نياورده بود. اين بار بدون آنكه چيزي بگويد، جلو رفت تا دست علي را ببيند. علي ممانعت كرد و خودش را پس كشيد. با اين حركت، دستش بياراده از جيبش بيرون افتاد. پانسمان دست علي ديگر سفيد نبود، پارچهاي قرمز بود كه از آن خون ميچكيد. بيسيمچي درنگ نكرد و وضعيت علي را به من اطلاع داد، از او خواستم علي را پشت بيسيم بياورد. وقتي آمد وضعيتش را پرسيدم، علي گفت: چيزي نيست… ما ظاهراً سعادت نداشتيم. گفتم: تقدير هر چه باشد همان است. من دو نفر از بچهها را ميفرستم شما را تخليه كنند… برويد پادگان! علي پرسيد: پادگان براي چي؟ جواب دادم: خب براي درمان! علي گفت: درمان براي چي؟ من پايين نميرم، بچهها اينجا تنها هستند. نگران شدم، گفتم: ببين آقاي موحد من تا الان ادعايي نكردم؛ ولي حالا دستور اينه كه بريد پادگان. علي گفت: باشه، ببينم چي ميشه. من كه صحبت كردن با او را از طريق بيسيم بيفايده ميديدم، كسي را جاي خودم گذاشتم و به طرف جايگاه علي رفتم. وقتي به آنجا رسيدم و او را ديدم، جا خوردم، صورتش از كمخوني سفيد شده بود. علي در حال و هواي خاصي سير ميكرد كه به هيچ وجه قابل وصف نبود. ماجراي مجروحيتش را برايم تعريف كرد. در بين صحبتهايش با لحن آرام و سنگيني پرسيد: آقا رو ديدي؟ گفتم: كدوم آقا؟ گفت آقا. گفتم: راجع به چي حرف ميزني؟ وقتي ديد منظورش را متوجه نشدم، گفت: بيخيال صلوات بفرست. گفتم: بلند شو برو پادگان. علي به گريه افتاد و با همان حال معنوي كه داشت گفت: من عهد كردم تا شهيد نشم برنگردم. شما هم سختگيري نكن. من راحتم. شرايط علي طوري نبود كه بگذارم در آن حال بماند. بالاخره راضياش كردم پايين برود.
او همراه «وِزوايي» كه همچنان تير زير پوست گلويش مانده بود، پايين رفت. جاده نبود آنها ميبايست پاي پياده، مسافت طولاني و صعبالعبور را كه از ميدانهاي مين عبور ميكرد طي ميكردند كه البته كار سختي بود. علي در راه پايين آمدن باهمان حال و روزش دست كم، هفتصدمين گوجهاي را كه سر راهشان بود با دست چپش خنثي كرد و با خودش پايين آورد. او بعد از سيزده ساعت كه از قطع دستش ميگذشت بالاخره به بيمارستان رسيد.