سنگر تکانی نوروزی در جبههها!
بسم الله الرحمن الرحیم
سنت شده بود. هیچ کاریش نمیشد کرد. ولی از همه جالب تر این بود که در یک محور جبهه، هر کدام از نیروها متعلق به شهر و شهرستانی خاص بودند. تعدادی از آمل و بابل، چندتایی از کرمانشاه، دو سه تایی هم که ما بودیم از تهران.
اصلاً احتیاج نبود به تقویم نگاه کنی، نسیم خوشی که در کانال ها و شیارها میدوید، حکایت از بهار داشت. پرندههای خوش لهجهای که بر روی تختهسنگ ها، میان سبزههای نو رَس میپریدند و آواز سر میدادند، خبر از نو شدن سال داشتند.
خیلی قشنگ بود. ناخواسته سر و صدای خمپاره و تیراندازی هم کم میشد. انگار عراقی ها هم به «سال نوی شمسی» اعتقاد داشتند!
رسم «خانه تکانی» از آن برنامههای جالب سال نو بود که من یکی ـ درتهران که بودم ـ همواره از آن میگریختم. هر چه مادرم میگفت به او کمک کنم و فرش و پردهها و… را بشویم، به بهانهای از خانه میزدم بیرون. چهارده ـ پانزده سال که بیشتر سن نداشتم، همیشه احساسم این بود که پدر و مادر، صاحب خانه هستند و من اولادشان، پس وظیفه اصلی خانه تکانی با آنهاست.
ولی جبهه دیگر این حرف ها را نداشت. با وجودی که سن و سالی نداشتیم، خودمان شده بودیم صاحب خانه. گودالی کوچک در سینه سخت کوه های سنگی گیلان غرب کنده بودیم؛ اطراف آن را با کیسه گونی های پر از خاک محصور کرده و ورقهای فلزی نقش سقف را بازی میکرد. چند کیسهگونی و مقداری خاک نیز حکم بتون آرمه و آسفالت بام را داشت. یک لایه کلفت مشما که بر روی آنها میکشیدیم، پشت بام سه چهار متری کاملا ایزوگام میشد.
باید خانه تکانی هم میکردیم. کسی دستور نمیداد، خودمان میدانستیم. هر چند که همه جبههها، نظافت سنگر برایشان حکم اجباری پیدا کرده بود، ولی خانه تکانی سال نو فرق میکرد. بهانهای بود که شکل و شمایل سنگر را هم بفهمی نفهمی عوض کنیم. اگر جا داشت کف سنگر را بیشتر گود میکردیم تا از دو لا رفتن، کمرمان درد نگیرد. در دیواره سنگی هم جایی به عنوان طاقچه میکندیم و مهر نماز و قرآن ها را آنجا قرار میدادیم. اینطوری مجبور نبودیم موقع خوابیدن، مثل ماهی کنسرو به همدیگر بچسبیم.
پر کردن سوراخ موش ها یک وظیفه مهم بود. نه گچ داشتیم، نه سیمان. مجبور بودیم یک تکه سنگ با لبههای تیز در دهنه ی ورودی لانه شان فرو کنیم ولی آنها هم بیکار نمینشستند، پاتک میزدند و در کمتر از یکی دو روز، از جایی دیگر که اصلاً احتمالش را نمیدادیم، کانال میزدند و راه خروج پیدا میکردند.
«پاتک» زدنشان هم کم از عراقی ها نداشت. نصف شب فریادت به هوا میرفت. یکی انگشت پایت را گاز میگرفت، یکی دستت را و یکی میپرید توی صورتت. بگذریم زیاد موش بازی در آوردیم!
لحظه تحویل سال
من یکی حال و حوصله سال تحویل را نداشتم. برخلاف دوران کودکیام، رفتم و گوشه سنگر خوابیدم. یکی از بچهها کتری بزرگ را که صبح، کلی با زحمت با خاک و گونی شسته بود بلکه کمی از سیاهی آن کاسته شود، روی والور گذاشت که بوی تند نفت آن و شعله زردش، حال همه راگرفته بود ولی چه میشد کرد؟!
در عالم خواب، خود را داخل سنگر دیدم، درست در لحظه تحویل سال، خواب بودم یا بیدار نمیدانم. فقط یادم است یک باره دیدم کف پایم شعله ور شده و میسوزد. سریع از خواب پریدم. دیدم غلام بود. از بچههای تبریز. سر شب بهم تذکر داد که اگر موقع تحویل سال بخوابم، بدجوریبیدارم خواهد کرد، ولی باور نمیکردم این جوری! فندک نفتی خود را زیر جورابم گرفته و در نتیجه جورابی را که کلی به آن دل بسته بودم که تا آخردوره سه ماهه ماموریت داشته باشم، آتش گرفت و پای بنده هم بله!
بدتر از من بلایی بود که سر رضا آوردند. او دیگر جوراب پایش نبود. یک تکه خرج اشتعالی توپ لای انگشتان پایش گذاشتند و با یک کبریت، کاری کردند که طفلکی کم مانده بود با سرعت 100 کیلومتر در ساعت بهجای تانکر آب، برود طرف عراقی ها.
با همه اینها، کسی اخم نمیکرد. همه میخندیدند. حتی مجروحین .از خنده بچهها خندهام گرفت. حق داشتند. باید برمی خاستم و پس ازخواندن دعای تحویل سال، آیهای از قرآن را میخواندیم و سپس روییکدیگر را میبوسیدیم و فرارسیدن سال نو را تبریک میگفتیم.
منبع: سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات