خاطرات شهيد محمود کاوه
بسم الله الرحمن الرحیم
- كودك بزرگ ، طاهره كاوه
گفتم: اصلا چرا بايد اين قدر خودمون رو زجر بديم و پسته بشكنيم، پاشيم بريم بخوابيم. با وجود اين كه او هم مثل من تا نيمه شب كار مي كرد و خسته بود، گفت: نه، اول اينا رو تموم مي كنيم بعد مي ريم مي خوابيم؛ هر چي باشه ما هم بايد اندازه خودمون به بابا كمك کنيم. يادم هست محمود مدام يادآوري مي كرد: نكنه از اين پسته ها بخوري! اگه صاحبش راضي نباشه، جواب دادنش توي اون دنيا خيلي سخته.اگر پسته اي از زير چكش در مي رفت و اين طرف و آن طرف مي افتاد، تا پيداش نمي كرد و نمي ريخت روي بقيه پسته ها، خاطرش جمع نمي شد.موقع حساب كتاب كه مي شد، صاحب پسته ها پول كمتري به ما مي داد؛ محمود هم مثل من دل خوشي از او نداشت ولي هر بار، ازش رضايت مي گرفت و مي گفت: آقا راضي باشين اگه كم و زيادي شده.
2- سگ هاي آمريكائي ، طاهره كاوه
يك زن و مرد آمريكائي با سگشان آمدند داخل مغازه تا سيگار بخرند. سر و وضع ناجوري داشتند. محمود نگاه پر تنفرش را دوخت به چهره كريه آن مرد؛ شكسته بسته حاليش كرد ما سيگار نداريم، بعد هم با عصبانيت آن ها را از مغازه بيرون كرد. زن و مرد آمريکايي نگاهي به همديگر كردند و حيرت زده از مغازه بيرون رفتند، آخر آن روزها كسي جرأت نداشت به آن ها بگويد بالاي چشمشان ابروست.محمود روكرد به من و گفت: برو شلنگ بيار، بايد اين جا رو آب بكشيم. گفتم:
براي چي؟ گفت: چون اينا مثل سگشون نجس اند.
3- بايكوت ، طاهره كاوه
خاطرم هست، يك روز دختر بي حجابي آمد توي مغازه خانواده اش از آن شاه دوست هاي درجه يك بودند. محمود گفت: ما با شما معامله نمي كنيم، پرسيد: چرا؟ گفت: چون پول شما خير و بركت نداره. دختر با عصبانيت، با حالت تهديد گفت: حسابت رو مي رسم ها!. محمود هم خيلي محكم و با جسارت گفت: هر غلطي مي خواهي بكني، بكن.تمام آن روز نگران بوديم كه نكند مامورهاي كلانتري بيايند محمود را ببرند؛ آخر شب ديديم در مي زنند. همان دختر بود، منتهي با پدرش. خودشان را طلبكار مي دانستند! محمود گفت: ما اختيار مالمان را داريم، نمي خواهيم بفروشيم. حرفش تمام نشده بود كه دختر با يك سيلي زد توي گوش محمود. خواست جواب گستاخي او را بدهد كه پدرم نگذاشت؛ آخر اگر پاي مامورين به آن جا باز مي شد، برايمان خيلي گران تمام مي شد؛ توي خانه نوار، اعلاميه و رساله امام داشتيم. بعد از اين موضوع محمود هيچ وقت به آن ها جنس نفروخت.
4- خانه و خانواده ، محمد يزدي
علاوه بر مربي گري، مسئول كميته تاكتيك هم بود. از آموزش ايست و بازرسي گرفته تا آموزش جنگ شهري و كوهستان را بايد درس مي داد. همه هم بصورت عملي. يك روز بهش گفتم: تو که اين قدر زحمت مي كشي، كي وقت مي كني به خودت و خانواده ات برسي؟ گفت: حالا وقت رسيدن به خانه و خانواده نيست. مكثي كرد و ادامه داد: مگه نمي بيني دشمن تو كردستان و جاهاي ديگه داره چيكار مي كنه؟گفتم اين كه مي گي درسته، اما بالاخره خانواده هم حقي دارن، حداقل هر از گاهي بايد يك خبر از خانواده ات هم بگيري. گفت: به نظر من تو اين دوره و زمونه، انسان همه هست و نيستش رو هم فداي اسلام و انقلاب بكنه، باز هم كمه. الان اگه لحظه اي غفلت كنيم، فردا مشكل بتونيم جواب بديم. نه محمد، فعلاً وقت استراحت و سرزدن از خانواده نيست. بدجور به او غبطه مي خوردم.
5- تيرانداز ماهر ، علي آل سيدان
يكي از پاسدارها كه اسلحه يوزي داشت، سركوچه ايستاده بود و داد مي زد:اگه مردي بيا بيرون، چرا رفتي قايم شدي، بيا بيرون ديگه. قصد بيرون آمدن نداشت؛ ضامن نارنجك را كشيده بود و مدام تهديد مي كرد كه اگر به سمتش برود، نارنجك را پرت مي كند بين مردم؛ چند دقيقه اي به همين نحو گذشت، ناگهان آن منافق از پشت پله ها پريد بيرون. تا آمد نارنجك را پرتاب كنه همان پاسدار پاهايش را به رگبار بست؛ آن قدر با مهارت اين كار را كرد كه انگار عمري تيرانداز بوده
است. دو سه سال بعد رفتيم تيپ ويژه شهدا. يك شب همين خاطره را براي كاوه تعريف كردم، گفت: اين قدرها هم كه مي گوئي كارش تعريفي نبود.پرسيدم مگر شما هم آن جا بودي؟خنديد و گفت: اون كسي كه تو مي گي خود من بودم.
*************
6- نيروي آماده ، احمد جاويد
تنها كسي كه با من آمد در سالگردها و هواپيما ها(1) محمود بود، اسناد و مدارك را جمع آوري مي كرد، مي برد بيرون و با سرعت برمي گشت.احتمال اين كه بني صدر، دستور حمله بدهد زياد بود. يكي دو بار كه رفت و برگشت، چشمش به يك مسلسل افتاد كه وسط يكي از بالگردها بسته بودنش! آن را باز كرد و برد يك جاي دورتر، روي زمين مستقر كرد. من كه رفته بودم توي نخش، از كوره در رفتم و با تندي بهش گفتم: مي دوني كه بردن مدارك مهم تر از اسلحه هاست؟ چرا اين كار را كردي؟ با تعجب نگاهم كرد و گفت: شايد هواپيماها بخوان دوباره حمله كنن، بردمش تا اگه حمله كردن ازش استفاده كنيم.بعدها فهميدم بعضي از تجهيزاتي كه از هواپيما خارج كرده بود را با خودش برده بود كردستان، تا بر عليه ضد انقلاب و عراقي ها استفاده كند.
1- ارديبهشت 59، حمله ناموفق آمريكا به صحراي طبس.
*************
7- سربازان امام ، سيد هاشم موسوي
بچه ها را جمع كردن توي ميدان صبحگاه پادگان؛ قرار بود آيت… موسوي اردبيلي برايمان سخنراني كنند. لابلاي صحبت هايشان گفتند: امام فرمودند، من به پاسدارها خيلي علاقه دارم، چرا كه پا چسچ=دارها سربازان امام زمان (عج) هستند. كنار محمود ايستاده بودم و سخنراني را گوش مي دادم. وقتي آيت… اردبيلي اين حرف را گفتند، يك دفعه ديدم محمود رنگش عوض شد؛ بي حال و ناراحت يک جا نشست مثل كسي كه درد شديدي داشته باشد. زير لب مي گفت:"لا اله الا الله” تا آخر سخنراني همين اوضاع و احوال را داشت. تا آن موقع اين جوري نديده بودمش. از آن روز به بعد هر وقت كلاس مي رفت، اول از همه كلام امام را مي گفت، بعد درسش را شروع مي كرد. مي گفت: اگر شما كاري كنيد كه خلاف اسلام باشد، ديگه پاسدار نيستيد، ما بايد اون چيزي باشيم كه امام مي خواد.
*************
8- آزمون الهي ، محمد كاوه «پد ر شهيد»
از سر شب حالتي داشت كه احساس مي كردم مي خواهد چيزي به من بگويد، بالاخره سر صحبت را باز كرد و گفت: بابا! خبرداري كه ضد انقلاب تو كردستان خيلي شلوغ كرده؟ اگه بخوام برم اون جا، شما اجازه مي دي؟ گفتم: بله. اجازه مي دم، چرا كه نه، فرمان امامه همه بايد بريم دفاع كنيم. پرسيد: مي دونين اون جا چه وضعيتي داره؟ جنگ، جنگ نامرديه؛ احتمال برگشت خيلي ضعيفه. با خنده گفتم: مي دونم، براي اين كه خيالش را راحت كنم، ادامه دادم: از همان
روز اولي كه به دنيا آمدي، با خدا عهد كردم كه تو را وقف راه دين و حق كنم. اصلا آرزوي من اين بود كه تو توي اين راه باشي؛ برو به امان خدا پسرم.گل از گلش شگفت. خنديد و صورتم را بوسيد. بعدها به يكي از خواهرانش گفته بود: آن شب آقاجان، امتحان اللهي اش را خوب پس داد.
*************
9- گروه اسكورت ، شهيد ناصر ظريف
نرسيده به سقز، يكي از ماشين ها كه ميني بوس بود از ستون خارج شد و شروع كرد به گاز دادن. بعداً فهميديم راننده اش فكر كرده، چون توي شهر هستيم، خطر كمين هم از بين رفته است. زياد فاصله نگرفته بود كه افتاد تو كمين. همان اول كار يك تير به پاي راننده ميني بوس خورد. ميني بوس پر از نيرو بود؛ داشت به سمت پرتگاه مي رفت. تنها دعا و توسل بود كه به دردمان خورد. يك لحظه ديدم ميني بوس لبه پرتگاه ايستاد.لاستيكش به يك سنگ بزرگ گير كرده
است. بچه ها پريدند بيرون و تو سينه كوه سنگر گرفتند. تا محمود خودش را رساند به سر ستون، محمد يزدي با كاليبرش آتش شديدي ريخت روي سر ضد انقلاب. تيربار آخر ستون هم آمد كمك. بيشتر نيروهاي تازه وارد، نمي دانستند كمين يعني چه و اين طور جاها بايد چه كار كنند. محمود چند تا از بچه ها را از سمت راست گردنه كشاند بالا. يك گروه را هم از توي جاده حركت داد طرف خود گردنه، جائي كه بيشتر حجم آتش دشمن از آن جا بود. مانده بودم كه تاكتيك محمود چيست و چه نقشه اي دارد، اما مطمئن بودم كه منطقه و دشمن را خوب مي شناسد. انتظارم خيلي طول نكشيد؛ ضد انقلاب از سه طرف محاصره شد. حالا ديگر هيچ راهي جز فرار نداشت، فرار هم كرد.
*************
10 - شيفته ي محمود ، ابراهيم پور خسرواني
يكي از بچه ها به شوخي پتويش را پرت كرد طرفم. اسلحه از دوشم افتاد و خورد توي سر كاوه. كم مانده بود سكته كنم؛ سر محمود شكسته بود و داشت خون مي آمد. با خودم گفتم: الان است كه يك برخورد ناجوري با من بكند. چون خودم را بي تقصير مي دانستم، آماده شدم كه اگر حرفي ،چيزي گفت، جوابش را بدهم. كاملاً خلاف انتظارم عمل كرد؛ يك دستمال از تو جيبش در آورد، گذاشت رو زخم سرشو بعد از سالن رفت بيرون. اين برخورد از صد تا توگوشي برايم سخت تر بود. دنبالش دويدم. در حالي كه دلم مي سوخت، با ناراحتي گفتم: آخه يه حرفي بزن، چيزي بگو، همانطور كه مي خنديد گفت: مگه چي شده؟ گفتم: من زدم سرت رو شكستم، تو حتي نگاه نكردي ببيني كار كي بوده همان طور كه خون ها را پاك مي كرد، گفت: اين جا كردستانه، از اين خون ها بايد ريخته بشه، اين كه چيزي نيست. چنان مرا شيفته خودش كرد كه بعدها اگر مي گفت: بمير، مي مردم.
*************
11- ارزش ضد انقلاب ، علي محمود داوودي
بلنديهاي «سرا (1)» دست ضد انقلاب بود، از آن جا ديد خوبي روي ما داشتند. آتش سنگيني طرفمان مي ريختند، طوري كه سرت را نمي توانستي بالا بگيري. همه خوابيده بودن روي زمين. براي اين كه نيروها را تحت كنترل داشته باشم به حالت نيم خيز بودم، ناگهان از پشت، دست سنگيني را بر شانه ام احساس كردم؛ برگشتم ديدم محمود است. جلوي آن همه تير و گلوله، صاف ايستاده بود. آمدم بگويم سرت را خم كن، ديدم دارد بدجوري نگاهم مي كند. گفت: داوودي اين چه وضعيه؟ خجالت بكش. چشمانش از خشم مي درخشيد. با صدايي كه به فرياد مي ماند، گفت: فكر نكردي اگه سرت رو پايين بياري، نيروهات منطقه را خالي مي كنن؟بعد هم، بدون توجه به آن همه تير و گلوله كه به طرفش مي آمد، به سمت جلو حركت كرد. عمليات تمام شده بود كه ديدمش، دستي به شانه ام زد و گفت: ضد انقلاب ارزش اين رو نداره که جلويش سرتو خم كني.
1- از پايگاهاي اصلي ضد انقلاب بود كه در حد فاصل شهرهاي سقز- بوكان قرار دارد.
*************
12- ضد كمين ، حسن سيستاني
نرسيده به روستاي سرا، محمود ايستاد. آهسته گفت: كمين! طولي نكشيد كه از سه طرف به ما تيراندازي كردند. در تمام عمرمان، اولين باري بود كه كمين مي خورديم. ظرف چند ثانيه، محمود گروه را آرايش نظامي داد. كاملا خونسرد و مسلط بود. با اسلحه تخم مرغي اش هر چند گاهي تيراندازي مي كرد، تا ضد انقلاب جرأت نكند جلو بيايد. مهماتشان داشت ته مي كشيد. بايد تا آمدن نيروي كمكي مقاومت مي كرديم. در آن اوضاع و احوال محمود تغيير موضع داد و آمد وسط
بچه ها. گفت: اين جا جايي است كه اگه چيزي از خدا بخواين اجابت مي شه، خدا به شما نظر داره. صحبتش تاثير عجيبي روي بچه ها گذاشت؛ طوري كه احساس كرديم بدون نيروي كمكي مي توانيم از پس دشمن بر بياييم. با هدايت دقيق و زيركانه ي محمود، پخش شديم تو منطقه تا دورشان بزنيم. در همين گير و دار، نيروي كمكي هم رسيد. از همه طرف روي سر دشمن آتش مي ريختيم. آن ها كه اين چشمه اش را نخوانده بودند، پا به فرار گذاشتند و منطقه را خالي كردند.
.
*************
13- بهترين نقشه ، ناصر ظريف
گفتند: روي گردنه(1) كنار جاده، جنازه سه تا پاسدار افتاده بود. محمود گفت: اين طور كه معلومه، ضد انقلاب مي خواد باز از ما تلفات بگيره. با نقشه محمود راه افتاديم سمت بانه. اوضاع عادي به نظر مي رسيد. روي گردنه، راننده كاميون دور زد و كنار جنازه شهدا نگه داشت. طوري وانمود كرد كه انگار ماشين خراب شده است. يكي از بچه ها سريع پريد پايين و كاپوت ماشين را زد بالا. دو، سه تا از بچه ها افتادند به جان موتور ماشين؛ بقيه هم رفتند سراغ شهدا. بدون هيچ
دردسري جنازه شان را آوردند گذاشتند عقب كاميون و باسرعت برگشتيم سمت سقز، پيچ اول را رد نكرده بوديم كه، تيراندازي شروع شد. ضد انقلاب تازه فهميده بود فريب خورده و جنازه ها را از دست داده است، اما ديگر فايده اي نداشت. ما از تيررسشان خارج شده بوديم.
1- گردنه ي خان در 15 كيلومتري شهر بانه.
*************
14- مجازات ، حسن معدني
فهميديم عده اي تو مجلس عروسيشان، علاوه بر انجام كارهاي ناشايست، براي مردم هم ايجاد مزاحمت كرده اند. محمود سريع يك گروه از بچه هاي سپاه را فرستاد آن جا؛ كه چند نفري را كه مست بودند، گرفتند و آوردند. مدتي گذشت تا آقاي معصوم زاده(1) براي هر كدامشان يک حکم صادر كرد. يكي از مجرمان، مردي بود كه فروشگاه لوازم يدكي داشت و ما مشتري دائم اش بوديم؛ مدام مي گفت: من بهتون خدمت مي كنم، لوازم براتون مي خرم، ببخشيد. همه مي دانستند
محمود اين جور وقت ها ملاحظه غريبه ها را نمي كند. براي همين گفت: بخوابانيد، شلاقش را بزنيد.به خاطر دارم يكي ديگر از آن ها رئيس بانك بود. مي گفت: به همه ي شما ها وام مي دهم، هر كاري ازدستم بر بياد، براتون انجام مي دم، فقط اين بار رو نديده بگيرين. محمود گفت: كسي اين جا محتاج وام و پول شما نيست، حكمي را كه برات صادر شده اجرا مي كنيم، نه كمتر نه بيشتر.
1- از قضات دادگستري سنندج.
*************
15- محاصره ، علي محمد داوودي
يك شب توي اتاق نشسته بوديم كه صداي تيراندازي بلند شد. ريختيم توي ميدان صبحگاه و به خط شديم. مسئول مخابرات كه صحبت مي كرد، فهميديم به ژاندارمري حمله كردند. مي گفت: تو ژاندارمري اسلحه و مهمات زيادي هست، اگر سقوط كنه همه اش دست ضد انقلاب مي افته. در مدت كمي خودمان را به محل ديگري رسانديم. نيروها چند گروه شدند. زير نظر محمود، با يك حركت حساب شده دشمن را دور زديم و پشت سرش موضع گرفتيم. شروع كرديم به ريختن آتش
شديد و مداوم، فكرش را هم نمي كردند كه به اين سرعت غافلگير شوند. بچه هاي ژاندارمري گوئي جان تازه اي گرفته بودند. آنها از روبرو تيراندازي مي كردن، ما از پشت سر. ضد انقلاب وقتي فهميد رودست خورده، کشته هايش را گذاشت و فرار كرد.
*************
16- بي پروا ، حسن علي دروكي
براي اينكه بفهمد اسرا را از كجا برده اند همان شب رفتيم شناسائي. رسيديم به پايگاهي كه ميانه راه بوكان بود. هنوز موقعيت آنجا دستمان نيامده بود كه صداي ناله اي را شنيديم، دقت كه كرديم، ديديم صداي آشناست، ناله يكي از اسيرها بود. وقتي به خودم آمدم ديدم كاوه گريه مي كند، با سوز و بلند. من و دوستم بهش گفتيم: يواش تر آقا محمود. الان نگهبان مي فهمه. داشت راست مي آمد طرف ما، تا جائي كه جا داشت خودم را به زمين رساندم، هر چه دعا به خاطر
داشتم خواندم، لجم در آمده بود. كاوه همين طور نشسته بود و بي پروا گريه مي كرد، تا صداي نفس نگهبان را شنيدم، دستم را بردم روي ماشه كه بچكانم، كه ديدم برگشت؛ما هم برگشتيم سقز.چند روز بعد مبادله اي بين ما وضد انقلاب شد و اسرايمان آزاد شدند. شناسايي خوب و دقيقي كه آن شب داشتيم، مقوله عمليات بزرگي بود كه منجر به آزادي بوكان، از لوث وجود ضد انقلاب شد.
*************
17- مبادله ، چنگيز عبدي فر
گفتند: شما كه نبوديد ضد انقلاب حمله كرد به شهر، سي _ چهل نفر از نظامي ها رو با خودشون بردن، اين طور وقتها محمود نه تنها خودش را نمي باخت، بلكه در كمترين وقت، بهترين تصميم را مي گرفت. رو همين حساب، فوراً نقشه عمليات را ريخت، درست عكس مسيري كه ضد انقلاب رفته بود؛ عمليات كرديم و چند نفر از بستگان يكي از سركرده هاي حزب دمكرات را گرفتيم. چند روز گذشت، كم كم پيك فرستادند و مسئله مبادله اسرا را مطرح كردند. موضوع به تهران هم كشيده شد. هيئتي از طرف نخست وزيري(1) به سقز آمدند. خوب كه قضيه را بررسي كردند، بالاخره موافقت كردند اسرا مبادله شوند.
1- آن موقع نخست وزير شهيد رجائي بود.
*************
18- كمين ، سيد مجيد ايافت
آخرين پيچ جاده را رد كرديم كه به كمين ضد انقلاب خورديم، باراني از گلوله بر سر ما باريدن گرفت. خودمان را سريع بالاي تپه اي كه سمت چپ جاده بود رسانديم. در آن شرايط كاوه كنار جاده و پشت يك تخته سنگ ايستاد. تعجب كردم كه چرا همه بچه ها را فرستاده بالا ولي خودش پائين مانده است، در همين فكر بودم كه ديدم با سرعت برق پريد پشت جيپ، مصطفي اكرمي بي مهابا تيراندازي مي كرد، پوشش خوبي به محمود داد تا بتواند دور شود، هر آن احساس مي كردم
با اصابت گلوله به محمود، خودش با ماشين به ته دره سقوط كند. هر چه محمود دورتر مي شد، شدت آتش هم بيشتر مي شد.بالاخره خدا كمك كرد تا خودش و جيپ را نجات داد. زمان به سرعت گذشت، بايد تا شب نشده ، كاري مي كرديم و نمي گذاشتيم پاي ضد انقلاب به خاك عراق برسد. محمود خيلي زود برگشت، با يك آرايش نظامي به ضد انقلاب حمله كرديم و كمين” كس نزان” در هم شكسته شد، همه شان فرار كردند، ما هم دنبالشان ، نزديكي هاي مرز هر چه توپ و گلوله داشتيم رو سرشان خالي كرديم.
1- از روستاهاي حوالي سقز و يكي از نفرهاي اصلي ضد انقلاب.
*************
19 - غربال ، علي اكبر آذرنوش
گفت:اكبراين كاوه اي كه اين همه ازش تعريف مي كنن ديدي؟ گفتم: نه. گفت: بيا ببينش كه واقعاً ديدنيه! ناصر(1) كسي را نشانم داد و گفت: همونه، اينقدر جوان بود كه باورم نمي شد كاوه باشد. داشت براي بچه ها صحبت مي كرد. رفتيم نزديك، مي گفت: ضد انقلاب كار چريكي مي كنه، مياد ضربه مي زنه و بعد فرار مي كنه، حالا ما چرا اين كار را نكنيم، ما چرا ضد چريك نباشيم و دنبالش نرويم، بعد با شور و حال خاصي مي گفت: از حالا به بعد بايد هميشه صددرصد آماده باشين تا لحظه اي كه قرار شد بريم عمليات ويا ضد انقلاب رو تعقيب كنيم، بدون معطلي راه بيفتيم صحبت هاي كاوه آنقدر روحيه بخش بود كه از خدا مي خواستم الان از ضد انقلاب خبري برسد، تا برويم سر وقتش و دمار از روزگارش در آوريم.
1- ناصر اكبران- بعدها به شهادت رسيد.
*************
20- برخورد قاطع ، شهيد ناصر ظريف
هر كسي چيزي گفت، تا اينكه نوبت به محمود رسيد. گزارشي از وضعيت منطقه داد، بعد خيلي جدي و محكم گفت: ما بايد با ضد انقلاب برخورد قاطع داشته باشيم، بايد ريشه شان را بكنيم. همه سراپا گوش بودند، گاهي لبخند مي زدند و با بغل دستي شان پچ پچ مي كردند. نتيجه جلسه هم اين شد كه تا آخر دهه فجر كاري به كار ضد انقلاب نداشته باشيم. همين كه جلسه تمام شد بچه ها دور صياد را گرفتند. از طرز نگاهش معلوم بود خيلي از كاوه خوشش آمده، همان طور كه دست كاوه را توي دستش گرفته بود، گفت: آقا محمود مواظب خودت باش! ما حالا حالا ها به تو احتياج داريم. بچه ها گفتند: ضد انقلاب توي جاده بوكان كمين گذاشته و همه رفتند آنجا باهشان درگير شده اند؛ با يك طرح آنها را محاصره كرديم، هنوز درگيري تمام نشده بود كه محمود رسيد. تا رفتم وضعيت را برايش توضيح بدهم ديدم ناباورانه به من تشر زد و گفت: مگه تو امروز جلسه نبودي؟ مگه نشنيدي كه گفتند درگير نشيد؟ گفتم: بابا ضد انقلاب كمين زده! عذرخواهي كرد و بعد هم با خنده گفت: نه، مثل اينكه بايد طور ديگري برخورد كنيم. بلافاصله افتاد جلو و شروع كرد به تعقيب ضد انقلاب.
*************
21- تحقير و تشويق ، رضا ريحاني
بايد تا قبل از رفتن نيروهاي تامين جاده، به ديوان دره مي رسيديم كه نرسيديم، تصميم گرفتيم شبانه به دشمن بزنيم. چراغ خاموش راه افتاديم سمت ديوان دره، زير لب با خودم مي گفتم: اگه بميرم بايد اين تريلي مهمات رو امشب برسونم به نيروها. پيچ هر جاده اي را كه رد مي كردم، تمام دعاهايي را كه حفظ بودم مي خواندم.تو مقر به قول معروف هنوز عرق تنم خشك نشده بود كه يكي آمد و گفت: آقاي ريحاني تلفن كارت داره! حدس زدم كه بايد از سقز باشد، خودم را آماده يك
توپ و تشر درست و حسابي از طرف كاوه كردم، محمود گفت: رضا گل كاشتي، غرور ضد انقلاب رو شكستي! گفتم: براي چي؟ مگه چي شده! گفت: با مهمات و اسلحه، دوازده شب آمدي توي جاده، آن هم جاده ي ديوان دره! پدرشان را در آوردي. چنان روحيه اي به من داد كه اگر لازم مي شد، همان شب باز راه مي افتادم و مهمات را تا خود سقز مي بردم.
*************
22- ترور ، سيد مجيد ايافت
رفتيم غذاخوري پرشنگ(1) با بچه ها گرم صحبت بوديم و انتظار مي كشيديم هر چه زودتر غذا را بياورند، احساس كردم محمود خودش با ما هست ولي حواسش جاي ديگري است. زير چشمي به چند نفر تازه وارد نگاه كردم، از طرز نگاه محمود فهميدم كه وضعيت غير عادي است. در همين حال محمود و يكي از بچه ها بلند شدند و دويدند طرف ميز آنها، تا آمدم به خودم بجنبم، ديدم درگير شدند، ما هم رفتيم كمكشان؛ همه را گرفتيم و دستبند زديم ، لباس هايشان را دقيق گشتيم، چند تا كلت و نارنجك داشتند ، آن روز از خير غذا خوردن گذشتيم، سريع آنها را به مركز سپاه آورديم و سپرديمشان دست حفاظت اطلاعات. خاطرم هست در بازجوئي ها، اعتراف كردند كه مي خواستند كاوه را ترور كنند.
1- از رستورانهاي شهر سقز
*************
23- دكل بنفشه ، حميد خلخالي
گروهبان جعفري از تكاورهاي ارتشي بود، محمود او را فرمانده ي يك پايگاه گذاشته بود، پايگاه دكل بنفشه. اين پايگاه مشرف به سقز بود و خيلي اهميت داشت. يك روز نزديك صبح بي سيم زد و گفت: به پايگاه حمله كردند. نيروي كمكي مي خواست. مي دانستيم او و بقيه بچه ها مقاومت مي كنند. با يك گروه سريع خودمان را رسانديم پايگاه دكل. دم،دماي طلوع خورشيد، وارد پايگاه شديم. كسي زنده نبود. گروهبان جعفري وسط پايگاه افتاده بود، غرق خون بود. ياد حرفش افتادم، حرفي كه مدتها قبل گفته بود (اونقدر با كاوه مي مونم تا شهيد بشم)
**********
24- كاك فتاح ، شهيد ناصر ظريف
جمعيت را كنار زدم و خودم را رساندم كنار جنازه، لباسهاي كردي اش غرق خون بود. تا نزديكش رفتم، بي اختيار گفتم: كاك فتاح! از پيش مرگهاي سپاه سقز بود. يكي گفت: فتاح توي مغازه بود، دو نفر آمدند صدايش كردند؛ تا آمد دم در، به رگبار بستنش و فرار كردند. محمود آن موقع فرمانده سپاه بود و خيلي ها او را مي شناختند. براي بعضي ها عجيب بود كه او تا آخر مجلس ختم كاك فتاح نشست. محمود حال و هواي يك عزادار را داشت. قبلا قرآن خواندنش را ديده بودم، ولي آن
روز خيلي محزون مي خواند. انصافاً از كاك فتاح تجليل خوبي كرد. چند روز از شهادت كاك فتاح گذشت، جلوي سپاه بودم كه ديدم دو سه تا كرد آمدند، يكي شان گفت: با آقاي كاوه كار داريم. قيافه شان آشنا بود، گفتم: شما كي هستين، با برادر كاوه چي كار دارين؟ همانطور كه به من خيره شده بودند، گفتند: ما برادرهاي فتاح هستيم، آمديم از كاوه اسلحه بگيريم تا با ضد انقلاب بجنگيم.
*************
25- حكم فرماندهي ، حميد خلخالي
دست كرد توي جيبش و نامه اي بيرون آورد. حكم فرماندهي سپاه سقز بود. فكر كردم مال خودش است، با خودم گفتم: حتماً مي خواد قول بگيره كه پشتش باشم و باهاش كار كنم. حكم را داد دستم، ديدم اسم من توي آن نامه نوشته شده. نگاهش كردم، پرسيدم: اين حكم چيه؟ گفت: حكم فرماندهي سپاه سقز، براي تو گرفتمش، گفتم: خودت چي؟ گفت: از اين به بعد من هم مسئول عملياتم، اينم حكم. بي اختيار زدم زير خنده، گفتم: آقا محمود تو هم چه كارهايي مي كني ها! اينجا همه مي دونن كه از تو شايسته تر و بهتر براي فرماندهي سپاه كس ديگه اي نيست. تنها چيزي كه نمي توانستم قبول كنم همين يك مورد بود كه او بشود مسئول عمليات و
من بشوم فرمانده. آنقدر اصرار كردم تا مجبور شد حكم ها را عوض كند.
*************
26- چريك هاي كاوه ، سيد محمد
آخرين بار كه از گردان كمك خواستم، فرمانده گردان گفت: بچه ها ي سپاه سقز هر كجا كه باشند بايد الان برسند. تنگ غروب، يك دفعه آتش ريختن ضد انقلاب قطع شد. طولي نكشيد كه هر كدامشان به طرفي فرار كردند، طوري كه بقيه را خبر كنند، داد مي زدند: چريكهاي كاوه! چريكهاي كاوه! فرار ضد انقلاب باعث شده بود جان بگيريم و قد راست كنيم. نگاه كردم، ديدم يك گروه پانزده _ بيست نفره روي ارتفاعات هستند؛ يك ماشين هم همراهشان بود كه يك دوشيكا روي آن بسته بودند. به محض اينكه گفتم: رفتند طرف سنته؛رفتند تعقيب آنها. من هم دنبالشان رفتم، مسئول گروه به بزرگ روستا گفت: آنها آمدند توي روستاي شما، اسرا را هم آوردند همين جا، برو بهشان بگو اگر گروگانهارا همين امشب آزاد نشن، كاوه خودش مي ياد و آن وقت هر چه ديدند از چشم خودشان ديدند، مامور روستا و چند تا ديگر از اهالي به دست و پا افتادند و گفتند: ما خودمان مي ريم با آنها صحبت مي كنيم، فقط شما يك ساعت مهلت بدين. ساعت هفت، هشت شب بود كه ريش سفيدهاي روستا ، اسرا و آنهايي را كه تسليم شده بودند، آوردند و تحويلمان دادند.
*************
27- نيروهاي كاوه ، محمد يزدي
هر چه از دور بوق زد و چراغ داد، نرفتيم كنار، وقتي ديد ما از رو نمي رويم، مجبور شد بايستد. گفتم: حتماً بايد امشب بريم سقز، ماشين گيرمان نيامد، ما رو با خودتون مي برين ؟ اينطور كه معلوم بود با مسئوليت خودشان از دژباني رد شده بودند. نفر كنار راننده وقتي اسراء ما را ديد، با خنده گفت: شما چكاره ايد؟ گفتم: بسيجي هستيم ، اشاره كرد و سوار شديم.نقشه ي بزرگي را وسط اتاق پهن كرده بودند، چند نفر هم نشسته بودند دورش، يكهو چشمم افتاد به همان دو نفري كه ما رابا ماشين شان تا اينجا آورده بودند، تا ديدنمان خنديدند. راننده جيپ رو كرد به محمود گفت: آقاي كاوه اينها كي ان؟ محمود گفت: اينها دو تا از مربيهاي مشهدي هستند كه قبلا سقز بودند، حالا هم من ازشان خواستم تا خودشون رو براي عمليات برسونند. محمود پرسيد: ببينم آقاي كاظمي(1) مگه شما همديگر را مي شناسين؟ گفت: بله، هم من مي شناسمشون، هم حاج آقا بروجردي(2)، آقاي بروجردي رو كرد به كاظمي و گفت: از همون اول حدس زدم كه ا ينها بايد نيروهاي كاوه باشن و گرنه اون طور اصرار نمي كردن براي اومدن.
1- ناصر كاظمي: اولين فرمانده ي تيپ ويژه شهدا که بعدها در عمليات پاكسازي پيرانشهر-سردشت به شهادت رسيد.
2- محمد بروجردي: فرمانده ي قرارگاه حمزه سيدالشهدا و يكي از بنيانگذاران تيپ ويژه، بعدها به شهادت رسيد.
*************
28- يك تشخيص به موقع ، عبدالحسين دهقان
رحيم صفوي(1) پرسيد: اسمتون چيه؟ محمود گفت: كاوه هستم. تا اسم كاوه را شنيد چند لحظه مات و مبهوت خيره شد به محمود، بعد هم به دقت شكل و شمايلش را نگاه كرد. اسم و آوازه ي كاوه حتي تا ستاد كل سپاه هم رسيده بود. آقا رحيم وقتي به خودش آمد، بدون معطلي دستش را دراز كرد و حكم محمود را گرفت، گفت: شما حق ندارين بريد جنوب، بايد از همين جا برگرديد كردستان! محمود گفت: مشكلاتي تو كردستان، جلو را همون هست كه ما رو توي تنگنا گذاشته و نمي تونيم اون طور كه بايد اونجا كار كنيم. پرسيد: چه مشكلاتي؟ محمود گفت: تو خود سپاه يك سري مشكلات داريم، ادوات و مسئولين از ما پشتيباني نمي كنندو بعضي وقتها هم سد راهمون مي شوند، آقا رحيم گفت: شما برگرديد كردستان، بنده از همين حالا به شما اختيار تام مي دهم، هر اداره و مسئولي كه همكاري نكرد، كافيه فقط معرفي اش كني تا ما باهاش برخورد لازم را بكنيم. محمود گفت: پس اجازه بدين براي سه ماه هم كه شده برم جنوب، عمليات كه تمام شد برمي گردم،چيزي گفت كه ديگه محمود ساكت شد. گفت: آقاي كاوه! اصلا براي سه روز هم شما را نمي گذاريم بريد جنوب، همين الان مستقيم بريد کردستان
1- سردار سرلشگر پاسدار رحيم صفوي: فرمانده ي كل سپاه پاسداران ايران.
*************
29- كشف بزرگ ، جاويد نظامپور
ناصر كاظمي آهي كشيد و از روي افسوس گفت: اين عمليات(1) تموم شد و باز من شهيد نشدم، اولين باري بود كه از او چنين حرفي را مي شنيدم، همه سراپا گوش شدند و خيره به او. گفت: البته اگر نتونم با خون خودم خدمتي به اسلام بكنم و شهيد نشم خيلي نگران نيستم. اين حرف بيشتر مايه تعجب شد، ادامه داد: من كاري براي جمهوري اسلامي كردم كه اميدوارم حق تعالي نظر عنايتش را شامل حالم كند، من هم مثل بقيه حسابي كنجكاو شده بودم! گفت: اون كار اينه كه من كاوه را براي جمهوري اسلامي كشف كردم و يقين دارم كه كاوه مي تواند مسئله كردستان را حل كند.
1- عمليات آزادسازي سد بوكان
*************
30- جان هاي باارزش ، سيد محمد موسوي
يك بار مي خواستيم از جاده اي عبور كنيم.قبل از رسيدن ما ضد انقلاب تو جاده مين گذاشته و فرار كرده بود.ِمي بايست به سرعت تعقيبشان مي كرديم، بهترين راه حل ،راهي بود كه كاوه پيشنهاد كرد، گفت: بريد از تو روستا تراكتور بياريد، سريع رفتيم يك تراكتور را با راننده اش آورديم. به اصرار محمود، راننده برخلاف ميل از تراكتور پياده شد. محمود يكي از سربازهاي تيپ را كه به رانندگي وارد بود نشاند پشت فرمان، براي اين كه او دلگرم باشد و ترسش بريزد خودش هم
نشست روي گلگير، من و چند تا از بچه هاي تخريب رفتيم جلوي ماشين را سد كرديم. خطرناكه آقا محمود، لبخندي زد و گفت: نمي خواد حرص و جوش بخوريد، برين كنار! شروع كرديم به اصرار كه، اجازه بده ما كنار دست راننده بشينيم، شما پياده شين. گفت: اگه جون من براي شما ارزش داره، جون شما و اين سربازها هم براي من ارزش داره. بعد يك درگيري درست و حسابي،با گرفتن دو سه اسير و چند كشته، به مقرمان بازگشتيم.
*************
31- پيچ آخر، غلامعلي اسدي
بچه ها در جاده سنگر گرفته بودند و آنها آن طرف از لابلاي درختها و صخره ها تيراندازي مي كردند. كاوه سريع اوضاع را بررسي كرد. بند پوتينهايش را محكم بست، گفت: من مي رم دوشيكا را بيارم. بروجردي گفت: اين كار عملي نيست، درجا تكون بخوريم مي زننمان، تو چطور مي خواهي از جلوي اين همه آدم… ، كه كاوه مجال نداد و با گفتن ذكر مقدس «يا علي» مثل فنر از جا جهيد؛ با سرعت شگفت آوري روي جاده مي دويد، گويا دشمن تمام سلاح هايش را بكار انداخته بود تا نگذارد او قسر در رود، به پيچ آخر كه رسيد نفس را حتي كشيدم، تحرك ضد انقلاب كم شده بود، انگار ديگر كار را تمام شده مي دانستند و مي خواستند به راحتي اسيرمان كنند. در همين وضعيت سر و كله ي ماشين دوشيكا پيدا شد، دوشيكاچي پشت سرهم تيراندازي مي كرد و مي آمد جلو. ماشين كه نزديكم رسيد، ديدم كاوه كنار دست دوشيكاچي ايستاده، دائماً با اشاره ي دست مي گفت كجا رابزند، وقتي به خودم آمدم همه داشتند تيراندازي مي كردند، اگر هوا تاريك نمي شد، تا هر كجا كه فرار مي كردند، مثل سايه تعقيبشان مي كرديم. رعب و وحشتي كه بعدازاين ضد كمين، تو دل ضد انقلاب افتاد، باعث شد كه ديگر جرأت نكنند براي ما كمين بگذارند، آن هم توي جاده ي اصلي.
*************
32- تاكتيك موثر، احمد منگور كردستاني- پيشمرگ كرد مسلمان
گفتم: من كه سر در نمي يارم سليم، دارن ما رو مي زنن، اون وقت كاوه مي گه هيچ كس حق نداره تيراندازي كنه! تپه، تپه ي صافي بود، نه درختي داشت و نه صخره اي كه بشود در پناه آن سنگر گرفت؛ هر چه دور وبرم را نگاه مي كردم، اثري از ضد انقلاب نمي ديدم، ما فقط صداي تيراندازي هايشان را مي شنيديم، لحظات به كندي مي گذشت و ما بايد تا صبح صبر مي كرديم. نزديك صبح ضد انقلاب اطمينان پيدا كرده بود كه همه مان كشته شده ايم و يا فرار كرده ايم، اين را
از قطع شدن تيراندازي هايشان فهميديم. كاوه، دهقان را صدا زد و گفت: با بچه ها بلندشو و بكش جلو، اصغر محراب(1) را هم با يك دسته ي ديگر، از طرف ديگر روانه كرد؛ با آرايشي كه كاوه به بچه ها داد، زديم به دشمن. ضد انقلاب با ديدن ما كه به طرفشان تيراندازي مي كرديم، مات و مبهوت شروع كردند به فرار. آن شب اگر طرح كاوه را اجرا نمي كرديم، جايمان را لو مي داديم؛ ضد انقلاب با بستن دره قاسم گراني(2) محاصره مان مي كرد و همه ي بچه ها را به شهادت مي رساند.
1- فرمانده ي تيپ قائم(عج) که بعدها به شهادت رسيد.
2- از روستاهاي حوالي پيرانشهر.
*************
33- وداع آخر ، شهيد ناصر ظريف
نزديك ظهر محمود ناراحت و نگران آمد پيش من، گفت: مي گن حاجي بروجردي رفته روي مين، سريع برو ببين چه خبر شده! باريكه اي از خون، از گوشه لب بروجردي جاري بود. آنقدر آرام شهيد شده بود كه فكر كردم خوابيده است. تا رسيدم مهاباد سراغ كاوه را گرفتم، گفتند: رفته تو مسجد، همه را جمع كرده و داره دعاي توسل مي خونه، سريع رفتم توي مسجد، تا چشمش به من افتاد آمد سراغم، گفت: چه خبر، حاجي وضعش چطوره؟ آنقدر با تشويش حرف مي زد كه نتوانستم خودم را كنترل كنم و زدم زير گريه، همين كافي بود تا او بفهمد چه مصيبتي نازل شده، چنان بي پروا و بلند زد زير گريه كه همه فهميدند چه خبر شده، آن روز تمام هوش و هواسم به محمود بود. با وجود مجروحيتي كه داشت، مثل يك شخص پدر از دست داده، گريه مي كرد.
*************
34- كار ناتمام ، مصطفي ايزدي
يك روز تودفترم نشسته بودم كه محمود همراه علي قمي(1) وارد شد. بعد از احوالپرسي گفتم: خيلي از كارهامون زمين مونده، با رفتن بروجردي تيپ ويژه شهدا هم بي فرمانده شده، بايد فكر چاره باشيم. سرش را بلند كرد و گفت: با شرايطي كه پيش آمده ما بايد عمليات را ادامه بدهيم، نبايد بگذاريم جاي خالي بروجردي احساس شود، با تعجب نگاهش كردم، از رنگ صورتش معلوم بود كه هنوز حالش خوب نشده و خيلي درد مي كشد، مصمم تر از قبل گفت: پاكسازي جاده مهاباد - سردشت رو ادامه مي ديم، انشاا… كار رو تموم مي كنيم و رفت. پاكسازي جاده از همان جائي كه با شهادت بروجردي رها شده بود، از سر گرفته شد. زودتر از آنچه كه فكر ش را ميكرديم جاده آزاد شد.
1- جانشين تيپ ويژه شهدا که در مرداد ماه سال 1363 به شهادت رسيد.
*************
35- مهمان عزيز ، عليرضا خطي
فكر كرديم نقده هم مثل جاهاي ديگر است كه بايد اسلحه و تجهيزات توي شهر ببريم، اما وقتي برخورد مردم و خصوصاً ترك هاي نقده را ديديم، حسابي شرمنده شديم. آنها هر كجا كه ما را مي ديدند كلي احتراممان مي كردند. وقتي مي خواستيم از مغازه اي خريد كنيم، پول قبول نمي كردند، مي گفتند: شما مهمان هاي ما هستيد، مهمان هاي عزيز. مخصوصاً وقتي مي فهميدند كه ما نيروهاي تيپ ويژه هستيم و محمود كاوه فرمانده مان هست، اين احترام و تحويل گرفتن خيلي بيشتر مي شد. وقتي مي آمديم پادگان جيب هايمان پر بود از آجيل هايي كه مردم با هزار تعارف داده بودند.
*************
36- در خاطر كوهها ، رضا ريحاني
گفتم: آقا محمود اگه مردم تو رو فراموش كنن! اين كوهها فراموشت نمي كنن. گفت: چطور مگه؟ گفتم: به دستور تو، سربازهاي امام روي خيلي از قله هاي كردستان نماز خواندن، اين تو بودي كه كلمه اشهد ان لا اله الا… و علي ولي… رو ،در بيشتر اين كوهها طنين انداز كردي. بچه ها مثل اينكه منتظر بودند كسي سر حرف را باز كند، همه شروع كردند به زدن حرفهايي از همين دست. چهره اش نشان مي داد كه از اين حرفها خوشش نيامده، گفت: ما بدون امام چيزي نيستيم، امام
همه چيز را از خدا مي دونن.كمي مكث كرد و گفت: از اين حرفها هم ديگه كسي نزنه و گرنه كلاهمون مي ره تو هم.
*************
37- مرد جنگ ، فاطمه عمادالااسلامي
ساعت 8 از تهران راه افتاديم سمت مشهد، محمود طوري رانندگي مي كرد كه انگار مي خواست پرواز كند. هنوز رويم درست و حسابي با او باز نشده بود، آخر تازه ديروز عقد كرده بوديم. يكبار خجالت را گذاشتم كنار و گفتم: چرا اينقدر با سرعت مي رين آقا محمود؟! لبخند زد، نگاهي كرد و بهم گفت: كم كم علتش را مي فهمي. پاپي اش شدم كه علت را بدانم، آخرش در حالي كه سعي مي كرد مراعات حال مرا بكند، گفت: بايد برم منطقه، حقيقتش، اين چند روزه خيلي از كارهام عقب افتادم! حيرت زده پرسيدم: به همين زودي مي خواي بري؟ گفت: آره ديگه، بايد برم، گفتم: تازه هنوز اول ازدواجمونه، چند روز بمون بعدش برو. گفت: من هم خيلي دوست دارم بمونم، شايد بيشتر از شما، ولي وظيفه و تكليف چيز ديگه ايه، شما هم بايد تو فكر وظيفه و تكليف باشي تا انشاا… هر دومون بتونيم رضاي خدا رو بدست بياريم.
*************
38- فرمانده عجيب ، احمد رادمرد
پيرمرد كه زل زده بود توي صورت كاوه، بروبر نگاهش مي كرد، يك نگاه به كاوه مي كرد يك نگاه به ما. فكر مي كرد داريم سربه سرش مي گذاريم. با ترسي كه محمود تو دل ضد انقلاب انداخته بود، مردم و حتي خود ضد انقلاب هم تصور مي كردند كاوه آدمي هست با ريش بلند و هيكلي آن چناني. يكي از بچه ها گفت: كاكا! به خدا همين خود كاوه هست، فرمانده ي ما كه تو دنبالشي همينه. كاوه رو كرد به پيرمرد و گفت: چكار داري بابا؟ پيرمرد وقتي فهميد فرمانده ما همان است
كه با او صحبت مي كند. خودش را انداخت روي قدمهاي محمود و بلند بلند شروع كرد به گريه. كاوه خم شد تا پير مرد را بلند كند، نتوانست، محكم به پايش چسبيده بود، پير مرد هي مي گفت: بچه ها م فداي شما، قربان شما برم. وقتي آرامش كرديم، سر درد دلش باز شد، گفت: به خدا قسم از شادي، دلمان مي خواد بتركه كه شما پاسدارها آمدين از دستشان نجاتمان دادين، زن و بچه هايمان را خلاص كردين؛ اونا امانمان را بريده بودن. مي گفت و گريه مي كرد.
*************
39- قربان سركاوه ، محمود سليم تيموري- پيشمرگ كرد مسلمان
درگيري كه تمام شد وارد روستا(1) شديم. بين مجروحين يك نفر بود كه اسلحه و تجهيزات نداشت، سر و وضع خاصي داشت، صحبت هم نمي توانست بكند، يك روستايي را آورديم شناسايي اش كند، تا او را ديد گفت: اين ديوانه است. هر كارش كرده بودند تا با بقيه به كوه برود نرفته بود، بچه هاي بهداري با آمبولانس به بيمارستان مهاباد فرستادنش. عمليات كه تمام شد، برگشتيم مهاباد. زن و بچه ام مهاباد بودند، آمدم از كاوه خداحافظي كنم، گفت: كاك سليم! قبل از اين كه بري خانه، يك كاري براي من انجام بده، خيلي خوشحال شدم با خودم گفتم: كاوه چه كاري داره كه از من مي خواد براش انجام بدم، گفت: برو بيمارستان از آن مجروح سري بزن، سلام منو بهش برسون. منظورش همان ديوانه بود. ادامه داد: خبرش را پادگان كه آمدي بهم بده. يك كيسه برنج آورد، چند كيلوگرم روغن هم داد تا ببرم براي پدرش.
1- روستاي زيراندول از حوالي مهاباد.
*************
40- مسکّن آسماني ، حسن عماالاسلامي
از وقتي بچه ها فهميده بودند كه من برادر خانم كاوه هستم، مهرباني شان نسبت به من بيشتر شده بود. يك روز تصادفي محمود را تو گوشه ي دنجي از پادگان ديدم. با كلي شك و ترديد جلو رفتم، سلام و احوالپرسي كردم، شك و ترديدم از اين بود كه شايد بازهم تحويل نگيرد و سرد برخورد كند، ولي برعكس روزهاي قبل ديدم گرم گرفت، گفت: حسن، تا مي توني اطراف من نيا و خيلي چيزها را از من نخواه! آهي كشيد و انگار كه بخواهد حرف دلش را بگويد، ادامه داد: از اينها گذشته، وقتي تو هي بيايي پيش من، مي ترسم نتونم از پس فرماندهي و مسئوليتي كه خدا و اهل بيت (ع) از من خواستند بر بيام و در نهايت، بين تو و بقيه تبعيض قائل بشم و خداي ناكرده، بكنم اون كاري رو كه نبايد، حرفهايش عين يك مسكّن آسماني آرامم كرد. آن روز، وقتي خواستيم از هم جدا بشيم گفت: مطمئن باش تو همون ارج و قربي رو پيش من داري كه بقيه ي نيروها دارن، چه بسا كه تو رو هم بيشتر دوست داشته باشم، من هر كسي رو به واحد اطلاعات و گردانهاي رزمي معرفي نمي كنم…روزهاي بعد فهميدم كه چند نفر ديگر از اقوام و خويشان محمود تو تيپ خدمت مي كنند، با كمي تحقيق دريافتم كه محل خدمت هر كدام از آنها هم بدون
استثناء، در گردانهاي رزمي است.
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات