زیر عکس استالین، از بسیجیها بازجویی میکردند
سردار جزی میگوید: ۱۷ سال داشت اما به نظرم مسنتر میزد. به او گفتم: «آقا جواد خیلی شکسته شدهای؟» نگاه خود را به زمین انداخت و نمیخواست چیزی بگویم. چشمهایش پر از اشک شد و گفت: «چه طور میتوانیم شاهد مُثله شدن دوستانمان باشیم»؟
مسأله کردستان به دلیل موقعیت استراتژیکش، برای ضدانقلاب اهمیت بسیاری داشت و حساب شدهترین برنامه کشورهای غربی علیه انقلاب به شمار میآمد که در اولین روزهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی شکل گرفت. حرکتهای دیگری از این دست در داخل کشور آغاز شد. در این میان عدهای به شورش و حرکتهای تروریستی در استانهای غربی کشور پرداختند. آنها در ابتدا توانستند بخشی از مردم کشور را در مبارزه علیه نظام با خود همراه کنند اما به مرور پس از برملا شدن برخی از روحیات و رفتار آنان جمع زیادی از مردم از آنان فاصله گرفته و در ادامه حتی به مبارزه با آنان پرداختند. روزهخواری، شرابخواری، سوزاندن قرآن و… از سوی این گروهکها بخشی از اقداماتی بود که موجب شگلگیری این اعتراضات مردمی شد.
شهرهای مناطق غرب و شمال غرب کشور باوجود اینکه در آن زمان ناامن بود اما با همراهی و مقاومت مردم منطقه به امنیت رسید. در ادامه روایتی از کتاب «اوج مظلومیت» که درمورد به اسارت گرفتن رزمندگان و پاسداران به دست نیروهای کومله و دموکرات است میآید، این روایت از «سردار شهید علیاکبر جزی» ذکر شده است که با ایجاد آشوب در مناطق کردنشین عازم بانه شده و مبارزه میکرد. او در عملیات آزادسازی جاده بانه-سردشت با عنوان «مسئول عملیات سپاه بانه» در کمین ضد انقلاب مجروح و به اسارت نیروهای کومله در آمد.
دستهایم را از پشت با طناب بسته بودند چشمهایم نمیدید، درد شدیدی پاهایم را آزار میداد ساعتها با پای برهنه روی سنگلاخها راه رفتن را برایم غیر ممکن میکرد؛ یکی از همراهانم که فقط صدای او را میشنیدم پایش ترکش خورده بود و استخوانش خورد شده بود با این حال باید دنبال ما میآمد. بارها صدای زمین خوردن او و ضربات قنداقههای تفنگ برای بلند کردنش از روی زمین را شنیده بودم اما این بار که روی زمین افتاد دیگر بلند شدن برایش ممکن نبود. خونریزی شدید رمقی برایش نگذاشته بود.
چند نفر از جانیان ضد انقلاب به جانش افتادند صدای ضرباتی را که بر پیکرش وارد میشد، میشنیدم حتی رمق فریاد کشیدن هم نداشت صدای مسلح کردن تفنگ را شنیدیم همه جا را سکوت فردا رفت ناگهان صدای آشنایی به گوش رسید «لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله» و رگبار اسلحه دشمن صدایش را در گلو خفه کرد. اشک از چشمانم روان بود و نمیتوانستم راه بیفتم ذکر لبان همیشه ذاکرش هنوز درگوشهایم طنین انداز بود ناگهان قنداقه تفنگ به کمرم خورد و مرا روی زمین پرت کرد احساس کردم روی بدن آن عزیز افتادم هنوز بدنش گرم بود صورتش را بوسیدم.
شاخه درخت به چشم پیرمرد فرو رفته بود
ضربات پیدرپی چکمههای ضد انقلاب که بر سر و صورتم میخورد مرا مجبور به برخاستن کرد. ایستادم قطرات خونش از محاسن من به زمین میریخت پیکر خونین او را کنار کوهستان رها کرده و ناخواسته به راه افتادیم. در سراشیبی تند درهای قرار داشتیم صدای سالخورده پیرمردی را شنیدم که به سختی خود را میکشید پایش به تکه سنگی برخورد کرد و به زمین افتاد شیب تند او را به چند متر پایینتر پرت کرد, مزدوران با خنده او را تحقیر کردند. برادری که چشمبندش کنار رفته بود برایم بازگو کرد: صورت پیرمرد به دلیل کشیده شدن روی زمین مجروح شده بود شاخه درختچه درست زیر چشم راستش فرو رفته بود و آن را متورم کرده بود.
در ورودیه اردوگاه، صدای خرد شدن استخوانها را شنیدم
برادری که میتوانست ببیند خیلی تلاش کرد تا توانست با دندانهایش خار را از چشم پیرمرد بیرون بیاورد. میگفت با وجود صورت خونینش پر صلابت راه میرود. فریاد اردوگاه گفتن ضد انقلابها ما را متوقف کرد. یک قطعه متروک در میان یک دره که سیمهای خاردار آن را احاطه کرده بود و در ضلع جنوبی آن درختهای انبوهی وجود داشت. وارد شدیم در راهروی باریکی که ورودی بود با شلاق و لگد از ما پذیرایی کردند. در آنجا صدای خرد شدن استخوانهای بسیجی کم سن و سالی را شنیدم که روی زمین افتاد و از شدت درد به خود میپیچید، و آنها, او را روی زمین میکشاندند.
زیر عکس استالین، از ما بازجویی میکردند
در سالنی نمناک و تاریک جا دادند، دستهایمان را باز کردند تا برای بازجویی آماده شویم. چشمم به آن نوجوان بسیجی افتاد که مجروح شده بود نمیتوانست خم شود به او کمک کرده و پاهای او را شستم. ما را به اتاق بازپرسی بردند زیر عکس بزرگی از استالین قیافه کریهی را دیدم که پیپ میکشید با صدای بلند گفت: «چرا به این منطقه آمدهاید؟». گفتم: «برای جنگ با دشمن بعثی آمده بودیم که در بین راه به کمین شما برخوردیم و عدهای کشته و عدهای اسیر شدند». فریاد زد: «. آنچه را که میخواهم برایم بنویس و بازگو کن». گفتم: «ما برای گفتن چیزی نداریم». با شلاقی که در دست داشت چنان به صورتم زد که نقش بر زمین شدم و از هوش رفتم.
از خون ابرو، پلکهایم به هم چسبیده بود
بعد از مدتی که به هوش آمدم خواستم چشمهایم را باز کنم اما از خون ابروی شکافتهام پلکهایم به هم چسبیده بود از روی زمین بلند شدم مرا به داخل سالن انداختند. در آنجا عدهای اسیر را دیدم قیافههای لاغر و پرچین و چروک آنها حکایت از شرایط طاقتفرسای زندان بود. از پشت سر کسی به من سلام کرد. او را نشناختم اما او مرا به خوبی میشناخت. کم کم یادم آمد یکی از دوستان بسیجی بود او را در یکی از مقرهای سپاه دیده بودم 17 سال داشت اما به نظرم مسنتر میزد. به او گفتم: «آقا جواد خیلی شکسته شدهای؟» نگاه خود را به زمین انداخت و نمیخواست چیزی بگویم. چشمهایش پر از اشک شد و گفت: «چه طور میتوانیم شاهد مُثله شدن دوستانمان باشیم؟». دنیا روی سرم خراب شد. شنیدنش غیرقابل تحمل بود.
فردای آن روز ما را به سالن بردند در وسط آن طنابی از سقف آویزان بود با خود فکر کردن شاید میخواهند کسی را اعدام کنند چون شنیده بودم راحت افراد را اعدام میکنند ناگهان در باز شد و از دور یک نفر را با چشمان و دستانی بسته آوردند. قیافهاش آشنا بود قلبم از جا کنده شد همان آقا جواد بود معروف به جواد ذاکر؛ چون همیشه در حال ذکر بود. میگفتند اگر شبی را در سنگر او بخوابی از هق هق گریه او لرزه به اندامت میافتد.
جواد 17 ساله را مُثله کردند
صدای وحشتناکی بلند شد. گفتند چون او حاضر به همکاری با ما نشده و از دادن اطلاعات اردوگاه سرمایهداری و رژیم ضد مردمی ایران سرباز زده است او را به سزای عملش میرسانیم. طناب را آماده کردند. سکوت همه جا را فرا گرفته بود. او را روی صندلی بردند اما اگر میخواهند اعدام کنند چاقو و ساطور برای چه آوردهاند. طناب را پایین آوردند چندین بار محکم به دور کمرش پیچیدند و صندلی را از زیرش بیرون کشیدند. از کمر آویزان و دستهایش از پشت بسته بود. صدای گریه عدهای بلند شد سرهایشان را روی زانو گذاشتند از خدا استمداد میطلبیدند ظاهرا قبلا صحنههایی از این قبیل را دیده بودند.
لبهایی را که دائم به ذکر مشغول بود، بریدند
از کسی پرسیدم میخواهند چکار کنند؟ به سختی گفت: «مثله». نفسم به شماره افتاد. صدای فریادهای جواد بلند شد. خون از صورت او فواره میزد. بینی او را بریده بودند و فریاد میزدند: «ای دشمن خلق تو را مایه عبرت بقیه خواهیم کرد». گوش جواد را هم بریدند عدهای که تحمل نداشتند از هوش رفتند اما آنها دست بردار نبودند کارد را روی لبهای جواد گذاشت؛ لبهایی که دائم به ذکر مشغول بود. دیگر صدایی از او نشنیدم. خونش روی سنگفرش سالن جاری شده بود، از آن روز وقتی نام جواد را میشنوم اشک در چشمهایم حلقه میزند.
تسنیم