روایتی از مردان کوچک جنگ
به نام خدا
چنین پدری که با میل خود، فرزندش را راهی قربانگاه میکند، به راستی که ابراهیمی است. این قربانی به درگاه خدا، پذیرفته باد
عی اصغر رجبی کلاس سوم راهنمایی از مدرسه راهنمایی ابوذر، منطقه هفده، آخرین نفری است که در این سفر با او مصاحبه میکنم. وقتی میپرسم چه چیز باعث شد که به جبهه بروی؟ جواب می دهد: صحبت امام در مورد اینکه هر کس میتواند به جبهه برود، باید برود.
- محل خدمتت کجا بود؟
- بستان، سه راه عبدالخان.
- پادگان بود؟
- نه، پاسگاه بود.
- آنجا، کارتان چه بود؟
- دو ساعت روز، دو ساعت شب، نگهبانی میدادیم. داخل و اطراف پاسگاه را تمیز میکردیم.
- وقتهای استراحتتان چطور؟
- قرآن میخواندیم، نرمش میکردیم، والیبال بازی میکردیم.
- وقتی تنها میشدی، بیشتر چه چیز فکرت را به خود مشغول میکرد؟
- یاد یکی از دوستهای شهیدم به نام ذبیح الله ابراهیمی (چه اسم بامسمایی قربانی خدای ابراهیمی! شاید پدر و مادرش با همین نیت، اسم او را ذبیح الله گذاشته بودهاند. مثل حضرت اسماعیل که به دست پدرش حضرت ابراهیم، قرار بود در راه خدا قربانی شود و چنین پدری که با میل خود، فرزندش را راهی قربانگاه میکند، به راستی که ابراهیمی است. این قربانی به درگاه خدا، پذیرفته باد.
شب دوشنبه، تک عراق، بود. همان موقع باد شروع شد و خاک زیادی به آسمان بلند شده بود. افراد عراقی همدیگر را گم کرده بودند. بر اثر همین گرد و خاک، خیلیهایشان اسیر شدند
- ذبیح الله کجا شهید شد؟
- توی خط. همراه برادرم بود. با برادرم با هم زخمی شدند؛ اما ذبیح الله شهید شد. ترکش خورده بود.
ما با هم خیلی دوست بودیم. با آنکه برادرم هم زخمی شده بود، اما آن قدر که در فکر ذبیح الله بودم فکر برادرم نبودم.
- چطور شده که داری برمیگردی؟
- مسموم شدهام.
- مسمویت غذایی؟
- نه! هر چند روز یک بار وسایلمان را سمپاشی میکردند. مقداری از سم، وارد غذایی که گوشه اتاق بود، شده بود. من نمیدانستم غذا را که خوردم مسموم شدم.
- از اینکه داری برمیگردی پیش خانوادهات، چه احساسی داری؟
روایتی از مردان کوچک جنگ
- ناراحتم. دوست داشتم خط باشم. این اتفاق که افتاد، احساس میکنم کوچکتر از آنم که شهید بشوم.
- از جبهه خاطرهای هم داری؟
- بله. آنجا بچهها امداد های غیبی زیاد میبینند مثلا همین پریشب روز یکشنبه، شب دوشنبه، تک عراق، بود. همان موقع باد شروع شد و خاک زیادی به آسمان بلند شده بود. افراد عراقی همدیگر را گم کرده بودند. بر اثر همین گرد و خاک، خیلیهایشان اسیر شدند.
- فکر میکنی جبهه با پشت جبهه چه فرقی دارد؟
- خیلی! آنجا خیلی چیزها میبینیم که پشت جبهه از آنها خبری نیست؛ مثلا همین امدادهای غیبی. جبهه، برای خود سازی و تزکیه جای خیلی خوبی است. آنجا، روحیهها به کلی با پشت جبهه فرق میکند. آنجا فکر کسی اطراف مسائل مادی و پول و این جور چیزها نبود «من»، ی و «تو»یی نبود؛ هر کس هر کاری از دستش بر میآمد، میکرد. نمازها به جماعت و سر وقت خوانده میشد؛
- با کتاب و قصه، میانهات چطور است؟
- زیاد حوصله قصه خواندن را ندارم بیشتر دوست دارم برایم بخوانند.
- راستی یادم رفت بپرسم از خانوادهات آیا کسی هم در جبهه هست؟
صدای رفت وآمدهای داخل راهرو و کند شدن حرکت قطار، نشان میدهد که به تهران رسیدهایم از بچهها خداحافظی میکنیم و وسایلمان را بر میداریم تا پیاده شویم. باز هم تهران دود آلود است و زندگی یکنواخت در کنار آدمهایی که بسیاری از آنها، زمین تا آسمان، با راهیان کربلا فرق دارند
- برادرم ارتشی است پدرم یک بار جبهه رفته، باز هم میخواهد برود. دامادمان هم الان جبهه است.
صدای رفت وآمدهای داخل راهرو و کند شدن حرکت قطار، نشان میدهد که به تهران رسیدهایم از بچهها خداحافظی میکنیم و وسایلمان را بر میداریم تا پیاده شویم. باز هم تهران دود آلود است و زندگی یکنواخت در کنار آدمهایی که بسیاری از آنها، زمین تا آسمان، با راهیان کربلا فرق دارند.