دوستی به نام نهج البلاغه
21 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته
به نام خدا
خاطره ای کوتاه از نوجوان شهید علی اکبر رحمانیان
تازه از مدرسه برگشته بود. پیش من آمد و گفت: مادر اگر یک چیزی بخوام برام می خری؟ با خودم گفتم حتما دست دوست هایش خوراکی ای دیده، دلش کشیده. گفتم بگو مادر؛ چرا نخرم!
گفت: کتاب نهج البلاغه می خوام. آن زمان ( دوران طاغوت) آدم اهل قرآن و نماز کم پیدا می شد، چه برسد به نهج البلاغه! هر طوری بود بعد از چند روز، مقداری پول جور کردم و به او دادم. وقتی از مدرسه آمد، دیدم در پوست خود نمی گنجد. کتاب بزرگی دستش بود. فکر نمی کردم برای خواندن آن وقت بگذارد اما از آن روز به بعد همیشه با او بود؛ حتی در جنگ.
حیات