دنیای اسارت و زندگی آن دوران
به نام خدا
ازهمان شب اول دستهای ما آماده شد برای سینه زدن، دستهای آنها نیز بالا رفت برای فرود کابل، باتوم، شلاق بربد نهای نحیف. شب سوم بود که انگارحادثة کربلا جلو چشم بچه ها مجسم شد.آن شب عراقیها نشان دا دندکه چیزی کمترازمغولها ندارندوآزادگان نیزثابت کردند که اگربهترازاصحاب گرامی آن حضرت نیستند، چیزی نیزکم ندارند.
قصیدة اسارت
آن سال، پا به هفده سالگی گذاشته بودم. برای دومین بار کوله بارسفرم را بستم ورفتم جبهه.پس ازتقسیم شدن، رفتم به قرارگاه رمضان. این قرار گاه که مأموریتش درعمق خاک عراق انجام می گرفت، شور و هیجان و اهتاب فراوانی به انسان می داد. دراولین مأموریت که با هدف انهدام بعضی ازمراکزاقتصادی و نظامی یکی ازشهرهای عراق انجام شد، شرکت کردم ودرراه بازگشت، درجادة سلیمانیه- جلبچه به کمین نیروهای عراقی برخوردیم. خوشبختانه به هیچ یک ازبرادران آسیبی نرسید، اما من ازسایرین جدا شدم وچون راه برگشت هم بلد نبودم، گم شدم. ۱۰ روزدر داخل خاک عراق سرگردان بودم. فقط شبها بااستفاده از ستاره ها به طرف شمال ایران حرکت می کردم. صبح زوددهم به نزدیک شهر خرمال(یکی از شهرهای عراق) رسیدم که نگهبانهای برجک یکی ازپاسگاهها مرا دید ندوبا محاصره وتیر اندازی اسیرم کردند. آن روزدو ترکش به پا، یک تیربه دست ویک تیر به کتفم خوردکه این آخری، عصب دست چپم را ازکارانداخت.درآن ۱۰ روزی که سرگردانبودم، ازعلف برای تغذیه استفاده می کردم.
درزندان بغداد که بودم، چند ایرانی هم آنجا بودند، پشت یکی ازآنها سیاه سیاه بود. علتش را پرسیدم، گفت: من سربازم، اما چون ریشم بلند بود، فکرکردند که پاسدارم. به همین خاطرم پشتم را با کابل سیاه کردند. مرا به بیمارستان بردند. در آنجا یکی از مأ موران سازمان امنیت عراق مأموریت داشت که نگذارد دکترها با اسرا خوش رفتاری کنند، اما من در همان بیمارستان به سربازانی برخوردم که به صدام بد وبیراه می گفتند. آنها که شیعه بودند، از ظلم و ستم حاکمان خود با ما درد دلها می کردند.
دربیمارستان که بودم، یکی ازمسؤولین آنجا که شیعه بود، یک روزمخفیانه آمدوکنارم و گرفت : اینها هیچ کس را عمل نمی کنند. اگر دستت را عمل نکنند، رگهایش خشک می شود. اگر میخ واهی عملت کنم باید آنقدر دادو فریاد راه بیندازی که مجبورشوند عملت کنند. من هم همان بازی را در آورده و ان قدر لجاجت کردم تا عملمم کردند.
درهمان بیمارستان با سرگردی اشنا شدم که اسمش بهزاد بود. اوخلبان اف-۴ بود که بعداز سقوط هواپیما یش اسیر شده بود. وقتی ازدستهای گچ گرفته اش سؤال کردم، گفت: برای اینکه اطلاعات ازمن بگیرند، تا به حال دوباردستهایم را شکسته اند.ازآن بیمارستان مرابردند به زندان انفرادی. پس ازمدتی منتقل شدم به زندانهای پادگان الرشید بغداد. درآنجا تقریباً ۲۰۰اسیر بودند. آنها را یک سال درزندان نگه داشته بودند، بدون اینکه به اردوگاه ببرند یا به صلیب سرخ اطلاع دهند. من سه ماه درآن زندان بودم. در آن سه ماه هیچ چیزی نداشتیم؛ حتی دمپایی ولباس ما فقط یک تکه پارچه ودمپایی که ما ازبریدن وکوتاه کردن پوتینهای کهنه که آن هم به همت خود بچه ها انجام شد، به دست آمد.اززندان، ما را بردند به اردوگاهی در شهر تکریت . هنوزوارد نشده، سیل کابلها وباتومها سرازیرشد، به طرفمان؛ با همان کوچة مرگی که همیشه درست می کردند.
بعدازمدتی،ازآن اردوگاه مرابردند به یک اردوگاه دیگر.دراین اردوگاه، اسرای عملیات کربلای چهاروپنج نگه داری می شدند. سربازان عراقی خودشان اعتراف کردند که مقامات بالا به آنها دستورداده اند که تا می توانند، با اسرای این دوعملیات نهایت بدرفتاری راداشته باشند. حجت این قلم مانع نوشتن بعصی از حقایق است، اما برای آشنا شدن خوانندگانش با نهایت سفاهت دشمنان این خاک و برای تحقیر فرزندان این امت حتی ادرار کردن بر روی آنان چشم بپوشیدند.
یک روز مسؤول اردوگاه که یک سرهنگ بود، بچه ها را جمع کرد وبا قیافة جدی و عالمانه رو به مترجم کرد و گفت: دوست دارم چند نفر از اسرا با من بحث کنند. من به آنها امان می دهم و قول می دهم که تنبیهی در کار نباشد. بحث که شروع شد، سرهنگ کم آوردوزد به چاک؛ بعد ازچند دقیقه، دوباره دستور آمد که جمع شویم. وقتی همه جمع شدند، بچه هایی که با سرهنگ بحث کرده بودند، بیرون اورده شدند وبه دستور همان سرهنگ که به همه امان داده بود، یک کتک سیرخوردند!
باید اعتراف کردکه نظامیهای عراقی درس جنایت ودشمنی را خیلی خوب یاد گرفته بودند. آنها سرکابلها که به چند رشته سیم تقسیم می شد، گره زده بودند؛ طوری که شبیه یک قلوه سنگ شده بود. هر کابل که به بدن می خورد، نفس انسان را بند می آورد.آن کابلهاوبا توم ها روزگار دست و پا و سر و چشم برای بچه ها نگذاشته بود.
خبررحلت حضرت امام –ره- را یکی ازافسران عراقی به یکی ازبچه های جا نباز داد. البته چند بار، شایعه شده بود، اما آن برادرروبه افسر کرد و گفت: اگررسول اله رحلت کرد ، اسلام که نمرد.مطمئن باش که اگر امام رحلت کرده باشد، نهضتش پا برجاست. اوبا برگرداند ن صورتش به طرف بچه ها ادامه داد: هر یک ازاینها یک خمینی هستند.آن افسر که هنوزاز رو نرفته بود ، از
ما سؤال کرد که آیا آن برادرازطرف ما حرف می زد یا نه. با شنیدن جواب مثبت ما، راهش را کشیدورفت. بچه هاازنظر پوشاک خیلی درمضیقه بودند. بعضی ازلباسها دست کم ۱۵ وصله خورده بود.
درزمستان همه مجبوربودندکه بروند حمام. بچه ها ازترس اینکه مبادا به بیماری گال مبتلا شوند، در نبود آب گرم، با آب سرد حمام می کردند. این حمام وقتی ضرورت پیدا می کرد که اگر عراقیها می دیدند کسی گال گرفته است، او را لختش می کردند ومی زدند. با ریخته شدن اولین قطرة آب سرد برروی بدن، چنان شوکی به بدن وارد می شد که ناخنها ی انسان تیرمی کشید.
عادی ترین بیماری پوستی گال بود. ازهر۰ ۱۰ نفر ۹۵ نفر به این بیماری دچار شده بودند. این بیماری به حدی شایع شده بود که بچه ها به شوخی می گفتند، هرکس گال نگرفته باشد اصلاً اسیرنیست. الیبته غیر از گال، قارچ وامراض پوستی دیگری هم دربدن اسرا جا خوش کرده بود. بیماری خطرناکی که هیکل سنگین خودش را روی خیلی ازبچه ها انداخت، اسهال خونی بود. اسهال خونی جان خیلی ازبچه ها را گرفت.
غذا خیلی کم بود. همان غذای کم ایکاش مقوی بود! می خواهم بنویسم که غذایمان کمی برنج بود با پیاز و گاه خورشت. میوه هم داشتیم که به هر نفر پنج دانه انگورمی دادند. اگر خیار می اوردند، به هر دونفر، یکی می رسید. اکثر همبندان ، یا ا سریا ازریش و سی بیل، ریزش مو داشتند. علت آن هم فقط کمی ویتامین بود.
در اواخر اسارت، یکی ازبرادران را دیدم که پایش جراحت داشت وکوتاهترازپای دیگرش بود. خودش که تعجب مرا دیده بود، برایم توضیح داد: این پایم تیروترکش نخورده، عراقیها با ضربة نبشی آن را شکستند و به همین خاطر کوتاه شده است. جراتحتش ازسه سال پیش است. دقت که کردم، دیدم هنوز زخمش خوب نشده است.
درآخرین روز،یک نمازجماعت با شکوه درهمان محوطة اردوگاه خواندیم . آن نمازوآن وحدت و همسانی، چشم عراقیها را چنان گرد کرده بود که نگو.
احمد شیروانی –بندر گز
**********
آن سال، پا به هفده سالگی گذاشته بودم. برای دومین بار کوله بارسفرم را بستم ورفتم جبهه.پس ازتقسیم شدن، رفتم به قرارگاه رمضان. این قرار گاه که مأموریتش درعمق خاک عراق انجام می گرفت، شور و هیجان و اهتاب فراوانی به انسان می داد. دراولین مأموریت که با هدف انهدام بعضی ازمراکزاقتصادی و نظامی یکی ازشهرهای عراق انجام شد، شرکت کردم ودرراه بازگشت، درجادة سلیمانیه- جلبچه به کمین نیروهای عراقی برخوردیم. خوشبختانه به هیچ یک ازبرادران آسیبی نرسید، اما من ازسایرین جدا شدم وچون راه برگشت هم بلد نبودم، گم شدم. ۱۰ روزدر داخل خاک عراق سرگردان بودم. فقط شبها بااستفاده از ستاره ها به طرف شمال ایران حرکت می کردم. صبح زوددهم به نزدیک شهر خرمال(یکی از شهرهای عراق) رسیدم که نگهبانهای برجک یکی ازپاسگاهها مرا دید ندوبا محاصره وتیر اندازی اسیرم کردند. آن روزدو ترکش به پا، یک تیربه دست ویک تیر به کتفم خوردکه این آخری، عصب دست چپم را ازکارانداخت.درآن ۱۰ روزی که سرگردانبودم، ازعلف برای تغذیه استفاده می کردم.
درزندان بغداد که بودم، چند ایرانی هم آنجا بودند، پشت یکی ازآنها سیاه سیاه بود. علتش را پرسیدم، گفت: من سربازم، اما چون ریشم بلند بود، فکرکردند که پاسدارم. به همین خاطرم پشتم را با کابل سیاه کردند. مرا به بیمارستان بردند. در آنجا یکی از مأ موران سازمان امنیت عراق مأموریت داشت که نگذارد دکترها با اسرا خوش رفتاری کنند، اما من در همان بیمارستان به
سربازانی برخوردم که به صدام بد وبیراه می گفتند. آنها که شیعه بودند، از ظلم و ستم حاکمان خود با ما درد دلها می کردند.
دربیمارستان که بودم، یکی ازمسؤولین آنجا که شیعه بود، یک روزمخفیانه آمدوکنارم و گرفت : اینها هیچ کس را عمل نمی کنند. اگر دستت را عمل نکنند، رگهایش خشک می شود. اگر میخ واهی عملت کنم باید آنقدر دادو فریاد راه بیندازی که مجبورشوند عملت کنند. من هم همان بازی را در آورده و ان قدر لجاجت کردم تا عملمم کردند.
درهمان بیمارستان با سرگردی اشنا شدم که اسمش بهزاد بود. اوخلبان اف-۴ بود که بعداز سقوط هواپیما یش اسیر شده بود. وقتی ازدستهای گچ گرفته اش سؤال کردم، گفت: برای اینکه اطلاعات ازمن بگیرند، تا به حال دوباردستهایم را شکسته اند.ازآن بیمارستان مرابردند به زندان انفرادی. پس ازمدتی منتقل شدم به زندانهای پادگان الرشید بغداد. درآنجا تقریباً ۲۰۰اسیر بودند. آنها را یک سال درزندان نگه داشته بودند، بدون اینکه به اردوگاه ببرند یا به صلیب سرخ اطلاع دهند. من سه ماه درآن زندان بودم. در
آن سه ماه هیچ چیزی نداشتیم؛ حتی دمپایی ولباس ما فقط یک تکه پارچه ودمپایی که ما ازبریدن وکوتاه کردن پوتینهای کهنه که آن هم به همت خود بچه ها انجام شد، به دست آمد.اززندان، ما را بردند به اردوگاهی در شهر تکریت . هنوزوارد نشده، سیل کابلها وباتومها سرازیرشد، به طرفمان؛ با همان کوچة مرگی که همیشه درست می کردند.
بعدازمدتی،ازآن اردوگاه مرابردند به یک اردوگاه دیگر.دراین اردوگاه، اسرای عملیات کربلای چهاروپنج نگه داری می شدند. سربازان عراقی خودشان اعتراف کردند که مقامات بالا به آنها دستورداده اند که تا می توانند، با اسرای این دوعملیات نهایت بدرفتاری راداشته باشند. حجت این قلم مانع نوشتن بعصی از حقایق است، اما برای آشنا شدن خوانندگانش با نهایت سفاهت دشمنان این خاک و برای تحقیر فرزندان این امت حتی ادرار کردن بر روی آنان چشم بپوشیدند.
یک روز مسؤول اردوگاه که یک سرهنگ بود، بچه ها را جمع کرد وبا قیافة جدی و عالمانه رو به مترجم کرد و گفت: دوست دارم چند نفر از اسرا با من بحث کنند. من به آنها امان می دهم و قول می دهم که تنبیهی در کار نباشد. بحث که شروع شد، سرهنگ کم آوردوزد به چاک؛ بعد ازچند دقیقه، دوباره دستور آمد که جمع شویم. وقتی همه جمع شدند، بچه هایی که با سرهنگ بحث کرده بودند، بیرون اورده شدند وبه دستور همان سرهنگ که به همه امان داده بود، یک کتک سیرخوردند!
باید اعتراف کردکه نظامیهای عراقی درس جنایت ودشمنی را خیلی خوب یاد گرفته بودند. آنها سرکابلها که به چند رشته سیم تقسیم می شد، گره زده بودند؛ طوری که شبیه یک قلوه سنگ شده بود. هر کابل که به بدن می خورد، نفس انسان را بند می آورد.آن کابلهاوبا توم ها روزگار دست و پا و سر و چشم برای بچه ها نگذاشته بود.
خبررحلت حضرت امام –ره- را یکی ازافسران عراقی به یکی ازبچه های جا نباز داد. البته چند بار، شایعه شده بود، اما آن برادرروبه افسر کرد و گفت: اگررسول اله رحلت کرد ، اسلام که نمرد.مطمئن باش که اگر امام رحلت کرده باشد، نهضتش پا برجاست. اوبا برگرداند ن صورتش به طرف بچه ها ادامه داد: هر یک ازاینها یک خمینی هستند.آن افسر که هنوزاز رو نرفته بود ، از ما سؤال کرد که آیا آن برادرازطرف ما حرف می زد یا نه. با شنیدن جواب مثبت ما، راهش را کشیدورفت. بچه هاازنظر پوشاک خیلی درمضیقه بودند. بعضی ازلباسها دست کم ۱۵ وصله خورده بود.
درزمستان همه مجبوربودندکه بروند حمام. بچه ها ازترس اینکه مبادا به بیماری گال مبتلا شوند، در نبود آب گرم، با آب سرد حمام می کردند. این حمام وقتی ضرورت پیدا می کرد که اگر عراقیها می دیدند کسی گال گرفته است، او را لختش می کردند ومی زدند. با ریخته شدن اولین قطرة آب سرد برروی بدن، چنان شوکی به بدن وارد می شد که ناخنها ی انسان تیرمی کشید.
عادی ترین بیماری پوستی گال بود. ازهر۰ ۱۰ نفر ۹۵ نفر به این بیماری دچار شده بودند. این بیماری به حدی شایع شده بود که بچه ها به شوخی می گفتند، هرکس گال نگرفته باشد اصلاً اسیرنیست. الیبته غیر از گال، قارچ وامراض پوستی دیگری هم دربدن اسرا جا خوش کرده بود. بیماری خطرناکی که هیکل سنگین خودش را روی خیلی ازبچه ها انداخت، اسهال خونی بود. اسهال خونی جان خیلی ازبچه ها را گرفت.
غذا خیلی کم بود. همان غذای کم ایکاش مقوی بود! می خواهم بنویسم که غذایمان کمی برنج بود با پیاز و گاه خورشت. میوه هم داشتیم که به هر نفر پنج دانه انگورمی دادند. اگر خیار می اوردند، به هر دونفر، یکی می رسید. اکثر همبندان ، یا ا سریا ازریش و سی بیل، ریزش مو داشتند. علت آن هم فقط کمی ویتامین بود.
در اواخر اسارت، یکی ازبرادران را دیدم که پایش جراحت داشت وکوتاهترازپای دیگرش بود. خودش که تعجب مرا دیده بود، برایم توضیح داد: این پایم تیروترکش نخورده، عراقیها با ضربة نبشی آن را شکستند و به همین خاطر کوتاه شده است. جراتحتش ازسه سال پیش است. دقت که کردم، دیدم هنوز زخمش خوب نشده است.
درآخرین روز،یک نمازجماعت با شکوه درهمان محوطة اردوگاه خواندیم . آن نمازوآن وحدت و همسانی، چشم عراقیها را چنان گرد کرده بود که نگو.
راوی: احمد شیروانی –بندر گز
ت.ا. ظفر ۲
**********
روزهای آخراسارت
روزهای آخراسارت بود که بچه هاازجاسوسهای گول خورده خواستندکه توبه کنند. تعدادی ازآنها پذیرفتند، اما تعدادی دست ازلجبازی وخبر چینی برنداشتند.جاسوسهادرحمایت عراقیها بودند تاجایی که عراقیها می گفتند:اذیت کردن آنها، اذیت ما است. همة این جاسوسها هم برای گرفتن یک نخ سیگار، غذای بیشترو.. بود.باهماهنگی بچه ها، یک روزحساب ته ماندة اسرای خود فروخته را کف دستشان گذاشتم؛ هر چند که باآمدن عراقیها درگیری بیشتر شد، تا جایی که دوست عزیزمان حسین پیر آینده به شهادت رسید،ولی منافقین خود فروخته فهمیدند که حتی درغربتگاه،ازوحدت،کارهای زیادی ساخته است. عراقیها هم به سرلج افتاده، تصمیم گرفتند که به جای ما، منافقین رامبادله کنند.وحدت، همدلی وایمان آزاده ها ، این فرصت را هم ازآنها گرفت.
راوی:محمدابراهیم شکر
**********
. دنیای اسارت
دنیای اسارت فریادخاموشی است که هنوز به گوش تاریخ جنگ آویزان نشده است. با اینکه سینه هایی که درقفس تنگ بازداشتگاههای عراق می تپید ند، متلاطم ترازآنند که زورق واژه ها برساحل ناپیدا یشان پهلو بگیرند، اما زبان این سینه های پرتلاطم، فانوس روشن است که مزامیرآن دنیای پنهان را نشان می دهند.(به نقل از اشاره کتاب رملهای تشنه)یکی ازصدها مضامین نواخته شده به دست مردان آزاده،حدیث محرم است وگرامی داشتن حماسة امام حسین(ع).
ازهمان شب اول دستهای ما آماده شد برای سینه زدن، دستهای آنها نیز بالا رفت برای فرود کابل، باتوم، شلاق بربد نهای نحیف. شب سوم بود که انگارحادثة کربلا جلو چشم بچه ها مجسم شد.آن شب عراقیها نشان دا دندکه چیزی کمترازمغولها ندارندوآزادگان نیزثابت کردند که اگربهترازاصحاب گرامی آن حضرت نیستند، چیزی نیزکم ندارند.
راوی:علی شهسواری
*********
آموزش دراسارت
کلاسهای مخحتلفی که دراسارت تشکیل می شد. یکی ودوتا نبود:عربی بود، انگلیسی، فرانسوی، ایتالیایی وکلاسهای نهضت سواد آموزی. روزی که امدیم ایران- آن هنگام که در قرنطینه بودیم- گفته شد که اگر کسی سواد ندارد، بیاید تا فرمش را پر کنیم. اما کسی به آنها مراجعه نکرد. همه با سواد بودند.
راوی:صراف شهریاری- میانه