داستانک های جبهه
بسم الله الرحمن الرحیم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک….
2.
تازه از جبهه برگشته بود.
نشست پای سفره، تلوزیون سخنرانی امام رو پخش می کرد.
ناگهان قاشق رو انداخت و ایستاد!
گفتم: ” چی شد؟ “
گفت: ” نشنیدید. امام گفت جوون ها به جبهه برن! “
گفتم: ” حداقل غذاتو تموم کن! “
گفت: ” نه، نباید حرف امام زمین بمونه! “
برگشت جبهه …
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر…
3.
بسمه تعالی
به: کارگزینی سپاه ساری
از: پاسدار عملیات ذبیح الله عالی
موضوع: کسر نمودن حقوق ماهیانه
محترماً به عرض می رسانم چون اینجانب دارای چهار هکتار زمین زراعتی آبی و خشکه می باشم و دارای درآمد زیاد می باشد و همین طور حقوق من زیاد می باشد.
لذا درخواست می نمایم که در اسرع وقت از حقوق ماهیانه من حدود دو هزار تومان کسر نمائید.
خداوند همه ما را خدمتگزار اسلام و امام قرار بدهد.
آمین
ذبیح الله عالی
مردان خدا پرده ی پندار دریدند…
4.
یک بار از جبهه که برگشت، گفت: «مادر! تو چه دعایی میکنی که من شهید نمیشم؟» از آن به بعد میگفتم: «خدایا! راضیام به رضای تو.»
خدا راضی بود پسرم پیش او برود و پیش من نماند.
دل برنکنم ز دوست تا جان ندهم…
5.
میگفتند: «چرا برنمیگردی عقب با این همه ترکش؟» میگفت: «آدم برای این خردهریزها که برنمیگرده. ترکش باید اندازه لیوان باشه تا آدم خجالت نکشه بره عقب.» آخر سر هم با یکی از همین ترکشهای لیوانی رفت. عقب نه، بهشت.
در دل دوست به صد حیله رهی باید کرد…
6.
جواد عنایتی ، یک بسیجی از اهالی کاشان ، در بهار سال ۱۳۶۳ هجری شمسی ، تصمیم می گیرد به فرمان الهی در سوره تحریم عمل کند و این تصمیم خود را این گونه مکتوب می کند:
این جانب جواد عنایتی در روز یکشنبه ، تاریخ ۹/۲/۶۳ در ساعت ۵/۵ بعد از ظهر توبه کردم و از این تاریخ به بعد هرگز دنبال گناه نمی روم.
جناب جواد عنایتی ، حدود دو سال و نه ماه بعد ، به تاریخ ۲۱ دی ماه سال ۱۳۶۵ طی عملیات کربلای ۵ در شلمچه مزد خود را دریافت می کند و بال در بال فرشتگان می گشاید.
7.
پایش قطع شده بود. خواستم ببندم که گفت :«برو سراغ بقیه زخمیها.» گوش ندادم. همان پای قطع شدهاش را برداشت و کوبید توی سرم. گفت: «اگر بیایی جلو با همین میزنمت.» رفتم سراغ بقیه. صبح که شد دیدم پایش توی دستش است، چشمش به آسمان. چشمهایش را با دستم بستم.
مرا عهدیست با جانان…..
8.
گفتم: «کجا برادر؟»
گفت: «با برادر فلانی کار دارم.»
گفتم: «لطفاً سلاحتون را تحویل بهید»
گفت: «الله اکبر!»
گفتم: «یعنی چی؟»
گفت: «ما مسلح به الله اکبریم.» بعد هم زیر زیرکی خندید.
در قهقه ی مستانه شان عند ربهم یرزقونند….
9.
همه را صف کرده بودند که قبل از اعزام واکسن بزنند. خودش را به هر کاری زد که واکسن نزند. میگفت من قبلاً جبهه بودم احتیاج به واکسن ندارم. چند بار هم خواست یواشکی از صف رد بشود. اما نگذاشتند. نوبتش که شد، آستینش را که بالا زدند، دیدند دستش مصنوعی است. برش گرداندند.
باز شرمنده ام از این سر باقیمانده….
10
وقتی آمده بود جبهه سالم و سرحال بود. رفت تخریب. پایش که رفت روی مین برگشت عقب. بار دوم که آمد جبهه، تک تیر انداز شد با یک پا. خمپاره که خورد به سنگرش، آن یکی پایش هم که معیوب شد، برگشت عقب. بار سوم که آمد، رفت توی آشپزخانه برای سیب زمینی پوست کندن.
آشپزخانه را که هواپیماها بمباران کردند، تنش که پر از ترکش شد، رفت عقب درسش را خواند.
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات