خانه دوست کجاست ؟
به نام خدا
توی سنگر با او و چند تای دیگه از بچه ها نشسته بودیم . یکی از بچه های بسیجی وارد شد پانزده – شانزده ساله به نظر میرسید.
مثل بقیه جوانترها شیفته فرهاد شده بود و نشانی منزل او را میخواست. فرهاد مکثی کرد و سرش را بالا آورد و گفت :
- شما لطف دارین ! ما در خدمتتون هستیم . خیابونای شیرازو بلدی؟
- بله
- سوار ماشین که شدی میگی دارالرحمة ، قبرستون جدید . . . صدای خنده بچه ها جوان را گیج کرده بود. فرهاد پیشانی جوان را بوسید و گفت: بنویس کاکو … برای مزاح بود … بنویس دارالرحمة ، قطعه شهدا ، ردیف … ، پلاک … بسیجی جوان رفت.
روزها گذشت . بچه ها یکی یکی شهید شدند . اکبر رفت ، حسین رفت ، فرهاد هم رفت … جنازه او را از سردشت آوردند و شوق و شورش را به آرامگاه ابدی اش در دارالرحمة سپردند
وقتی به شوق زیارت مزار او به راه افتادم ، یک نفر زودتر از من به آنجا رسیده بود ، همان بسیجی جوان نشانی را درست آمده بود.
نگارنده : fatehan1