خاطره جالب از رهبری و زیارت شهدا
به نام خدا
آن فیلم معروفى را که از شبکه یک پخش شد، همان که آقا رفته بودند بالاى کلکچال، من گرفتم آنجا هم آقا همین جورى تند مى رفت بالا. جورى که ما و محافظان جا ماندیم. همینطور که نفس نفس مى زدیم، آقا به من گفت، دوربینت را بده به من، بعداً مى گویى که به خاطر دوربین جا مانده بودى…
خیال مى کردیم جاده تا بالا، یعنى کنار مقبره ى شهداى گمنام ادامه دارد، اما زهى خیال باطل، تیم حفاظت هم مثل اینکه همین گمان را داشته اند. توى خودشان جر و بحث است. «آقا باید پیاده شوند؟ براى کمرشان خوب نیست …،کدامتان قبلاً مسیر را بررسى کرده بود؟ »
راست مى گویند. تپه ى نورالشهدا شیب زیادى دارد. البته راه پله اى را در مسیرى پیچاپیچ با سنگ ساخته اند که کار صعود را آسانتر مى کند. اما همه درمانده ایم که رهبر آیا می تواند این تکه را بالا بیاید یا نه؟
تپه هاى دور و بر را نگاه مى کنم انگار من هم مشغول کار حفاظتى شده ام کسى به چشم نمى آید. اما اگر قرار به کارى باشد، خوب، نباید هم به چشم همچون منی بیاید!
ما زودتر به طرف مقبره مى رویم. قبل از همه به مقبره مى رسم، چون مثل بقیه از مسیر راه پله ها بالا نرفتم. تنها کارى که کرده اند این بوده که پمپى را از پایین زده اند و آب،کنار مقبره مى آید و از آنجا مجدداً در مسیر پرشیب سرعت مى گیرد و مثل آبشار مى ریزد در استخرى که پانصد مترى پایین تر است.
رهبر، سمت دیگر تپه از اتومبیل پیاده مى شود. مسئولان، امام جمعه، استاندار، نماینده ى آقا، اعضاى بیت، همه و همه دورش را گرفته اند و همراه او قدم مى زنند آقا یک نگاه می اندازد به بالاى تپه و مقبره و گل از گلش مى شکفد. تا مى رسند پاى تپه.
سردار حفاظت، با دست مسیر و پله ها را به آقا نشان مى دهد. آقا سرى تکان مى دهد. بعد یکى از محافظ ها را صدا مى زند. عصا را مى دهد دست محافظ؛ عصایى که حتى در مسیر صافى مثل گلزار شهدا هم دست آقا بود و به نظر هر ناظر منصفى اگر یکجا به کار مى آمد در همین تپه بود…
سردار حفاظت، با دست مسیر و پله ها را به آقا نشان مى دهد. آقا سرى تکان مى دهد. بعد یکى از محافظ ها را صدا مى زند. عصا را مى دهد دست محافظ؛ عصایى که حتى در مسیر صافى مثل گلزار شهدا هم دست آقا بود و به نظر هر ناظر منصفى اگر یکجا به کار مى آمد در همین تپه بود…
مؤمن در هیچ چارچوبى نمى گنجد.
خاطره جالب از رهبری و زیارت شهدا
آقا نگاهى به مقبره مى کند. ناگهان شروع مى کند به بالا آمدن. بالا آمدن تعبیر درستى نیست شروع مى کند به تندى به سمت قله گام برداشتن، چیزى نزدیک به دویدن. سردار پله ها را نشان مى دهد. اما آقا از مسیر مستقیم به سمت مقبره مى آید… مسئولان یکى یکى جا مى مانند. حتى یکى از محافظ ها نیز. از جمله همان که عصاى آقا دستش است… یکى از محافظ ها سعى مى کند دور و بر آقا باشد که اگر پایش بلغزد او را بگیرد. اما آقا از او سریع تر صعود مى کند. محافظ یک حجم خیالى را بغل زده است و دنبال آقا مى دود.
کم کم مسئولان فربه و همراهان تنبل از بقیه مسئولان عقب می افتند. جا مى مانند و می ایستند تا نفس تازه کنند و آقا همچنان به سرعت بالا مى آیند…
مؤمن در هیچ چارچوبى نمى گنجد.
آقا به مقبره رسیده اند. کنارشان ایستاده ام. فاتحه مى خوانند و جالب این که نفس نفس هم نمى زنند. خیلى آرام و با طمأنینه. احساس مى کنم که نسبت به شهداى گمنام تعلق خاطر بیشترى دارند. انگشت ها را در پنجره هاى ضریح گره مى زنند و زیر لب چیزى زمزمه مى کنند.خیلى بیشتر از گلزار(شهدا) وقت مى گذارند.
قبور گلزار هر کدام صاحبى دارند. اما آقا نسبت به شهداى گمنام احساس دیگرى دارد؛ حس پدرى شاید…
بیش از پنج دقیقه کنار ضریح شهداى گمنام می ایستند. بعد یکى از سرداران سپاه سیستان و بلوپستان توضیح مى دهد راجع به مقبره و شهداى استان. آقا ناگهان حرف او را قطع مى کند:
“کارى کنید که برادران اهل سنت هم به زیارت این مقبره بیایند . کسى چه مى داند، شاید این پنج شهید گمنام یکى اهل سنت باشد. به حساب آمار اصلاً بعید نیست…”
بیش از پنج دقیقه کنار ضریح شهداى گمنام می ایستند. بعد یکى از سرداران سپاه سیستان و بلوپستان توضیح مى دهد راجع به مقبره و شهداى استان. آقا ناگهان حرف او را قطع مى کند:"کارى کنید که برادران اهل سنت هم به زیارت این مقبره بیایند . کسى چه مى داند، شاید این پنج شهید گمنام یکى اهل سنت باشد. به حساب آمار اصلاً بعید نیست…”
من اصلاً به این قضیه فکر نکرده بودم. این دقت عجیب است براى من که خیلى عجیب است. خلاصه در اینجا که هیچکس به جز ما سه چهار نفر دور رهبر نیستیم و هیچ مصلحت رسانه اى هم حکم نمى کند به گفتن این مطلب. یعنى حقیقتى است در این نصیحت…
خاطره جالب از رهبری و زیارت شهدا
آقا پایین آمدنى هم به همان سرعت پایین مى آید. با این تفاوت که این بار به خاطر عارضه ى کمر مى رود کنار پله ها. اما نه از پله ها که از روى هره ى کنار پله ها پایین مى آید.
پاها را پشت هم روى هره ى باریک کنار پله ها مى گذارند و به سرعت پایین مى آیند. به این روش، کمر ضربه ى کمترى مى خورد نسبت به پایین آمدن از پله ها. سردار کنار آقا پایین مى آید و مراقب است، گه گدارى دستش را دراز مى کند و به جز یک بار آقا از او کمک نمى گیرد.
آقا به پایین تپه مى رسند. کار ما تمام شده است. بعضى مسئولان، عمده شان، اصلاً بالا نیامدند اما کنار اتومبیل ها منتظر ایستاده اند تا آقا سوار شود.
سوار مینی بوس مان مى شویم. از خستگى ولو شده ایم روى صندلى هامان. اما عبدالحسینى خیلى دمغ است. نشسته است. ریش بلندش مى جنبد و غر مى زند.
حتى یک عکس به درد بخور هم نیانداختم. هر بار دست یکى از این محافظ ها تو کار بود.درد دل همه باز شده است. ارشاد، فیلمبردار صدا و سیما تعریف مى کند:
خاطره جالب از رهبری و زیارت شهدا
آن فیلم معروفى را که از شبکه یک پخش شد، همان که آقا رفته بودند بالاى کلکچال، من گرفتم آنجا هم آقا همین جورى تند مى رفت بالا. جورى که ما و محافظان جا ماندیم. همینطور که نفس نفس مى زدیم، آقا به من گفت، دوربینت را بده به من، بعداً مى گویى که به خاطر دوربین جا مانده بودى… (مى خندیم. ادامه مى دهد) رسیدیم یک جایى وسط کوه که اتفاقاً جاى بسیار بدى هم بود. شیب دار، لخت، نه دار و درختى و نه سبزه و علفى… محافظ ها گفتند همین جا می نشینیم. نگاه کردم، اصلاً توی بک تهران را نداشتیم. معلوم نمى شد چقدر بالا آمده ایم. به محافظ ها گفتم، پانصد متر برویم بالاتر. گفتند نه! اینجا بسته است و امنیت دارد و … خلاصه دیدم نه، اینجور فایده ندارد به خود آقا گفتم که این جا بک تهران را ندارم… آقا بلند شد و عبایش را جمع کرد و گفت برویم بالا، بعد هم به این محافظ ها گفت که بگذارید آقایان کارشان را انجام بدهند…
بچه ها مى گویند این را باید روى جلیقه هامان بنویسیم «بگذارید آقایان کارشان را انجام بدهند » و زیرش هم بزنیم «مقام معظم رهبرى»
منبع : تبیان به نقل از کتاب سفر نامه سیستان نوشته رضا امیر خانی