خاطره ای از شهید محمد جهان آرا
به نام خدا
عید 89 بود، با بچه ها رفته بودیم خرمشهر؛ یه نماز ظهر مَشتی هم جای همتون خالی تو مسجد جامع خوندیم. پدر شهید جهان آرا، اکثر وقت ها تو مسجد جامع پاتوق می کنه. اون روز هم اونجا بود، خیلی خوشحال بودم که پدر «مَمَدنبودی» رو از نزدیک می دیدم. بعد از نماز که یه خُرده مسجد خلوت تر شده بود، رفتم پیشش؛ پیشونیش رو بوسیدم و گفتم: حاج آقا یه خاطره خصوصی که تا حالا هیچ جا نگفتی رو دوست دارم از پسرت برام بگی. اونم خیلی منو تحویل گرفت و منو برد گوشه ی مسجد و شروع کرد به صحبت کردن، می گفت:
تابستونها هوای خرمشهر خیلی گرم و زجرآوره، اون قدیما تو خرمشهر مردم خیلی فقیر بودند و کسی تو خونه اش کولر نداشت، شاید چند تا خانواده بودن که کولر داشتن تو خونشون. ماهم جزء اون چند تا خانواده بودیم. وقتی شبها می خواستیم بخوابیم، کولر روشن می کردیم و همین که کولر روشن می شد، محمد می رفت روی ایوان، رختخوابش رو پهن می کرد و می خوابید. برام سوال شده بود که این بچه چرا نمیاد توی خونه زیر کولر بگیر بخوابه؟ رفتم بهش گفتم: بابا جان! بیا تو خونه، روی ایوان گرمه اذیت می شی. گفت: نمیام، رو ایوان راحت ترم، زیر کولر خوابم نمی گیره. این کار محمد همش برام سوال بود. یک شب ازش خواستم دلیل این کارش رو برام بگه. خلاصه با کلی اصرار بهم گفت: باباجان! تو خرمشهر فقط چند تا خانواده هستند که کولر دارن، می دونی چقدر بدبخت بیچاره ها هستند که کولر ندارن و شبها به سختی و با زجر می خوابند؟ دوست ندارم زیر کولر بخوابم و با بدخت بیچاره ها فرق کنم، دوست دارم مثل اونها باشم.
این خاطره رو وقتی حاج آقای جهان آرا بهم گفت، عجیب رفتم تو فکر، خیلی برام جالب بود حاجی بهم راه کار داده بود…
بابا، شهدا به چه چیزها که فکر نمی کردن، اگه انقدر رعایت نمی کردن که دیگه شهید نمی شدن.
یه چیز دیگه؛ چی؟
نورانیت بچه های جبهه از آفتاب بود نه از کولر! از گرما بود نه از اسپلیت. اون موقع از گرمای زیاد بچه ها چهره هاشون نورانی می شد ولی الآن از سرمای زیاد.