خاطره ای از جبهه رفتن
24 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته
به نام خدا
مي خواست برگرده جبهه.بهش گفتم: پسرم! تو به اندازه ي سنّت خدمت کرديبذار اونايي برن جبهه که نرفته اند.
چيزي نگفت و ساکت يه گوشه نشست.وقت نماز که شد ، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم.ديدم اومد و جانمازم رو جمع کردخواستم بهش اعتراض کنم که گفت:اين همه بي نماز هست!اجازه بديد کمي هم بي نمازا ، نماز بخونند.ديگه حرفي برا گفتن نداشتم.خيلي زيبا ، بجا و سنجيده جواب حرف بي منطقي من رو داد.