خاطرات دوستان وهمرزمان شهید حسین رنجبر
یادمه چهارم محرم سال ۶۱ بود که بعد ازمدتها صبرو انتظار نوبت ما رسیده بود تا توفیق حضور در جبهه ها رو پیدا کنیم . اول رفتیم اعزام نیروی سپاه رودبار و از اونجا مستقیم مارو بردند رامسر.
موقع رفتن و توی مینی بوس ما چهار نفر که از یک روستا و به قول خودمون هم محلی بودیم و از بچگی با هم بزرگ شده و رفیق جون جونی بودیم یک قشقرقی راه انداختیم که نگو و نپرس. شهید حسین رنجبر هم نزدیک ما نشسته بود شورش را درآوردیم و خیلی سرو صدا و شلوغ بازی راه انداختیم.تا بالاخره به رامسر رسیدیم. موقع استقرار نیروها باز هم ما ۴ نفر داخل یک چادر افتادیم و اونجا هم شروع کردیم به شلوغ بازی. دو سه روزس به همین ترتیب گذشت و دیگه علام و آدم از دست ما کلافه شده بودند، تا اینکه یک روز شهید حسین رنجبر اومد پیش ما و با کمال ادب و احترام و بارویی باز و محبت آمیز گفت: بچه ها من هم مثل شما رودباری هستم و خودتون می دونید اینجا رودباری کم نیست، شما که این کار ها رو میک نید باعث میشه که فکر کنن همه رودباری ها اینجوری هستند. شوخی و خنده وبذله گویی خوبه ولی اونهم حدو اندازه ای داره و نباید کاری کنیم که باعث آزارو اذیت دیگران بشه.
البته از اون بزرگوار گفتن بود و از ما شندن و از اون گوش در کردن. خلاصه توی اون یک هفته ای که اونجا بودیم چند بار این قضیه تکرار شد تا اینکه از ظهر روز عاشورا ما و یک تعدادی دیگر از نیروها سوار مینی بوس کردند تا ببرند کردستان.
بین راه وقتی که به لوشان رسیدیم به حدی شلوغ کردیم و دادو فریاد زدیم که شهید حسین رنجبر بلند شدو رفت دم گوش راننده یک چیزی گفت ، راننده ماشین رو زد کنار و اون وقت شهید رنجبر گفت، برادرای محترم! شما! اره شماهارو عرض می کنم بفرمایید پایین و تشریف ببرید منزلتون.
باورمون نمی شد ولی انگار قضیه جدی جدی بود. این که به منت و خواهش افتادیم و گفتیم اشتباه کردیم و قول می دیم که دیگه تکرار نکنیم. خلاصه از ما اصرار و از او انکار که راننده پا در میانی کردو گفت آقای رنجبر شما اینبار ببخشید من ضمانت اونها را می کنم.و ادامه داد: تازه مسئولیت داره.ممکنه خدای نکرده اتفاقی براشون بیافته ما باید همه این نیروها رو صحیح و سالم ببریم کردستان.
این بود که قضیه فیصله پیدا کردو ما هم تا خود سنندج دیگه آروم گرفتیم. از سنندج رفتیم مریوان و اونجا تقسیم شدیم و شهید حسین رنجبر افتاد توی گروه ضربت و دو نفر از ما رفتیم تپه راه خون و دو نفر دیگر هم رفتند طرف شرق مریوان .
دیگه از شهید حسین رنجبر اطلاعی نداشتیم تا اینکه بعد از پایان ماموریت و برگشت به رودبار که متوجه شدم اون بزرگوار به شهادت رسیده و هنوزم که هنوزه وقتی میرم سر مزارش یاد این خاطره می افتم.
راستی تا یادم نرفته بگم که از اون ۵ نفر، دو نفر دیگه به نام های مصیب سرداری و بهرامعلی اسدی به فیض عظمای شهادت رسیدند و من رو سیاه و دوست عزیز رزمنده ام نعمت احمدی لیاقت نداشتیم و هنوز داریم نفس می کشیم. یاد همه شهدای دفاع مقدس و به خصوص شهیدان رنجبر، سرداری و اسدی گرامی باد.
به نقل ازحمید رضا پورکریم
**********************************
من و شهید رنجبر از دوستان خیلی صمیمی و هم کلاسی قدیمی و تقریبا از دبستان تا دبیرستان در کنار هم بودیم. بعد از پیروزی انقلاب که شهید بزرگوار مخزن موسوی سپاه رودبار را تشکیل داد ما هم وارد بسیج شدیم و به عنوان پاسدار ذخیره عضو سپاه شدیم. من به همراه شهید رنجر و آقای میر جمال احمدپور و سهید غلامحسن صورتی و شهید پور رضا و یکسری بچه های دیگر آموزش نظامی را در سپاه رودبار و زیر نظر شهید حجت ا… بیات و آقایان اصغر صیاد شیرازی( برادر امیر شهید صیاد شیرازی) و حافظ رنجبر(بردار بزرگ شهید حسین رنجبر) گذراندیم و در اولین اعزام به جبهه و منطقه غرب کشور با هم بودیم.
شهید بزرگوار به واقع عاشق ائمه اطهار (ع) بود و شور و حال معنوی خاصی داشت و همیشه کارهای عجیب و غریبی انجام می داد.مثلا می رفت و مخفیانه پوتینهای ما را بر می داشت و واکس می زد. موقعی که در یکی از قله های اطراف سر دشت بودیم، بارها و بارها پیش می آمد که دبه های خالی آب را بر می داشت و تنهایی مسافت زیادی را میان آن سرمای سوزناک و زمین پر از برف تا ته دره می رفت و آنها را پر از آب می کرد و به پایگاه می آورد.یک بار هم در آن سرمای وحشتناک و طاقت فرسا در حالیکه با اورکت خوابیده بود ولی به خاطر اینکه یکی از بچه ها خیلی اظهار سردی می کرد، پتوی خودش را روی او انداخته بود.
شهید رنجبر همیشه خنده رو و شاد و شنگول بود. او عاشق اذان زدن بود و هر روز صبح می رفت بیرون سنگر و اذان می گفت .
شهید می گفت:پدرم هم موذن بود و به همین خاطر همیشه آخر اذان یک صلوات نثار روح پدرش می کرد.
به نقل از زکریا قاسمی