حکایت یک عکس
خودم را آماده کردم برای عکاسی وکادر بندی می کردم که ناگهان صدای مهیبی در چند متری من شنیده شد . تا آمدم خودم را جمع وجورکنم خمپاره دوم … سوم …چهارم … تا حدود شانزده خمپاره به محلی که مستقر بودم اصابت کرد
تابستان سال 1361 هوای داغ منطقه سوسنگرد خط مقدم جبهه نیسان.مشغول عکاسی بودم با دوربین عکاسی مارک canon ae-1 و لنز 210 – 70 .
از داخل ویزور خط عراقی ها دیده می شد . ولی برای عکاسی جالب نبود. به همین خاطر با بچه ها هماهنگ شدم. افتان و خیزان و با کلی دردسر به وسط معرکه رسیدم. ودر پشت یک خاکریز که قبلاعراقی ها درست کرده بودند پنهان شدم .
خودم را آماده کردم برای عکاسی وکادر بندی می کردم که ناگهان صدای مهیبی در چند متری من شنیده شد . تا آمدم خودم را جمع وجورکنم خمپاره دوم … سوم …چهارم … تا حدود شانزده خمپاره به محلی که مستقر بودم اصابت کرد .(خمپاره 60 که بدون صدا مسیرش را طی می کند) حالا شما بگید از آن آدم چیزی باقی میمونه .
منم مثل آدم های موجی اون لحظه فکر می کردم در عالم برزخ بسر می برم و هی بخودم می گفتم تو عالم برزخ هم خط مقدم هست .از اون طرف هم عرا قی ها به خیال خودشان یک دسته از ایرانی ها را به هلاکت رسانده اند .کم کم گرد و خاک که فرو نشست . به این طر ف و آن طرف نگاه کردم، دیدم ای بابا اینجا که جبهه خودمونه.
منم مثل آدم های موجی اون لحظه فکر می کردم در عالم برزخ بسر می برم و هی بخودم می گفتم تو عالم برزخ هم خط مقدم هست .از اون طرف هم عرا قی ها به خیال خودشان یک دسته از ایرانی ها را به هلاکت رسانده اند .کم کم گرد و خاک که فرو نشست . به این طر ف و آن طرف نگاه کردم، دیدم ای بابا اینجا که جبهه خودمونه
بدنم را وارسی کردم ببینم از اون همه ترکش چیزی هم نسیب من شده . ولی تو بگو یک ترکش کوچولو . به فکر فرو رفتم و به خدای خودم گفتم خدایا این چه فیلمی بود من دیدم . تازه عراقی ها از کجا متوجه من شدند . به خودم گفتم ای دل غافل اون مو قع که دوربین را به سمت عراقی ها گرفته بودم رفلکس لنز مثل مورس نوری عمل می کرده. (البته بخاطر متمایل بودن نور خورشید ) و باعث لو رفتن من شده .
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات