حمام خون هم از او دشنام نشنید!
به نام خدا
کنار اروند مینشینم. دستهایم را در این رود وحشی فرو میبرم، چشمهایم را میبندم و مسافر زمان میشوم. به دی 65 میروم؛ «کربلای 4». تو را میبینم که رد ترکشی عمیق، بر پیشانیات نشسته و با لباسهای غواصی از آبهای اروند بیرون میآیی و پا در خاک عراق میگذاری.
اروند، عجیب دلشورهی تو را دارد! با این همه، مانع رفتنت نمیشود و موج کوچکی را به سویت میفرستد و آن بوسهی خداحافظیاش میشود بر گامهای استوارت. تو میروی و او، همه نگاه میشود و نگاههایش را پشت سرت میریزد و بدرقهات میکند.
چشم باز میکنم و قلم به دست میگیرم تا هر آنچه را که از تو برایم گفتهاند روی کاغذ بیاورم. اشک اما پردهی چشمانم میشود. پلک میزنم؛ قطرهای از دل چشمانم میجوشد و در آبهای اروند میریزد. او، موج میزند؛ مـَد میکند. اروند دلتنگ محمد است…
□
خرداد 66 بود. عدنان و علی آمریکایی، در اردوگاه تکریت 11، آسایشگاه به آسایشگاه دنبالت میگشتند. بهشان خبر رسیده بود که «محمد رضایی» از نیروهای اطلاعات و عملیات تیپ 21 امام رضا(ع) است. گفته بودند غواص راهنما بودهای و خطشکن. فهمیده بودند که پیش از اسارت، مجوز ورود چند بعثی به جهنم را صادر کردهای. بسیجی بودنت هم که بدجور آتش به جانشان انداخته بود؛ شده بودند گلولهی آتش. علی آمریکایی و عدنان که تا آن موقع آبشان توی یک جوی نمیرفت، سر مسألهی تو اتحادی پیدا کرده بودند که آن سرش ناپیدا. کل اردوگاه را زیر پایشان گذاشتند تا رسیدند به آسایشگاه شما.
یک دست لباس داشتی. همان را هم شسته بودی و منتظر بودی تا خشک شود. با لباس زیر توی آسایشگاه، کنار یکی از بچهها نشسته بودی و با هم حرف میزدید که علی آمریکایی آمد پشت پنجرهی آسایشگاهتان. اسم چند نفر را خواند. تو هم جزء آنها بودی. اسمت را که برد، دستت را بالا گرفتی. تا چشمهای سبزِ بیروحش به تو افتاد، حال گاو خشمگینی را پیدا کرد که پارچهای سرخ را نشانش داده باشند. در چشم بههم زدنی تمام بدنش به عرق نشست. دنبال یکی هم قد و قوارهی خودش میگشت؛ هیکلی، قدبلند، چهارشانه. باورش نمیشد آن همه حرف و حدیث پشت سر تو باشد؛ یک جوان20ساله، متوسط قامت و لاغراندام. همهی حساب و کتابهایش را بههم ریخته بودی. چهرهی پرصلابت و نگاه آرامت که خبر از آرامش درونیات میداد، ناخن به روحش میکشید.
هرچند همهی محاسباتش اشتباه از آب درآمده بود، ولی حداقل از یک چیز مطمئن شده بود که امثال تو، شیرهای در زنجیرند و نباید زنده بمانند. تو داشتی لباسهای خیست را میپوشیدی که آنها بر سرت ریختند و کتکزنان تو را از آسایشگاه بیرون بردند.
□
پس از چند ساعت به آسایشگاه آوردنت. همه میدانستند که بدجور شکنجهات کردهاند. نگهبان صدایش را ته گلویش انداخت: «از این به بعد کسی حق ندارد با محمد رمضان، ارتباط برقرار کند. حرف زدن با محمد رمضان، ممنوع. راه رفتن با محمد رمضان، ممنوع.»
و بایکوتت کردند. بعثیها تو را «محمد رمضان» صدا میکردند؛ رسمشان این بود که به جای بردن نام فامیل هر اسیر، نام پدر و پدربزرگش را میبردند. اسم پدر تو هم رمضانعلی بود و نام جدت غلامحسن.
بچهها دورتا دور آسایشگاه نشسته بودند. همه میدانستند معنی بایکوت چیست و شکستن آن چه مجازات سنگینی دارد. آنجا که خبری از پماد و مرهم و… نبود. دلشان میخواست بیایند و کنارت بنشینند تا حرفهایشان مرهمی باشد برای زخمهایت. ولی کسی طرفت نمیآمد. خودت هم میدانی دلیلش ترس نبود، بلکه هیچکس نمیخواست که بعثیها به خاطر شکستن بایکوت، به تو حساس شوند و بیشتر آزارت دهند. تو هم نمیخواستی جاسوسهای آسایشگاه، خبر بیشتری برای نگهبانها ببرند و آنها، همآسایشگاهیهایت را آزار دهند. ولی بچهها دست بردار نبودند و با اشارهی چشم و ابرو احوالت را میپرسیدند. همه طعم ضربههای عدنان و علی آمریکایی را چشیده بودند و میدانستند کشتن آدمها، برای این دو، از آب خوردن هم سادهتر است. کتک زدنهای عادیشان آدم را به حال ضعف و مرگ میانداخت، وای به وقتی که بخواهند شکنجهات کنند. آنها خوشحال بودند که تو هنوز زندهای!
راستی! چه زیبا نماز میخواندی با آن تن زخمی و کبود.
□
آمده بودی توی حیاط؛ مثل همه. البته با یک تفاوت؛ کسی حق نداشت با تو راه برود یا حرف بزند. تک و تنها سرت را انداخته بودی پایین و با آن بدن مجروح، جلوی آسایشگاهتان راه میرفتی. «سیدمحسن»، نوجوان 16ساله از بچههای آسایشگاه کناریتان آمد کنارت و ایستاد به احوالپرسی. بایکوت بودنت به کنار، قانون اردوگاه اجازه نمیداد افراد آسایشگاههای مختلف با هم حرف بزنند. گفتی: «برو! محسن برو!»
اما او گفت: «ول کن محمد! ته تهش کتکتم میزنند دیگر!»
تو نگران او بودی و او نگران تو.
□
چند روز پشت سرهم میبردند و شکنجهات میدادند و با چوبهای قطور و کابلهای ضخیمِ فشارقوی برق، که در 3لایه بهم بافته شده بود، وحشیانه به جانت میافتادند. میدانستند راه رسیدن به جهنم را برای دوستانشان کوتاه کردهای. میگفتند: «بگو چه کسانی آن موقع همراهت بودند؟»
بعد اتو را داغ میکردند و به پوستت میچسباندند و تو در جواب آنها نفسهایت را با ناله بیرون میدادی: «یا زهرا(س)… یا حسین(ع)…»
بدنت میسوخت و تاول میزد. با کابل بر تاولهایت میکوبیدند و تاولها پاره میشدند. میگفتند: «باید به امام خمینی توهین کنی. بگو… »
از درد به خود میپیچیدی و جواب میدادی: «یا زهرا(س)… یا حسین(ع)…»
و نمیگفتی آنچه را که آنان مشتاق شنیدنش بودند و باران کابل و چوب بر پیکرت باریدن میگرفت. تَنشان که به عرق مینشست، نوشابههای خنک را قُلپ قُلپ از گلو پایین میدادند. میرفتند استراحت میکردند و ساعتی بعد دوباره بازمیگشتند. و باز ضربههای چوب بود و کابل و اتوی داغ و خدا بود و تو بودی و نالههای یا زهرا(س) و یا حسین(ع).
□
یکی از بچهها به تو گفت: «محمد! اینها میکشنت! امام گفته: آنها که در اسارتند، اگر دشمن از آنها خواست که عکس مرا پاره کنند یا به من توهین کنند، این کار را انجام دهند.»
اما تو گفتی: «امام وظیفه داشته این حرف را بزند. اما من وظیفه ندارم برای اینکه جانم سالم بماند، به رهبرم توهین کنم.»
□
ضعیف شده بودی و بیرمق. چند روز پشت سرهم کتک و شکنجه توانی برایت نگذاشته بود. بدن رنجور و نیمهجانت را کشانکشان به سمت حمامها بردند. لباسهایت را درآوردند. بدن کبود، سوخته و تاول زدهات را زیر دوش آب داغ گذاشتند و با کابل بر آن کوبیدند. چند بطری شیشهای آوردند و به در و دیوار حمام کوبیدند. بطریها، شیشههای تیز و برندهای میشدند و کف حمام میریختند. تو را روی شیشهها میغلتاندند و با کابل بر بدنت میکوبیدند و با پوتینهای زمختشان روی بدن رنجور و نحیفت میرفتند. شیشههای برنده، پوستت را میشکافتند و در گوشتت فرو میرفتند. خون، از تاولها، از سوختگیها، از زخمها، از ردپای خرده شیشهها بیرون میدویدند. همه چیز نشان میداد که واقعا تو را به حمام آوردهاند؛ به حمام خون.
میگفتند: «باید به مسئولان مملکتت توهین کنی.»
اما تو مظلومانه ناله میکردی: «یا زهرا(س)… یا حسین(ع)…»
و آن کابلها که حالا دیگر مَرکب لختههای خون شده بود، محکمتر از قبل بر پیکرت فرود میآمد. صدای خِرِشخِرِشِ شیشهها، شکسته شدن استخوانها و نالههای ضعیف یا زهرا(س) و یا حسین(ع)ات نسیمی شده بود تا اهالی آسمان را نوید دهد که مسافری از فرزندان روحالله در راه است و تو ذرهذره به دروازهی بهشت نزدیک میشدی.
نعره میزدند: «باید به امام خمینی توهین کنی. بگو…»
و تو با آخرین نفسهایت جواب میدادی: «یا…ز…ه…ر…ا(س) یا…ح…س…ی…ن(ع)»
کابلها قوس میگرفتند و با قدرت بر پیکرت مینشستند. گوشت و پوست بدنت باضربههای کابل کنده میشد. کابلها به سمت بالا تاب برمیداشتند و تکههای پوست و گوشت بدنت را به سوی سقف و در و دیوار حمام پرتاب میکردند. بارها و بارها ازت پرسیدند: «افسران و سربازان ما را تو کشتی. چه کسان دیگری همراهت بودند؟ نام ببر!»
و تو که نای حرف زدن نداشتی، با اشارهی ابرو جواب میدادی: «نه!»
از حمام آوردنت بیرون و با پارچه روی بدن پارهپاره و پر از زخم و سوختگیات، آب و نمک ریختند. آخرین نالههای جانسوزت، آرام، راهشان را به آسمان باز میکردند. عدنان که از مقاومت و سرسختی تو به ستوه آمده بود، فریاد زد: «تمامت میکنم!»
آنگاه پیکر تو را به داخل حمام کشیدند. قالب صابونی را در دهانت گذاشتند و با پوتینهایشان آن را در حلقت فرو کردند.
□
از حمام بیرون آوردنت و روی زمین خاکی اردوگاه انداختنت. بعد رفتند سراغ یکی از بچههای اردوگاه که از امداد و کمکهای اولیه سررشته داشت. او نبضت را گرفت. چهار، پنجبار در دقیقه بیشتر نمیزد. ضربان قلبت به حدی کند و ضعیف شده بود که شهادتت قطعی بود. صدایی که از گلویت بیرون میآمد، صدای نفس کشیدن نبود. صدای خُرخُر کردن بود. یک استخوان سالم در بدنت نمانده بود. هرطور دست و پایت را تکان میدادند به همان شکل باقی میماند. آخرین خُرخُر را که از گلو بیرون دادی، گفتند: «ماتَ.»؛ یعنی تمام کرد. یعنی شهید شدی!
بعد پیکر بیجانت را روی سیم خاردارها انداختند و از آن عکس گرفتند تا بگویند تو در حال فرار بودهای و آنها مجبور شدهاند تو را بزنند! تاخت و تازهای عدنان شروع شد. عربده میکشید و به سربازها دستور میداد. تمام اردوگاه به حالت آمادهباش درآمده بود. چند نفر دویدند و پتویی را از یکی از آسایشگاهها بیرون آوردند. یک پتوی راهراهِ سبز و سفید. از همان پتوهای زِبر اسرا. آسایشگاه به آسایشگاه میدویدند و دستور میدادند: «همه کف آسایشگاه دراز بکشند. سرها روی زمین. بلند کردن سر، ممنوع . نگاه کردن، ممنوع. صحبت کردن، ممنوع.»
هرچند درهای آسایشگاهها قفل بود، ولی میخواستند با این کارشان حصار در حصار ایجاد کنند. این دستورات که از آسایشگاهی به آسایشگاه دیگر ابلاغ میشد، همه را متوجه این کرد که یا اتفاقی افتاده یا قرار است حادثهی مهمی رخ دهد. کنجکاوی عدهای، تحریک شده بود. خوب که نگاه میکردی، سرهایی را میدیدی که از پشت پنجرهی آسایشگاهها، چشم در حیاط اردوگاه میگرداندند تا آنچه که از آن منع شده بودند را ببینند. آنگاه تو افق نگاهشان میشدی؛ آن پتوی زِبر را دور تو پیچیده بودند و با سیمخاردار دورش را بسته بودند. سپس ماشینی آمد و تو را به نقطهی نامعلومی برد.
بعد چند نفر از اسرا را به زور کتک و شکنجه، مجبور به امضای برگهای کردند تا طی گزارشی صوری به صلیب سرخ ادعا کنند؛ «تو در حال فرار بودهای و آنها مجبور شدهاند تو را با گلوله بزنند!»
تعدادی از بچهها را هم به حمام فرستادند تا آثار جنایتشان را که به در و دیوار حمام مانده بود، پاک کنند.
□
مرداد 81 بود. آن روز مشهدالرضا(ع) میزبان 22 شهید بود. یکی از آنها هم تو بودی. بالاخره بعد از پانزده سال به خانه برگشتی. پدرت آمده بود معراجالشهدا. 21 شهید آنجا بودند، ولی تو نبودی. حاجرمضانعلی پرسید: «محمد رضایی کجاست؟»
پاسخ شنید: «پدر جان! پیکر محمدت سالمِ سالم است. او را در سردخانه گذاشتهایم.»
حاجرمضانعلی، بین شهرهای فاروج و شیروان، درست در کنار جاده، مسجد امام سجاد(ع) را ساخته بود و جلوی مسجد برای خودش مزاری تهیه کرده بود. تو که آمدی، آن را داد به تو. روز تشییع پیکرت، مردم زیر تابوتت را گرفته بودند و تو را تا مزارت همراهی کردند.
تشییع تمام شد؛ جمعیت تازه متوجهی خونابههایی شدند که از تابوتت گذشته و بر شانهی آنها چکیده بود!
درباره شهید
شهید محمدرضایی ( متولد1346 ؛ تاریخ اسارت عملیات کربلای چهار در منطقه شلمچه دیماه 1365 ؛ محل شهادت اردوگاه تکریت11 دریکی از روزهای خردادماه 1366 ) یکی از مسئول دسته های غواصان اطلاعات عملیات تیپ 21 امام رضا علیه السلام بود که در همراه با دیگر نیروهای عمل کننده در عملیات کربلای چهار با رشادت فراوان به عنوان خط شکن وارد درگیری شدند که موفقیت هایی علیرغم نبود نیروهای پشتیبانی نیز به دست آورده بودند.
با عنایت به اینکه عملیات کربلای چهار توسط ستون پنجم و نیز همکاری اطلاعاتی نیروهای غربی لو رفته بود و عراق نیز آمادگی مقابله با عملیات را داشت نیروهای خط شکن ما در عملیات و بنا بر تدبیر فرماندهان به دشمن بعثی یورش بردند و بدلیل عدم پشتیبانی نیروهای عمل کننده و خصوصا غواصان بین نیروهای عراقی و خودی و در بین نیزارها و مرداب ها و دریاچه ماهی و جزایز ام الرصاص و ام القصر وپتروشیمی و نهرخین ودیگر جاهای مختلف گیر افتادند و به مرور یا براثر شدت جراحات وزحمی بودن شهید شدند و یا به دست دشمن بعثی به اسارت درآمدند و عده بسیارکمی هم توانستند بعداز حدود بیش از 10 روز تا 30 روز خود را به خط خود رسانده و نجات پیدا نمایند ؛ که شهید محمد رضایی نیز بعد از قریب 3 روز به اسارت دشمن درآمدند.
بعداز اسارت و انواع اقسام کتک ها و فشارها و شکنجه های که معمولا به صورت عمومی و دسته جمعی و گاهی هم انفرادی بود براثر سهل انگاری و نداشتن تدبیر لازم و بیان مسایل و موارد به یکدیگر ؛ پس از انتقال به اردوگاه که نمیخواهیم آن را واکاوی کنیم ؛ عراقیها فهمیدند که شهید رضایی یکی از مسئول دسته غواصها بوده و چه رشادت هایی که شب عملیات انجام نداده است.
علی ایحال شهید محمدرضایی در اردوگاه تکریت11 لو رفت و توسط عراقی ها شناسایی گردید و به شدت و درچندین مرحله مورد ضرب و شتم و شکنجه با انواع و اقسام وسایل قرار گرفت .
اهداف دشمن بعثی در بدو امر شکستن روحیه اسرای اردوگاه و درهم خوردکردن ایشان بدلیل مفقوالاثربودن این اسرا بود و نیز در هم شکستن مقاومت جانانه و سرسختانه شهید رضایی و کسب اطلاعاتی که در آن زمان یعنی بعد از حدود 7 ماه از اسارت اصلابه دردشان نمیخورد بودند.که دراهداف خودشان حتی با شهادت شهید رضایی ناکام ماندند.
شهید محمد رضایی توسط دو نفر از نگهبانان عراقی به نام های : علی آمریکایی و عدنان مورد ضرب وشتم وشکنجه قرار گرفت ؛ این دونفر دژخیمان وحشی با کابلهای 3 فاز به جانش افتادند و در حمام با شکستن شیشه های آن و برروی شیشه ها اورا مورد اصابت کابل های خود قرار دادند ؛ بنا بر گفته بچه های آشپزخانه اردوگاه ؛ در حمامی که خود عراقیها از آن استفاده میکنند ؛ وی را بر روی صندلی قرار دادند و شیر آب داغ را بر پیکر نحیف وی باز کردند ؛ حتی پا را ازاین فراتر گذاشته و سیم برق را درحالی که دست های وی به صندلی بسته شده بود متصل کردند و در حالی که وی از درد به خود میپچید نمک بر روی زخم ها و پیکر نحیف ریختند؛ حتی اگر دقت کنید با اتو وی را سوزانیدند ؛ وبدلیل اینکه استغاثه های وی به درگاه خداوند و فریادهای یازهرایش را نشنوند و در حالی که از ائمه س یاری و کمک میطلبید و در برابر دشمن بعثی و علی آمریکایی و عدنان سر فرو نیاورده بوده ؛ صابون در دهان وی کردند ؛ و به ندای خداوند خودش لبیک گفت و مظلومانه و در غربت اسارت در یکی از روز های خردادماه سال 1366 شربت شهادت را نوشید.
و این نکته درباره این شهید بزرگوار در خور یادآوری میباشد که پدر این شهید گرانقدر تعریف میکردند {« هنگامی که پیکرمطهر این شهید در تبادلی که طرف عراقی در سال 1381 صورت گرفته بود و به مشهد جهت تشییع منتقل شده بود(مردادماه 1381)؛ علیرغم تمامی زخمهایی که بر پیکر نحیفش وارد شده بود ؛ پیکر مطهر این شهید عزیز هنوز تازه و معطر بود و این درحالی بود که قریب به 15 سال از زمان شهادتش میگذشت !! و هنگامی که پیکر مطهرش را در شهرستان فاروج تشییع کردند بر روی لباس کسانیکه زیر تابوت ایشان را گرفته بودند خونابه چکیده بوده است »}
لازم بذکر است که پیکرمطهر این شهید گرانقدر در 15 کیلومتر شهرفاروج به سمت شیروان و درکنار جاده محل زیارت دوستان و همرزمان و زایرین حضرت علی ابن موسی الرضا علیه السلام میباشد.
برای شادی روحش صلوات
منابع : سایت امتداد(بقلم سمیه مهربان جاهد)،وبلاگ اردوگاه تکریت
نگارنده : fatehan