حضرت ابوالفضل ( ازخاطرات شهید ردانی پور )
06 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته
بسم الله الرحمن الرحیم
مریض شده بود؛ می خندید. می گفتند اگر گریه كند خوب می شود. نمازم را خواندم . مهر را گذاشتم كنارم. نگاهش می كردم.
حال نداشت.صدایش در نمی آمد. یك نگاه به مهر انداخت. گفت :« مرتضی ، چرا عكس دست روی مهره؟»گفتم
: «این یادگار دست حضرت ابوالفضله كه تو راه خدا داده.»گفت: « جدی میگی؟» گفتم :« آره .
میخوای از حضرت ابوالفضل برات بگم؟» حالش عوض شد، اشكش در آمد.
من می گفتم، او گریه می كرد. صدایش بلند شد. زار زار گریه می كرد.
جان گرفت انگار. بلند شد لباس هایش را پوشید . گفت: «می رم جمكران .» گفتم: « بذار باهات بیام. »
گفت: « نمی خواد . خودم می رم.» به راننده گفته بود : « پول ندارم. اگر پول های مسافرها رو جمع كنم ، تا جمكران من رو می رسونی؟»
منبع:ابر و باد
خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا
برای شادی روح شهیدان صلوات