بچه ها من کربلا را می بینم! آقا ابا عبدالله را می بینم ...!
13 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته
شهید علی اصغر خنکدار موقع وداع٬ شهید بلباسی را سخت در آغوش کشید و رها نمی کرد. با این که همه ی بچه ها مشغول خداحافظی بودند اما وداع آن دو از همه تماشایی تر بود.
عملیات که می خواست آغاز شود، اصغر چهره ای متفکرانه به خود گرفته بود. وقتی قایق ما به سمت فاو حرکت کرد با این که آب خروشان اروند آن را به تلاطم واداشته بود اما اصغر نا گهان از جا برخاست و شروع کرد به صحبت. در آن تاریکی او حرف هایی زد که مو بر تنمان سیخ شد. می گفت: “بچه ها من کربلا را می بینم … آقا ابا عبدالله را می بینم..”
از حرف هایش بهت زده بودم. جملاتش را که ادا کرد، تیری آمد و درست نشست روی پیشانیش. آرام زانو زد و افتاد توی بغلم. خشکم زده بود. دست انداختم تو موهایش. سرش را بالا گرفتم و به صورتش خیره شدم. چهره اش مثل قرص ماه می درخشید. خون موهایش را خضاب کرده بود.
خبرگزاری دفاع مقدس