بسیجی گمنام
21 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته
به نام خدا
انباردارمان گفت: یک بسیجی اینجاست که هیچی نمی خواهد، عوض ده تا نیرو هم کار می کنه!
گفتم: کو؟ کجاست؟
گفت: همان که دارد گونی ها رو دوتا دوتا می برد توی انبار.
رفتم نزدیک دیدم آقا مهدی باکری فرمانده لشکر است.
او هم مرا دید… با چشم و ابرو اشاره کرد که چیزی نگم و بگذارم کارش را بکند.
دل تو دل نبود، گونی ها که تموم شد و چایی آوردند، آقا مهدی گفت: حالا بریم دیگه!
حیات