فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

بازم از شلمچه بگو

29 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

همان جا کنار تختش ایستادیم به صحبت و بیشتر ذکر خاطره. می دانستم اذیت می شود، ولی چاره چه بود؟ با صدایی گرفته که با هزار سختی و مشقت از ته حلقومش بالا می آمد، گفت که از “شلمچه” برایش بگویم و گفتم. از سه راه مرگ. از کربلای پنج و …

شاید ده سالی از اون شب می گذره. شبی مثل همه شب های زندگی من و ما. مثل زندگی شما!

از اون شب هایی که سر راحت بر بالش می گذاریم و اصلا خیالمون نیست دوروبرمون چه خبره و مثلا توی بیمارستان بغل خونمون کی داره می میره، شایدم کی زنده می شه!!!

منم مثل شما، و نه پاک و مطهرتر از شما، یه دفعه زد به سرم که بریم بیمارستان.

بیمارستان ساسان.

دروازه بزرگ باغ شهادت!

“ته خط” همه جانبازان.

هر کی بره، مطمئنا دیگه برنمی گرده.

می گفتند چند روزی هست که اون جا بستریه. خیلی بیشتر از اون که من بی معرفت، اهمیت بدم و برم ملاقاتش.

نمی شناختمش، ولی رزمنده که بود!

باهاش همرزم نبودم، هم دین که بودم!

وای از من و ما با این اخلاقمون.

سوار بر موتور رفتیم بیمارستان.

طبق روال همیشه راه نمی دادند و خوششون می اومد التماس کنیم، که کردیم!

در بخش هم همین مشکل را داشتیم، که با دو سه تا قسم و خواهش تمنا حل شد.

ساعت نزدیک 10 شب بود.

آرام خفته بود در بستر.

شیری آرام گرفته از گزند روزگار.

همین که نزدیک شدیم، چشمانش باز شدند. معلوم بود خواب نبوده، ولی آن قدر دوست ندیده که خسته شده.

به غیر از دختر مظلوم و همسر وفادارش، دیگر کی بود که سراغی از امروز او بگیرد؟!

همان جا کنار تختش ایستادیم به صحبت و بیشتر ذکر خاطره.

می دانستم اذیت می شود، ولی چاره چه بود؟

خودش می خواست.

با صدایی گرفته که با هزار سختی و مشقت از ته حلقومش بالا می آمد، گفت که از “شلمچه” برایش بگویم و گفتم.

ملتمسانه گفت : - بازم بگو…بگو…

خنده ای ساختگی ساختم و گفتم : دیگه از چی بگم؟

و او باز گفت : از شلمچه… بازم از شلمچه بگو.

از سه راه مرگ. از کربلای پنج و …

از شهید حاج “محسن دین شعاری".

اشک از گوشه چشمانش جاری شد.

اشکم را خوردم تا فکر نکند کم آورده ام!

ساکت که شدم، مچ دستم را فشار داد و آرام تر از قبل، ملتمسانه گفت:

- بگو … بازم بگو …

خنده ای ساختگی ساختم و گفتم:

- دیگه از چی بگم؟

و او باز گفت:

- از شلمچه … بازم از شلمچه بگو …

و من گفتم و گفتم تا این که اشک خودمم جاری شد.

اشک های پاکش بالش را خیس کردند.

دیگر نتوانستم بمانم. ترجیح دادم که بروم. تا فهمید که گفتم:

- خب دیگه خداحافظ … ما داریم میریم …

مچ دستم را گرفت و گفت:

- بازم از حاج محسن دین شعاری بگو …

و باز گفتم.

برای این که نگذارم زیاد اذیت شود و گفتن را تمام کنم، گفتم:

- راستی ببینم، با این حال و روزت، درد هم داری؟

انگار بدترین سخن از دهانم خارج شده!

رنگ به رنگ شد.

اشک هنوز گوشه چشمانش بازی می کردند.

فهمیدم … نه! دیدم که لبش را به دندان می گیرد، ولی فقط یک کلمه جوابم را داد:

- ولش کن …

چند روز بعد دوستان خبر آوردند:

“غلام رضا مدنی” از بچه های گردان تخریب … آسمانی شد.

روحش شاد و یادش گرامی

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: خاطرات دفاع مقدس لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

 << < شهریور 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • متین
  • نورفشان
  • نویسنده محمدی
  • خادم المهدی

آمار

  • امروز: 127
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 1460
  • 1 ماه قبل: 5028
  • کل بازدیدها: 259535

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید درویشعلی شکارچی (5.00)
  • وصیتنامه شهید محمدجعفر دشتستانی (5.00)
  • مجموعه از خاطرات شهید همت (5.00)
  • ماجرای اقدام شهید «نخبه زعیم» که منجر به خلق پیروزی کربلای ۵ شد (5.00)
  • فرا رسیدن حلول ماه محرم را به شما تسلیت عرض می نمایم (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس