فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

این ماجرا حقیقی است...

21 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

«تک» شروع شده بود و بچه ها بایداز روی دژ رد می شدند اما هنوز چند متری از مین باقی مانده بود. یک دفعه دیدیم، مسئول گروهان بلند شد و اعلام کرد برای باز کردن بقیه ی معبر، احتیاج به داوطلبِ استشهادی داریم.
یکی از رزمندگان بسیجی دامغانی، واقعه ای را که شخصا شاهد آن بوده است این گونه بیان می کند:

مرحله ی سوم عملیات بیت المقدس بود. ما بچه های دامغان را به تیپ 7 دزفول (که بعدها شد«لشکر7 ولی عصر(عج)) مامور کرده بودند. یکی از آرپی جی زن های گروهان ما، آن شب برادر «ابوتراب کاتبی» بود و من کمک آرپی جی زن ایشان بودم. محوری را که به ما محول شده بود، درست یادم نیست، اما هر چه بود، باید از میدان مینی که مقابلمان بود رد می شدیم و می رفتیم روی دژی که پشت میدان مین بود. در عملیات بیت المقدس، گردان های سپاه و ارتش به صورت ادغامی عمل می کردند، فرمانده گروهان بچه های شاهرود و دامغان هم ستوان شهید محمد رضا کلائی بود. برای همین مقادیری از امکانات ارتشی ها هم در اختیار گردان قرار داشت. برای رد شدن از میدان مین، تعدادی «اژدربنگال»در اختیار بچه های تخریب بودکه وقتی به پشت میدان مین رسیدیم، با آن ها شروع کردند به باز کردن معبر. فکر کنم دو تا از «اژدربنگال» ها عمل نکرد و معلوم شد در بین مسیر، وقتی خمپاره ای نزدیک ستون نیروها خورد، به آن ها ترکش اصابت کرده و از کار افتاده اند.
«تک» شروع شده بود و بچه ها بایداز روی دژ رد می شدند اما هنوز چند متری از مین باقی مانده بود. یک دفعه دیدیم، مسئول گروهان بلند شد و اعلام کرد برای باز کردن بقیه ی معبر، احتیاج به داوطلبِ استشهادی داریم. در گروهان ما، دو روحانی حضور داشتند که بچه ها آن ها را با نام «حاج رضا » می شناختند؛ اسم و فامیل هر دو شان «رضا بسطامی» بود اما سن و سالشان با هم فرق می کرد. حاج رضای جوان، بین بچه های دامغانی محبوبیت زیادی داشت. آدم شوخ طبع و دلچسبی بود و بین بچه ها خاطر عزیزی داشت. نشان به آن نشان که وقتی مسئول گروهان، تقاضای داوطلبِ استشهادی کرد، این «حاج رضا» بلند شد. یک نفر دیگر هم بلند شد که نمی شناختمش. فرمانده گفت «یا علی». شیخ رضا هم رفت طرف میدان مین. بچه های دامغان و شاهرود شروع کردند به سر و صدا کردن. دل هیچ کس رضا نمی داد که حاج رضا برود. ایشان که بلند شد، چند نفر دیگر هم ایستادند و صدا زدند که ما می رویم، حاج آقا نرود. حتی یک نفر، دست او را گرفت و سعی کرد ایشان را بنشاند، اما حاج رضا، رفت و به موازات عرض میدان مین خوابید و شروع کرد به غلت زدن و چند لحظه بعد، با صدای انفجاری، نفر بعدی جلو رفت و کنار جنازه ی تکه تکه شده ی حاج رضا دراز کشید و شروع کرد به غلت زدن که ایشان هم در همان میدان به شهادت رسد ولی معبر باز شد و ما از کنار اجساد این دو عزیز، عبور کردیم و خودمان را به آن سوی دژ رساندیم.

راوی: داور رضایی

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: خاطرات دفاع مقدس لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

 << < شهریور 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • ترنم گل
  • صفيه گرجي
  • نویسنده محمدی

آمار

  • امروز: 954
  • دیروز: 548
  • 7 روز قبل: 1607
  • 1 ماه قبل: 5281
  • کل بازدیدها: 259535

مطالب با رتبه بالا

  • چرا رکعت دوم نمازت رو این قدر آروم خوندی؟ ( از خاطرات شهید عبدالهی ) (5.00)
  • وصيت نامه شهيد عبدالله غلامي (5.00)
  • دهشت‌زده و تعجب‌زده (5.00)
  • وصیتنامه شهید محمد رضا قوس (5.00)
  • وصیت نامه شهید قاسم میر حسینی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس