اين بچه، فرماندهي گردان تخريبه
فرمانده داشت با شور و حرارت صحبت ميكرد. وظايف را تقسيم ميكرد و گروهها يكي يكي توجيه ميشدند. يك دفعه يادش آمد بايد خبري را به قرارگاه برساند.
سرش را چرخاند؛ پسر بچهاي بسيجي را توي جمع ديد. گفت: «تو پاشو با اون موتور سريع برو عقب اين پيغام رو بده.»
پسر بچه بلند شد. خواست بگويد موتورسواري بلد نيستم، ولي فرمانده آنقدر با ابهت گفته بود كه نتوانست. دويد سمت موتور، موتور را توي دست گرفت و شروع كرد به دويدن. صداي خندهي همه ي رزمندهها بلند شد.
***
يك تانك افتاده بود دنبالش. معلوم نبود چطوري آن جلو مانده؛ آرپيچيزنها را صدا زدند.
آنقدر شليك كردند كه تانك منفجر شد. پسر كه به خاكريز رسيد، پرسيديم كجا بودي؟
گفت: «ديشب كه رفتيم جلو، خوابم برده بود. تقصير مادرمه؛ از بس به ما زور ميكرد سرشب بخوابيم، بد عادت شديم.»
***
داخل كه شديم، ديدم بسيجي نوجواني توي ستاد فرماندهي نشسته. گفتم: «بچه بلند شو برو بيرون. الان اينجا جلسهاس.»
يكي از كساني كه آنجا بود، سرش را به گوشم نزديك كرد و گفت: «اين بچه، فرماندهي گردان تخريبه.»
***
كنكور كه داديم، آمد در خانهمان و گفت برويم. دستم را گرفت و برد. ثبت نام و بعد هم اعزام. توي منطقه، وقتي پرسيدند كجا ميخواهيد برويد، زود گفت: «تخريب».
با آرنج، آرام زدم به پهلويش. از چادر كه بيرون آمديم، گفتم: «ديوونه! چرا گفتي تخريب؟»
گفت: «آخه اينجا نزديكتره.»
منبع : http://hamblogi.ir