امشب کسی روی سنگر نخوابد
به نام خدا
حتی وقتی به او گفتم که تیر مشقی نداریم. گفت: مشکلی نداره تیر جنگی بردارین. گفتم خطر داره اگه به یکی بخورده مشکل ساز می شه، در ثانی مجوز هم می خواد. گفت همین که بهت گفتم. برو همه رو آماده کن. به همه اعلام کردیم که امشب کسی روی سنگر یا بیرون سنگر نخوابد. و همه داخل سنگرهایشان باشند. یکی از نیروها بی خبر از این قضیه ، آن شب بالای سنگر خوابیده بود
مرا صدا زد و گفت: امشب باید بچه ها رو آماده کنیم و ببریم داخل میدون مین که برای اونهایی که تازه اومدن زمینه سازی کنیم. می خوام یه آموزش رزم کامل و واقعی راه بندازم. حتی وقتی به او گفتم که تیر مشقی نداریم. گفت: مشکلی نداره تیر جنگی بردارین.
گفتم خطر داره اگه به یکی بخورده مشکل ساز می شه، در ثانی مجوز هم می خواد. گفت همین که بهت گفتم. برو همه رو آماده کن.
به همه اعلام کردیم که امشب کسی روی سنگر یا بیرون سنگر نخوابد. و همه داخل سنگرهایشان باشند. یکی از نیروها بی خبر از این قضیه ، آن شب بالای سنگر خوابیده بود.
در وقت مقرر ، هر کس رفت پشت تیربار و کلاش و جایی که محل ماموریتش بود ، استقرار پیدا کرد و رزم آغاز شد.
وقتی تیر اندازی شروع شد از قضا تیری به زانوی همان کسی که بالای سنگر خوابیده بود، اصابت کرد. ما فریاد می زدیم که همه بیرون بیایند و به خط شوند او هم بالای سنگر داد وفریاد می کرد .رفتم به او گفتم: پس چرا نمیای پایین؟ گفت: نمی تونم بیام . تیر خوردم. اول فکر کردم احمد خواسته با این کارش صحنه را واقعی تر جلوه دهد و به او گفته به صورت نمایشی برود بالای سنگر، گفتم : خب حالا زیاد داد نزن ساکت باش که گفت تو رو خدا به دادم برسین من تیر خوردم.
در آن گزارش، احمد همه ی ما وقع را موبه مو شرح داده بود .حتی زمان مرخصی و بازگشت او را هم گزارش کرده بود. ما با دیدن این گزارش از طرفی خوشحال بودیم و از طرفی هم این درس را از احمد آموختیم که در هر شرایطی ، وظیفه را باید انجام داد
یکی از بچه ها رفت بالای سنگر که ببیند موضوع از چه قرار است.وقتی فهمیدیم واقعا تیر خورده ، سریع او را به آمبولانس منتقل کردیم و فرستادیم عقب با این وجود شهید اسدی دستور داد که ادامه بدهیم . ما هم آن شب رزمایش جانانه ای انجام دادیم و برگشتیم .
امشب کسی روی سنگر نخوابد
رزمایش که تمام شد همه کمی ترسیده بودیم که حالا چه کسی می خواهد جواب دهد . در همین حین احمد وارد سنگر شد و با لبخند به من گفت : آخر هم کار خودت رو کردی ها. آن شب همه این مساله رو به گردن هم می انداختیم.
سه چهار ماه بعد آن بنده خدا پایش بهبود پیدا کردو به منطقه بازگشت .شش ماه بعد از آن قضیه اعلام کردند که پاسدارهای افتخاری یا باید رسمی شوند یا تسویه کنند.
چون او هم جزو پاسدارهای افتخاری بود باید اقدام می کردو این کار راهم کرد و یکی از مسائلی که هنگام پذیرش از او پرسیده بودند همین مساله ی تیر خوردنش بود که او هم جریان را تعریف کرده بود.
از دفتر قضایی مرا خواستند و پی گیر موضوع شدند که چرا شما همان موقع گزارش نکردید ؟ من که دست و پایم را گم کرده بودم سریع با شهید اسدی تماس گرفتم و گفتم حالا چه خاکی به سرم بریزم ؟ یادته گفتی من دستور دادم نگران نباش، من همون موقع گزارش کردم. بعد از آن دفتر قضایی گشت و برگه ی گزارش را پیدا کرد.
در آن گزارش، احمد همه ی ما وقع را موبه مو شرح داده بود .حتی زمان مرخصی و بازگشت او را هم گزارش کرده بود. ما با دیدن این گزارش از طرفی خوشحال بودیم و از طرفی هم این درس را از احمد آموختیم که در هر شرایطی ، وظیفه را باید انجام داد