افتخارم این بود که من خبر آزادی اکبر را دادم
از کودکی همدیگر را می شناختیم. پسر همسایه بود. سال 1359 که سید اکبر به اسارت درآمد من 9 ساله بودم. این ها را معصومه ابراهیم پور همسر سید اکبر علم الهدی شیخ الاسلامی در مصاحبه با خبرگزاری دفاع مقدس می گوید و خاطراتش را این چنین ورق می زند.
سید اکبر عضو رسمی کمیته بود. با بچه های اطلاعات عملیات به نفت شهر سومار برای شناسایی رفت. در این مدت در نامه ها به صورت تلگرافی و رمزی صحبت می کردند.
قاصد خوش خبر
رادیو را روشن کردم و سرگرم کارهایم شدم. کم کم هوا تاریک می شد که رادیو اسامی آزادگان را اعلام کرد. یکی یکی اسم ها را می خواند، گوش هایم را تیز کردم و در عین ناباوری، اسم سید اکبر علم الهدی را شنیدم. یک دفعه از خوشحالی جیغ کشیدم که مامان، مامان، اکبرآقا آزاده شد. مامان گفت: نه، اشتباه می کنی. گفتم: مامان، خودم شنیدم، با گوشهای خودم.
یک ساعت بعد به خانه اکبرآقا رفتیم. خبر آزادی اکبر را به خانواده اش دادم، گفتم: به خدا من خودم شنیدم. گفتند: از این خبرها زیاد به ما دادند. باور نکردند. گفتم: من فردا به بهشت زهرا می روم.
فردای آن روز به بهشت زهرا رفتم. اتوبوس ها که می آمدند، من یکی یکی بالا می پریدم، سئوال می کردم، سید اکبر شیخ الاسلام را می شناسید؟ چند اتوبوس گذشت. در همین حین که سوال می کردم، یکی سرش را از اتوبوس بیرون آورد و گفت: “سید اکبر آمده، اصفهان، تو قرنطینه است". با شور و شعف خاصی خبر را به خانواده دادم.
جشنی که برایم دوباره تداعی شد
28 مرداد سال 1369 بود که همه محل دست در دست هم، کوچه را آب و جارو کردند، نقل و شیرینی پخش می شد، انگار قرار بر برپای یک جشن عروسی بود. هیچ کس احساس غریبی نمی کرد. من اما در جمع حال دیگری داشتم، چرا که قاصد خوش خبر برای خانواده و محل بودم و احساس غرور می کردم از اینکه خبر آزادی سید اکبر را داده ام. این لحظه ها هیچ گاه از یاد من نمی رود و تکرار نشدنی است. یک بار دیگر همان شلوغی، نقل پاشی، قربانی کردن گوسفند تداعی شد و آن زمانی بود که جشن واقعی برای اکبر برگزار شد، جشن شهادتش.
خانم، شما عروس من می شوید؟
این تقدیر بود که روزها را ورق می زد تا اینکه پانزده روز بعد از جشن آزادی مادرم خبر خواستگاری اکبر را به من داد. همان روزها خواب دیدم که رهبر معظم انقلاب در یک حیاط روی یک تخت نشسته اند. حضرت آقا گفتند: خانم، شما عروس من می شوید؟ خجالت کشیدم و گفتم: چرا این حرف را می زنید؟ تا این را گفتم، از خواب پریدم. موضوع را به مادرم گفتم. این تقدیر الهی بود که خود را بر سر سفره عقد، در کنار سید اکبر ببینم.
آغاز روزهای سخت
سالهای اول سید در خواب حرف می زد و داد و بیداد می کرد. فکر می کردم این ها از علائم اسارت است. سید اکبر در دوران جنگ شیمیایی شده بود، کم کم وقتی پیش رفت، دست هایش از کار افتاد. بدنش شروع به ترشح موادی کرد که ملافه را رنگی می کرد، هیچ کس حرفهایم را باور نمی کرد، اما دکتر محمد حسن باستان حق، رئیس بیمارستان شریعتی در مدت مریضی سید اکبر از لحاظ پزشکی به ما کمک می کردند.
دل می خواهد که بشنوی
روی دست سید اکبر جای یک زخم عمیق بود. همیشه برایم سوال بود که چه اتفاقی برایش افتاده است. از حرف زدن طفره می رفت. یک بار که می خواست وضو بگیرد، گفتم: “سید اکبر، نمی خواهی بگویی داستان این زخم چیست؟” گفت: “اگر بگویم طاقت میاوری؟” گفتم: تو بگو، من طاقتش را دارم.
گفت: در اسارت، روز عاشورا عزادار امام حسین (ع) بودم و گریه می کردم. سرباز عراقی علت را پرسید. گفتم: پدر بزرگم فوت کرده است. اما یک ایرانی منافق که آنجا بود خبر رسانده بود که شیخ الاسلام دروغ می گوید، امروز، روز عاشوراست و او به خاطر امام حسین (ع) گریه می کند، علاوه بر اینکه او سید هم هست. عراقی ها او را می برند، دستش را برش می زنند و آن را با نمک پر می کنند و می دوزند و می گویند: تا تو باشی که ما را سر کار نگذاری.
من، کنیز توام
مراقبت از سید اکبر به ظاهر سخت بود، اما من لذت می بردم. روزهای آخر سید اکبر از مهمانی آمدن خجالت می کشید، می گفت: از اینکه شما در دهان من چیزی بگذارید من خجالت می کشم. گفتم: سید این حرف را نزن. من افتخار می کنم که کنار شما هستم و لذت می برم. از اینکه کنیزی همسرم را می کردم احساس افتخار به من دست می داد.
اما بچه ها با همه بچگی شان تمام لحظه های پدررا غصه می خوردند
18 آبان سال 70 بود که خداوند فاطمه السادات را به ما داد و در سال 74، جمع ما با حضور ساجده السادات، چهار نفره شد.
سید بچه هایش را خیلی دوست داشت. به بهانه های کوچک آن ها را بیرون می برد. همه وسایل بازی را در اتاق، رو به روی تخت خود قرار داده بود که آنها بازی کنند و خودش لذت ببرد. اما بچه ها با همه بچگی شان تمام لحظه های پدر را غصه می خوردند.
سکوت هایی که حرف ها برای گفتن داشت
سید اکبر از سال 74 تکلم خود را از دست داد، اما با همه سکوتش با من و بچه هایم حرف می زد. یک روز آقایی تماس گرفت و گفت: قرار است که امروز به دیدن حاج اکبر بیایند. وقتی آمدند متوجه شدم که از طرف حضرت آقا هستند. یک انگشتر شرف الشمس به حاجی دادند و گفتند: این از طرف آقا است و هنگام رفتن، شال سید اکبر را هم برای آقا از او گرفتند و بردند.
یک میهمان ویژه
زنگ تلفن به صدا درآمد گفتند: قرار است حاج آقا محمد تقی بهلول میهمان خانه شما شود. حاج آقا محمد تقی بهلول وقتی سید اکبر را دیدند، اولین کلام را چنین آغاز کرد: انالله و انا الیه الراجعون و سپس خم شدند و پاهای سید اکبر را بوسیدند. سید اکبر با تمام سکوتش فریاد، خجالت سر می داد. حاج آقا بهلول گفتند: من چیزی را می بینم که شما نمی بینید.
روزهای آخر با هم بودن
سید اکبر در روزهای آخر خوابی دیده بود که شاه خراسان، امام رضا (ع) او را شفا می دهد و در این خواب نام دوستانش را برده بود که من تک تک آن هایی که زنده بودند را برای دیدار با سید اکبر دعوت کردم. فقط یکی از این بزرگواران برای دعا و شفای سید اکبر به مسجد جمکران رفته بودند که متاسفانه دیدار آن دو میسر نشد.
روز آخر وقتی سید اکبر را از خواب بیدار کردم، گفت: بگذار بخوابم، خوابم می آید. در همین حین ادامه داد، لامپ ها را خاموش کردید؟ من و بچه ها تعجب کردیم. گفتم: “اکبر جان، تو خوبی؟ هوا که روشن است". احساس کردم که برایش مشکلی پیش آمده است، برای اینکه ما متوجه نشویم، گفت: آره، آره. هوا روشن است، من اشتباه کردم.
من اما فهمیدم که موضوع از چه قرار است. آن روز سید اکبر تمام روز را تا غروب خوابید. نگران شدم و یکی از دوستانش را خبر کردم و سریع با اورژانس تماس گرفتم. بعد از ویزیت دکتر بود که یکی یکی دوستانش به دیدار او می آمدند. من تعجب کردم. پیش خودم گفتم: این عزیزان برای عیادت می آمدند، اما نه به این صورت.
رفتم کنارش و صورتم را روی دستش که باد کرده بود گذاشتم. به چشم هایش خیره شدم که احساس کردم می خواهد چیزی بگوید. لب خوانی کردم که می گفت: چقدر گریه می کنی؟ به خدا حال من خوب می شود. فقط بگذارید بخوابم. فردا صبح حال خوب مرا می بینید. وقتی این جملات را از سید می شنیدم آرام می گرفتم.
نذری که با هم ادا کردیم
رانندگی بلد نبودم. ولی چون نذر کرده بودیم که 40 شب به جمکران برویم، مجبور بودم که پشت اتومبیل بنشینم، چرا که تازه دست های سید اکبر از کار افتاده بود. او کلاج و ترمز می گرفت و من رانندگی می کردم. خاطرات آن شب ها را هیچ وقت نمی توانم از یاد ببرم. چرا که دقیقاً شب سه شنبه شب، درست همان لحظاتی که ما در شب های جمکران دعای توسل می خواندیم، سید اکبر از دنیا رفت.
من فردا خوب می شوم، قول می دهم
من باورم نمی شد که سید از دنیا برود. فکر می کردم مثل همیشه حالش بد شده است. در محله دکتری داشتیم که او را صدا کردم. یک آمپول “ب.کمپلکس” به او تزریق کرد که بدن سید اکبر آن را پس زد. دکتر رو به من کرد و گفت: چیزی نیست، برویم بیمارستان.
زمانی که دکتر اورژانس بالای سر سید اکبر حاضر شد، گفت: سید تمام کرده است. گفتم: نه آقا! اشتباه می کنید؛ سید اکبر حالش خوب است. خودش به من گفت که حالش خوب می شود.
گریه می کردم که اکبر را نبرند، بغض گلویم را گرفته بود، نمی دانستم چکار باید بکنم. فقط می گفتم: خودش به من گفت که حالش خوب می شود. داخل اتاق رفتم، نذر حضرت عباس کردم که تا صبح حالش خوب شود، هنوز امیدوار بودم. اما سید اکبر برای همیشه تنهایم گذاشت.
این سفر، سفری نبود که تو را همراه خودم ببرم
بعد از رفتن سید اکبر، همیشه فکر می کردم، اشتباه شده است، نمرده است. اما گذشت زمان مرا به این باور رساند که سید اکبر رفته است. یک شب هم خواب دیدم که رو به سید گفتم: خیلی بی معرفتی، من همه جا کنارت بودم. به من گفتی خدا تو را برای من انتخاب کرد، اما حالا رفتی و من را تنها گذاشتی. اما حاجی روبرویم در حال خطاطی کردن بود، خندید. گفتم: سید اکبر با تو هستم، با تو حرف می زنم. اما همان طور آرام مثل همیشه گفت: اینجوری نگو. گفتم: تو من را با خودت نبردی، چطور انتظار داری من جوابت را بدهم. گفت: به خدا این سفر، سفری نبود که تو را همراه خودم ببرم. گفتم: اکبر آقا یک سوال دارم، نکیر و منکر چی شد؟ چرا که همیشه وقتی با اکبر خلوت می کردیم در رابطه با مرگ و نکیر و منکر حرف می زدیم. گفت: خیلی راحت بود.
هنوزم دلتنگ می شوم، بغض گلویم را می گیرد، گریه می کنم، بی تابی می کنم، ولی دیگر سید اکبر نیست که آرامم کند. خصوصاً این روزها که بچه هایم بزرگتر شده اند، بیشتر نبود حاجی را احساس می کنم.
همیشه سید اکبر کنارم هست، به من توجه می کند و همین یعنی آرامش.
سید اکبر در 1339 پا بر زمین هستی نهاد، 1359/6/31 به اسارت رفت، سال 1369/5/28 طعم آزادی را دوباره چشید و 1379/4/28 آسمانی شد.
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات