اصفهانی
به نام خدا
ستوان ملکوتی خدمت خود را به پایان رسانده بود و باید از خدمت مقدس سربازی مرخص می شد و به دنبال سرنوشت خود می رفت. ما مدت ها با هم در رزم های بی امان یار و یاور هم بودیم. و تحمل فقدان او برایم بسیار دشوار بود. ستوان ملکوتی خدمت خود را به پایان رسانده بود و باید از خدمت مقدس سربازی مرخص می شد و به دنبال سرنوشت خود می رفت. ما مدت ها با هم در رزم های بی امان یار و یاور هم بودیم. و تحمل فقدان او برایم بسیار دشوار بود. لکن جدایی ما از یکدیگر اجتناب ناپذیر بود، زیرا خدمت خود را به پایان رسانده بود و باید به سوی شهر و دیارش می رفت. چند روز قبل از اتمام دوره با هم به عقیدتی سیاسی تیپ، نزد شهید کسایی رفتیم. کسایی هم به خاطر عملکرد مثبت ملکوتی و هم به خاطر دوستی او با شهید بهادری از ستوان ملکوتی بسیار تقدیر و تشکر کرد.
در خاتمه نیز یک تقدیرنامه ی مناسب به خاطر اقدامات ایثارگرانه ی وی در طول خدمتش به او اهدا کرد. این مجاهد خستگی ناپذیر با سرافرازی خدمت را به پایان رساند و پس از خداحافظی عازم شهرش، اصفهان شد.
دراین محل با دوستانی چون رضا چراغی، گروهبان دوم شیرازی و حبیب دالوند و شکری و رزمجو و جمشید و… مصاحبت بیشتری داشتم، ولی از همه بیشتربا جمشید هم نشینی داشتم و اکثر مواقع با هم از گروهان دور شده و برای شکار و یا پرنده زنی و یا هواخوری به اطراف می رفتیم. جمشید، گاه گداری از علاقه اش به ازدواج با دختر یکی از آشنایان صحبت می کرد و از من می خواست تا برای این ازدواج دعا کنم. او بارها و بارها گفته بود که پدر دختر تمایلی به این ازدواج ندارد. ولی بعداً متوجه شدم که خدا آرزویش را برآورده کرده و موفق به ازدواج با او شده است. جمشید، جوان شجاع، با سواد
و پاکی بود و از خصوصیات و ارزش های اخلاقی فراوان برخوردار بود. به جمشید گفتم : «تصمیم به ازدواج دارم، ولی هنوز چندان تکلیف ازدواجم روشن نیست.» اما حبیب در همین مرخصی که در پیش داشت قرار بود عروسی کند و با اصرار از من قول گرفت تا در مراسم عروسی اش شرکت کنم.
دریکی ازهمین روزها متوجه شدم سرهنگ مهر پویا، در خط مقدم درحال دیده بوسی با نیروهاست. نزدیک تر رفتم و متوجه شدم که او نیز در حال انتقال از گردان است. رفتن ملکوتی از یک طرف و انتقال سرهنگ مهرپویا نیز از طرف دیگر برای ما بسیار نارحت کننده و مشکل بود، زیرا او در سازماندهی و هدایت گردان در میدان های نبرد از هیچ کوششی فروگذار نمی کرد. هر چه از او بنویسم، کم نوشته ام. سایر افراد نیز به خاطر اخلاص و شجاعت و سلحشوریش از صمیم قلب وی را دوست می داشتند. هنگام خداحافظی، متواضعانه او را همچون پدرم درآغوش گرفته و خالصانه وی را غرق در بوسه کردم. هنگام وداع او کارها و فعالیت مرا بسیار ستود ـ گر چه من قابل آن نبودم ـ آن گاه چشم در چشم من دوخت و خداحافظی کرد و رفت.
به نظر نمی رسید به این زودی ها کسی بتواند جایگزین او شود، زیرا از هر نظر موجب پیشرفت امور جنگ بود، ولی بلافاصله سرگرد «قهرمان» معاون سرهنگ مهرپویا، جای خالی او را پر کرد. او نیز افسری شجاع، دلاور و رشید و شایسته در تمام مأموریت های جنگی بود.