از پاوه تا سردشت، همه جا اکبر پیشقراول بود
تانکها در یک خط به سوی ما حرکت کردند و کماندوها در پشت سر تانکها و مسلسل به دست به راه افتادند. یکی از جوانان ما اولین تانک را با یک موشک آر.پی.جی7 هدف قرار داد و سرنشینان تانک بیرون پریدند و گریختند.
شهید اکبر چهرقانی
نام پدر: حیدر
تاریخ تولد: 1337
تاریخ شهادت: 28/8/59
محل شهادت: سوسنگرد
محل دفن: تهران
اكبر چهرهقاني، يكي از فرزندان برومند انقلاب اسلامي، از نخستين افرادي بود كه به فراگيري فنون نظامي و سپاهيگري در نوروز سال 1358 در پادگان اما علي(ع) (سعدآباد سابق) زيرنظر دكترچمران همت گماشت. دكترچمران چند دوره جوانان علاقمند را در اين پادگان در زمرة اولين گروههاي سپاه آموزش داد و معدودي از آنان كه در قيد حياتند هنوز هم خاطرات خوش روزهاي آموزش را بياد دارند.
اكبر چهرهقاني در خوزستان، در نبرد با ضدانقلاب و عوامل نفوذي رژيم عراق و كنترل مرز وهمچنين در كردستان پس از حماسه پاوه در معيت دكترچمران بود و زماني كه تجاوز ارتش بعثي عراق به سرزمين ميهن اسلامي آغاز شد بازهم او در كنار دكترچمران به خوزستان رفت و از ياران نزديك او بود و در روز حماسه آزادسازي سوسنگرد با آنكه دكترچمران به او دستور بازگشت داده و ميخواست به تنهايي بسوي سوسنگرد و مقابله با دشمن بپردازد، ولي اكبر بازنگشت و همچنان همراه دكتر چمران به پيش تاخت. تا آنكه در محاصره خطرناك دشمن درحالي كه تها مانده بودند، به شهادت رسيد و اين شهادت براي دكتر چمران بسيار سخت بود، بگونهاي كه در رثاي اين شهيد، دستنگاشته زيبايي نوشت كه آن را «انساني آزاده» ناميدهايم.
از پاوه تا سردشت، همه جا اکبر پیشقراول بود
اکبر، شهید بزرگوار ما، چنین زندگی آزاد و ثمربخشی را انتخاب کرده بود؛ آزاد و بدون ترس و وحشت از هیچ چیز و هیچکس زندگی میکرد و فقط در مقابل خدا تسلیم بود و از هیچ قدرتی و ابرقدرتی نمیترسید و زندگی دنیایی او و حیات اخروی او هر دو پربار و ثمربخش بود. سراسر زندگی کوتاهش لبریز از پاکی، فداکاری، شجاعت و مبارزه علیه ظلم و طاغوت بود. او آرزو داشت که زندگی خود را به سرنوشت اصحاب حسین(ع) پیوند دهد و برای همیشه در عداد گلگون کفنان حیات درآید، و همه وجود خود را وقف چنین راه مقدسی کند؛ و سرانجام به آرزوی خود رسید.
اکبر یکی از همان شیعیان راستین بود که دعوت خونین و انقلابی حسین(ع) را لبیک گفت، علیه طاغوتیان قیام کرد، و همه وجود خود را وقف راه خدا نمود و به همه جاذبههای زندگی و قید و بندهای حیات، پشت پا زد؛ آزاد زیست و آزادانه وارد معرکه نبرد شد و با سلطه شیطانی طاغوتیان به سختی درافتاد و همهجا در صحنههای جنگ حق و باطل، پیشقراول مبارزان از جان گذشته بود. هر کجا که ضدانقلاب سربرافراشت، فوراً آماده نبرد و فداکاری شد. هر کجا که طاغوتیان سرنوشت انقلاب را مورد تهدید قرار دادند، جان خود را سپر بلا کرد، در معرکههای سخت و خطرناک خرمشهر، و بعد در نبردهای خونین کردستان، از پاوه تا سردشت، همه جا اکبر پیشقراول بود، همه جا حماسه خلق میکرد، همه جا ستاره رزمندگان از جان گذشته بود… .
هنگامی که صدام کثیف، به فرمان طاغوتها و ابرقدرتها به خاک عزیز ایران حمله کرد و نیروی کفر تا نزدیکیهای اهواز پیش آمد، اکبر عزیز ما نیز همراه دوستان دیگر خود وارد نبرد شرف و افتخار شد و همهجا حضورش مشهود بود و وجودش مثل خورشید میدرخشید. تا سرانجام در شب تاسوعای حسینی، در نبرد معروف نجاتبخش رزمندگان در سوسنگرد شرکت کرد، مشتاقانه پیش میتاخت و هنگامی که گردوغبار نیروهای زرهی دشمن در چندصدمتری ما نمودار شد، سر از پا نمیشناخت، روحش از این قفس جهان به ستوه آمده بود، آرزوی پرواز داشت و شتابان به سوی شهادت پیش میرفت. با تانکها درگیر شدیم. 50تانک و نفربر و صدها کماندوی عراقی در مقابل ما مشغول آرایش شدند.
تانکها در یک خط به سوی ما حرکت کردند و کماندوها در پشت سر تانکها و مسلسل به دست به راه افتادند. یکی از جوانان ما اولین تانک را با یک موشک آر.پی.جی7 هدف قرار داد و سرنشینان تانک بیرون پریدند و گریختند. تانک دیگری برای دور زدن و محاصره کردن ما حرکت کرد و به سرعت خود را به روی جاده سوسنگرد در پشت سر ما رسانید و روی آسفالت جاده مستقر شد و توپ و مسلسل خود را متوجه ما کرد. رزمندگان ما که دیگر موشک آر.پی.جی7 نداشتند، مشتها را گره کردند و «الله اکبر» گویان به سوی تانک حمله کردند.
تانک نیز وحشتزده، جهت خود را تغییر داد و به سوی جنوب گریخت و من به دوستانم که حدود 25نفر بودند، توصیه کردم که همچنان آن تانک را دنبال کنند و خود نیز مدتی با آنها رفتم تا از حلقه محاصره 50تانک دشمن خارج شوند، ولی خود برگشتم؛ زیرا میخواستم که توجه دشمن را به خود جلب کنم تا از درگیری با دوستان ما منصرف شوند و لبه تیز حمله خود را متوجه ما کنند. من خوش داشتم که در این نبرد تنها باشم؛ بنابراین از دوستانم جدا شدم و به سرعت به سوی سوسنگرد حرکت کردم که در جهت دشمن بود.
خیلی سعی داشتم که اکبر عزیزم را همراه دوستان دیگرم بفرستم و خود تنها بروم؛ ولی اکبر پابه پای من میآمد. چندبار به او تذکر دادم که با دیگران برود. با لبخندی طعنهآمیز مرا ملامت کرد که چرا چنین درخواستی از او میکنم، و مصممتر مرا دنبال میکرد و لحظه به لحظه موضع دشمن را به من میگفت. ما از کناره جنوبی جاده سوسنگرد حرکت میکردیم و دشمن در طرف شمالی جاده قرار داشت و هر لحظه به جاده نزدیکتر میشد و اکبر سرک میکشید و میگفت: «دشمن به فاصله صدمتری رسید.» «دشمن هماکنون به پنجاه متری ما رسیده است»
… و هرچه دشمن نزدیکتر میشد، اکبر بشاشتر و زندهتر میشد، مصممتر و قویتر میشد. اکبر میدانست که شهید میشود، بال و پر درآورده بود، سخن از شهادت میگفت، اسم خدا بر زبانش جاری بود، و از مبارزه حسینی تا شهادت افتخارآمیز و دشت کربلا و اصحاب حسین(ع) با خود حرف میزد. من حرفهای او را میشنیدم، ولی چندان توجهی به آنها نداشتم، زیرا خود من هم در چنین حالاتی سیر میکردم؛ من هم خود را برای آخرین مبارزه با کفار عالم و یزیدیان زمان آماده میکردم، من هم اوج گرفته بودم و احساس نمیکردم که بر زمین هستم، گویا بر ابرهای عرش اعلی پرواز میکردم. فقط کلماتی و جملاتی پراکنده که از لبان اکبر جدا میشد و از خدا و حسین و شهادت خبر میداد، در گوشة ذهنم جایگزین میشد…
سرانجام اکبر گفت: «آمدند، به 10متری رسیدند، به 5متری رسیدند»؛ به من پیشنهاد کرد که در مجرای آب جاده سوسنگرد سنگر بگیرم؛ من نپذیرفتم، و حتی فرصت استدلال نداشتم، ولی از ذهنم گذشت که اگر در مجرای آب جاده مستقر شویم، دشمن میتواند با یک نارنجک، یا یک توپ مستقیم تانک، ما را نابود کند. اکبر هم دلیل نخواست و همچنان به راه خود ادامه میدادیم، من میرفتم و اکبر مرا دنبال میکرد، تا بالاخره تانکهای دشمن از جاده سوسنگرد بالا آمدند و در هفت یا هشت متری ما مستقر شدند و لوله مسلسلها و توپها و موشکهای خود را متوجه ما کردند. فوراً کماندوها از روی جاده گذشتند و از سه طرف ما را محاصره کردند. ما به اجبار در همانجا بر زمین خوابیدیم و در کنار باریکهای از خاک به ارتفاع 50سانتیمتر سنگر گرفتیم و تیراندازی شروع شد.
اکبر در طرف چپ من بر خاک خوابید، به طوری که پایش به پاهای من گیر میکرد. در این لحظات بود که اسدالله عسکری (راننده) نیز که به دنبال ما میگشت و از دور ما را میدید، به سرعت خود را به ما رسانید. و دیگر فرصت آن نبود که به او اعتراض کنم که چرا دنبال ما آمدی! فقط به او گفتم فوراً در کنار خاک بر زمین بخواب، او نیز به زیر بوتههای زیادی که در کنار برجستگی خاک وجود داشت رفت و به شکر خدا سالم باقی ماند. تیراندازی شروع شد و توپ و موشک به سمت ما باریدن گرفت. من نیز مشغول مانور وحرکت بودم، گویی خواب و خیال بود، تانکها و کماندوها فقط اشباحی بودند که در ذهنم میلولیدند، و من نیز بدون اختیار و اراده خود، بر روی زمین میغلتیدم و میخزیدم و به اطراف تیراندازی میکردم و دیگر به اکبر توجهی نداشتم، فقط میدیدم که جز تیراندازی من صدای تیراندازی دیگری شنیده نمیشود و تقریباً یقین کردم که اکبر عزیزم به شهادت رسیده است.
اکبرم! برادرم! مهربانم! همرزمم! همسنگرم! شربت شهادت بر تو گوارا باد. تو میگفتی محافظ منی و نمیخواهی لحظهای از من جدا شوی، و گاهگاهی که تنها بیرون میرفتم، بهشدت عصبانی میشدی و تندی میکردی. اکنون چگونه است که مرا تنها گذاشتی و در میان دشمنان خونخوار رها کردی و خود یکه و تنها به سوی عرش خدا پرواز کردی و در ملکوت اعلی سکنی گزیدی؟
اکبر! به خاطر داری که از من گله میکردی که چرا دیگران را با خود به جنگ میبرم و تو را نمیبرم؟ آخر تو را دوست داشتم و نمیخواستم تو را به منطقه خطر ببرم، میدانستم که برای محافظین من و همراهانم خطراتی بزرگ وجود دارد و اکراه داشتم که دوستان دلبندم را به خطر بیندازم. تو فکر میکردی که تو را به قدر کافی دوست نمیدارم، درحالی که بین جوانان، بیش از حد، به تو ارادت داشتم.
اکبر! تو از اولین جوانانی بودی که در کنار ما قرار گرفتی، تعلیمات نظامی آموختی، بهترین دورههای کماندویی را گذراندی، در سختترین نبردهای خرمشهر و کردستان شرکت کردی، حماسهها آفریدی، قدرتنماییها کردی، شهره شجاعت و فداکاری شدی و سرانجام با شهادت خود، این راه شرف و افتخار را به درجه کمال رساندی.
اکبر! تو میدانی که هر کس محافظ من شد، در صحنههای خطر، آماج تیر بلا گردید؛ «ناصر» فداکارم، «حجازی» کاردانم و «محسن» عزیزم که محافظ من شدند، هر یک به ترتیب از پا درآمدند. من دیگر نمیخواستم محافظی برای خود بگیرم، معتقد بودم که خدای بزرگ کفایت میکند؛ اما تو اصرار میکردی و مرا تنها نمیگذاشتی و میخواستی همیشه با من باشی، و با جان خود از من محافظت کنی و در این راه، الحق، به عهد خود وفا کردی. تو رفتی و ما را داغدار کردی. تو رفتی و ما از نور وجود تو محروم شدیم. تو رفتی و ما را در غم و درد، تنها گذاشتی؛ اما اطمینان داریم که تو در ملکوتاعلی، در کنار اصحاب حسین(ع)، به زندگی جاوید خود رسیدهای و مشمول رحمت خدا شدهای، و امتحان سخت و خطرناک حیات را با بهترین نتیجهها، با پیروزی به پایان رساندهای و سرافراز و سعادتمند، در حلقه زنجیر تکامل حسینیان قرار گرفتهای، و لوح سرنوشت خود را با خون شهادت گلگون کردهای.
و ما دوستان و همرزمان تو، ای شهید عزیز، به تو اطمینان میدهیم که راه پرافتخار تو را دنبال کنیم، با طاغوتها و ابرقدرتها بجنگیم و پرچم خونین شهادت را که تو با خون خود مزین کردی و برافراشتی، حمایت کنیم و به آیندگان بسپاریم».
همچنین دکتر چمران در کتاب خود با نام «رقصی چنین میانه میدانم آرزوست» کل عملیات سوسنگرد و در مطلبی با عنوان «معرکه شرف و افتخار» نحوه شهادت شهید اکبر چهرهقانی را شرح میدهد.
شهید چهرهقانی «معرکه شرف و افتخار»
نگارنده : fatehan1