فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

از پاوه تا سردشت، همه‏ جا اکبر پیش‏قراول بود

08 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

تانک‌‏ها در یک خط به سوی ما حرکت کردند و کماندوها در پشت سر تانک‌‏ها و مسلسل به دست به راه افتادند. یکی از جوانان ما اولین تانک را با یک موشک آر.پی.جی7 هدف قرار داد و سرنشینان تانک بیرون پریدند و گریختند.

شهید اکبر چهرقانی
نام پدر: حیدر
تاریخ تولد: 1337
تاریخ شهادت: 28/8/59   
محل شهادت: سوسنگرد
محل دفن: تهران

اكبر چهره‏قاني، يكي از فرزندان برومند انقلاب اسلامي، از نخستين افرادي بود كه به فراگيري فنون نظامي و سپاهي‏گري در نوروز سال 1358 در پادگان اما علي(ع) (سعدآباد سابق) زيرنظر دكترچمران همت گماشت. دكترچمران چند دوره جوانان علاقمند را در اين پادگان در زمرة اولين گروه‏هاي سپاه آموزش داد و معدودي از آنان كه در قيد حياتند هنوز هم خاطرات خوش روزهاي آموزش را بياد دارند.

اكبر چهره‏قاني در خوزستان، در نبرد با ضدانقلاب و عوامل نفوذي رژيم عراق و كنترل مرز وهمچنين در كردستان پس از حماسه پاوه در معيت دكترچمران بود و زماني كه تجاوز ارتش بعثي عراق به سرزمين ميهن اسلامي آغاز شد بازهم او در كنار دكترچمران به خوزستان  رفت و از ياران نزديك او بود و در روز حماسه آزادسازي سوسنگرد با آنكه دكترچمران  به او دستور بازگشت داده و مي‏خواست به تنهايي بسوي سوسنگرد و مقابله با دشمن بپردازد، ولي اكبر بازنگشت و همچنان همراه دكتر چمران به پيش تاخت. تا آنكه در محاصره خطرناك دشمن درحالي كه تها مانده بودند، به شهادت رسيد و اين شهادت براي دكتر چمران بسيار سخت بود، بگونه‏اي كه در رثاي اين شهيد، دست‏نگاشته زيبايي نوشت كه آن را «انساني آزاده» ناميده‏ايم.




از پاوه تا سردشت، همه‏ جا اکبر پیش‏قراول بود

اکبر، شهید بزرگوار ما، ‏چنین زندگی آزاد و ثمربخشی را انتخاب کرده بود؛ آزاد و بدون ترس و وحشت از هیچ ‏چیز و هیچ‏‌کس زندگی می‏‌کرد و فقط در مقابل خدا تسلیم بود و از هیچ قدرتی و ابرقدرتی نمی‏‌ترسید و زندگی دنیایی او و حیات اخروی او هر دو پربار و ثمربخش بود. سراسر زندگی کوتاهش لبریز از پاکی، فداکاری، شجاعت و مبارزه علیه ظلم و طاغوت بود. او آرزو داشت که زندگی خود را به سرنوشت اصحاب حسین(ع) پیوند دهد و برای همیشه در عداد گلگون کفنان حیات درآید، و همه وجود خود را وقف چنین راه مقدسی کند؛ و سرانجام به آرزوی خود رسید.

اکبر یکی از همان شیعیان راستین بود که دعوت خونین و انقلابی حسین(ع) را لبیک گفت، علیه طاغوتیان قیام کرد، و همه وجود خود را وقف راه خدا نمود و به همه جاذبه‌های زندگی و قید و بندهای حیات، پشت ‏پا زد؛ آزاد زیست و آزادانه وارد معرکه نبرد شد و با سلطه شیطانی طاغوتیان به سختی درافتاد و همه‏‌جا در صحنه‌های جنگ حق و باطل، پیش‏‌قراول مبارزان از جان گذشته بود. هر کجا که ضدانقلاب سربرافراشت، فوراً آماده نبرد و فداکاری شد. هر کجا که طاغوتیان سرنوشت انقلاب را مورد تهدید قرار دادند، جان خود را سپر بلا کرد، در معرکه‏‌های سخت و خطرناک خرمشهر، و بعد در نبردهای خونین کردستان، از پاوه تا سردشت، همه‏ جا اکبر پیش‏قراول بود، همه‏ جا حماسه خلق می‏‌کرد، همه‏ جا ستاره رزمندگان از جان گذشته بود… .

هنگامی که صدام کثیف، به فرمان طاغوت‌‏ها و ابرقدرت‏‌ها به خاک عزیز ایران حمله کرد و نیروی کفر تا نزدیکی‏‌های اهواز پیش آمد، اکبر عزیز ما نیز همراه دوستان دیگر خود وارد نبرد شرف و افتخار شد و همه‏‌جا حضورش مشهود بود و وجودش مثل خورشید می‏‌درخشید. تا سرانجام در شب تاسوعای حسینی، در نبرد معروف نجات‏‌بخش رزمندگان در سوسنگرد شرکت کرد، مشتاقانه پیش می‏‌تاخت و هنگامی که گردوغبار نیروهای زرهی دشمن در چندصدمتری ما نمودار شد، سر از پا نمی‏‌شناخت، روحش از این قفس جهان به ستوه آمده بود، آرزوی پرواز داشت و شتابان به سوی شهادت پیش می‏‌رفت. با تانک‏‌ها درگیر شدیم. 50تانک و نفربر و صدها کماندوی عراقی در مقابل ما مشغول آرایش شدند.

تانک‌‏ها در یک خط به سوی ما حرکت کردند و کماندوها در پشت سر تانک‌‏ها و مسلسل به دست به راه افتادند. یکی از جوانان ما اولین تانک را با یک موشک آر.پی.جی7 هدف قرار داد و سرنشینان تانک بیرون پریدند و گریختند. تانک دیگری برای دور زدن و محاصره کردن ما حرکت کرد و به سرعت خود را به روی جاده سوسنگرد در پشت سر ما رسانید و روی آسفالت جاده مستقر شد و توپ و مسلسل خود را متوجه ما کرد. رزمندگان ما که دیگر موشک آر.پی.جی7 نداشتند، مشت‏‌ها را گره کردند و «الله ‏اکبر» گویان به سوی تانک حمله کردند.

تانک نیز وحشت‏زده، جهت خود را تغییر داد و به سوی جنوب گریخت و من به دوستانم که حدود 25نفر بودند، توصیه کردم که همچنان آن تانک را دنبال کنند و خود نیز مدتی با آنها رفتم تا از حلقه محاصره 50تانک دشمن خارج شوند، ولی خود برگشتم؛ زیرا می‏‌خواستم که توجه دشمن را به خود جلب کنم تا از درگیری با دوستان ما منصرف شوند و لبه تیز حمله خود را متوجه ما کنند. من خوش داشتم که در این نبرد تنها باشم؛ بنابراین از دوستانم جدا شدم و به سرعت به سوی سوسنگرد حرکت کردم که در جهت دشمن بود.

خیلی سعی داشتم که اکبر عزیزم را همراه دوستان دیگرم بفرستم و خود تنها بروم؛ ولی اکبر پابه ‏پای من می‏‌آمد. چندبار به او تذکر دادم که با دیگران برود. با لبخندی طعنه‌‏آمیز مرا ملامت کرد که چرا چنین درخواستی از او می‏‌کنم، و مصمم‏‌تر مرا دنبال می‏‌کرد و لحظه‏ به ‏لحظه موضع دشمن را به من می‏‌گفت. ما از کناره جنوبی جاده سوسنگرد حرکت می‏‌کردیم و دشمن در طرف شمالی جاده قرار داشت و هر لحظه به جاده نزدیک‏تر می‏‌شد و اکبر سرک می‌‏کشید و می‏‌گفت: «دشمن به فاصله صدمتری رسید.» «دشمن هم‏‌اکنون به پنجاه‏ متری ما رسیده است»

… و هرچه دشمن نزدیک‌‏تر می‏‌شد، اکبر بشاش‌‏تر و زنده‌‏تر می‏‌شد، مصمم‌‏تر و قوی‏‌تر می‌‏شد. اکبر می‌‏دانست که شهید می‏‌شود، بال و پر درآورده بود، سخن از شهادت می‏‌گفت، اسم خدا بر زبانش جاری بود، و از مبارزه حسینی تا شهادت افتخارآمیز و دشت کربلا و اصحاب حسین(ع) با خود حرف می‏‌زد. من حرف‏‌های او را می‏‌شنیدم، ولی چندان توجهی به آنها نداشتم، زیرا خود من هم در چنین حالاتی سیر می‏‌کردم؛ من هم خود را برای آخرین مبارزه با کفار عالم و یزیدیان زمان آماده می‌‏کردم، من هم اوج گرفته بودم و احساس نمی‏‌کردم که بر زمین هستم، گویا بر ابرهای عرش اعلی پرواز می‌‏کردم. فقط کلماتی و جملاتی پراکنده که از لبان اکبر جدا می‏‌شد و از خدا و حسین و شهادت خبر می‏‌داد، در گوشة ذهنم جایگزین می‏‌شد…
سرانجام اکبر گفت: «آمدند، به 10متری رسیدند، به 5متری رسیدند»؛ به من پیشنهاد کرد که در مجرای آب جاده سوسنگرد سنگر بگیرم؛ من نپذیرفتم، و حتی فرصت استدلال نداشتم، ولی از ذهنم گذشت که اگر در مجرای آب جاده مستقر شویم، دشمن می‏‌تواند با یک نارنجک، یا یک توپ مستقیم تانک، ما را نابود کند. اکبر هم دلیل نخواست و همچنان به راه خود ادامه می‏‌دادیم، من می‌‏رفتم و اکبر مرا دنبال می‌‏کرد، تا بالاخره تانک‏‌های دشمن از جاده سوسنگرد بالا آمدند و در هفت یا هشت متری ما مستقر شدند و لوله مسلسل‏‌ها و توپ‏‌ها و موشک‌‏های خود را متوجه ما کردند. فوراً کماندوها از روی جاده گذشتند و از سه طرف ما را محاصره کردند. ما به اجبار در همانجا بر زمین خوابیدیم و در کنار باریکه‌‏ای از خاک به ارتفاع 50سانتیمتر سنگر گرفتیم و تیراندازی شروع شد.

اکبر در طرف چپ من بر خاک خوابید، به طوری که پایش به پاهای من گیر می‏‌کرد. در این لحظات بود که اسدالله عسکری (راننده) نیز که به دنبال ما می‏‌گشت و از دور ما را می‏‌دید، به سرعت خود را به ما رسانید. و دیگر فرصت آن نبود که به او اعتراض کنم که چرا دنبال ما آمدی! فقط به او گفتم فوراً در کنار خاک بر زمین بخواب، او نیز به زیر بوته‌‏های زیادی که در کنار برجستگی خاک وجود داشت رفت و به شکر خدا سالم باقی ماند. تیراندازی شروع شد و توپ و موشک به سمت ما باریدن گرفت. من نیز مشغول مانور وحرکت بودم، گویی خواب و خیال بود، تانک‏‌ها و کماندوها فقط اشباحی بودند که در ذهنم می‏‌لولیدند، و من نیز بدون اختیار و اراده خود، بر روی زمین می‏‌غلتیدم و می‏‌خزیدم و به اطراف تیراندازی می‏‌کردم و دیگر به اکبر توجهی نداشتم، فقط می‏‌دیدم که جز تیراندازی من صدای تیراندازی دیگری شنیده نمی‌‏شود و تقریباً یقین کردم که اکبر عزیزم به شهادت رسیده است.

اکبرم! برادرم! مهربانم! هم‏رزمم! هم‏سنگرم! شربت شهادت بر تو گوارا باد. تو می‏‌گفتی محافظ منی و نمی‏‌خواهی لحظه‌‏ای از من جدا شوی، و گاه‏گاهی که تنها بیرون می‌‏رفتم، به‌شدت عصبانی می‏‌شدی و تندی می‏‌کردی. اکنون چگونه است که مرا تنها گذاشتی و در میان دشمنان خونخوار رها کردی و خود یکه و تنها به سوی عرش خدا پرواز کردی و در ملکوت‏ اعلی سکنی گزیدی؟

اکبر! به خاطر داری که از من گله می‏‌کردی که چرا دیگران را با خود به جنگ می‌‏برم و تو را نمی‏‌برم؟ آخر تو را دوست داشتم و نمی‏‌خواستم تو را به منطقه خطر ببرم، می‏‌دانستم که برای محافظین من و همراهانم خطراتی بزرگ وجود دارد و اکراه داشتم که دوستان دلبندم را به خطر بیندازم. تو فکر می‏‌کردی که تو را به قدر کافی دوست نمی‌‏دارم، درحالی که بین جوانان، بیش از حد، به تو ارادت داشتم.

اکبر! تو از اولین جوانانی بودی که در کنار ما قرار گرفتی، تعلیمات نظامی آموختی، بهترین دوره‌‏های کماندویی را گذراندی، در سخت‏‌ترین نبردهای خرمشهر و کردستان شرکت کردی، حماسه‏‌ها آفریدی،‌ قدرت‏‌نمایی‏‌ها کردی، شهره شجاعت و فداکاری شدی و سرانجام با شهادت خود، این راه شرف و افتخار را به درجه کمال رساندی.

اکبر! تو می‏‌دانی که هر کس محافظ من شد، در صحنه‌‏های خطر، آماج تیر بلا گردید؛ «ناصر» فداکارم، «حجازی» کاردانم و «محسن» عزیزم که محافظ من شدند، هر یک به ترتیب از پا درآمدند. من دیگر نمی‏‌خواستم محافظی برای خود بگیرم، معتقد بودم که خدای بزرگ کفایت می‏‌کند؛ اما تو اصرار می‏‌کردی و مرا تنها نمی‏‌گذاشتی و می‏‌خواستی همیشه با من باشی، و با جان خود از من محافظت کنی و در این راه، الحق، به عهد خود وفا کردی. تو رفتی و ما را داغدار کردی. تو رفتی و ما از نور وجود تو محروم شدیم. تو رفتی و ما را در غم و درد، تنها گذاشتی؛ اما اطمینان داریم که تو در ملکوت‏‌اعلی، در کنار اصحاب حسین(ع)، به زندگی جاوید خود رسیده‌‏ای و مشمول رحمت خدا شده‌‏ای، و امتحان سخت و خطرناک حیات را با بهترین نتیجه‌‏ها، با پیروزی به پایان رسانده‌‏ای و سرافراز و سعادتمند، در حلقه زنجیر تکامل حسینیان قرار گرفته‌‏ای، و لوح سرنوشت خود را با خون شهادت گلگون کرده‌‏ای.

و ما دوستان و همرزمان تو، ای شهید عزیز، به تو اطمینان می‏‌دهیم که راه پرافتخار تو را دنبال کنیم، با طاغوت‏‌ها و ابرقدرت‏‌ها بجنگیم و پرچم خونین شهادت را که تو با خون خود مزین کردی و برافراشتی، حمایت کنیم و به آیندگان بسپاریم».

همچنین دکتر  چمران در کتاب خود با نام «رقصی چنین میانه میدانم آرزوست» کل عملیات سوسنگرد و در مطلبی با عنوان «معرکه شرف و افتخار» نحوه‌ شهادت شهید اکبر چهره‌قانی را شرح می‌دهد.

شهید چهره‌قانی «معرکه شرف و افتخار»

 

نگارنده : fatehan1

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: وصیت نامه شهدا لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

 << < آبان 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • دهقان

آمار

  • امروز: 1803
  • دیروز: 1089
  • 7 روز قبل: 1776
  • 1 ماه قبل: 6362
  • کل بازدیدها: 289894

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت‌نامه شهید شهید حمید احدی (5.00)
  • اولین شهید دهه هفتادی ایران ( از خاطرات شهید حامد جوانی ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید محمد حسین یاوری (5.00)
  • شهید اقتداری که با اصرار جواز شهادت گرفت (5.00)
  • بعثی ها با دست های بسته پاهای ما را به پنکه سقفی می بستند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس