احساسات
به نام خدا
احساسات در جبهه
شهادت رزمندهها در جنگ هميشه به دلیل قدرت و توانمندي دشمن نبود. خيلي وقتها نپختگي و عدم تجربه يا احساساتي شدن نيروهاي خودي باعث ميشد که يكي از نيروهاي خوب از دست برود و خانوادهاي را داغدار كند. به هر حال چون تجربه جنگ نداشتيم و از بسياري از فنون و تاكتيكهاي نظامي بياطلاع بوديم گاهي احساساتي ميشديم.
به ياد دارم در نبرد شكنندة بازي دراز كه به دشمن حمله كرديم و زمين گير شديم و هيچ پيشرفتي نداشتيم، يكی از طلبههاي رزمنده در پشت خاكريزهاي خودمان احساساتي و نيمه موجي شده بود. نارنجك تفنگي را بر سر اسلحهاش گذاشت و خواست به طرف دشمن كه چند كيلومتری ما بود، شليك كند، امّا از آن جا كه نارنجك تفنگي صد و پنجاه متر بيشتر نميرفت، آن نارنجك در پشت تپّه به شهيد مجتبي كاظمي اصابت کرد و او را به شهادت رساند. به بالين او كه رسيدم دیدم همه با تعجب به وی نگاه مي كردند؛ چون توپ و خمپاره يا تانك دشمن به آن قسمت نميتوانست راه يابد. من هم چيزي از آنچه ديده بودم به زبان نياوردم؛ چون اولا يقيين و اثباتش مشكل بود، ثانيا نيرو يا نيروهای ديگر از دستمان ميرفت. ولي پيوسته اين غصّه در دلم ماند كه طلبه بسيار خوبي به دلیل احساسي شدن و موجي شدن طلبه ديگري، از دستمان رفت.
عبور از ميدان مين و تأثير آيه «وَ جَعَلْنا»
معمولا در جبهه گروههايي را به عنوان گشتي يا گشت شناسايي به قسمتهايي كه دست دشمن است، ميفرستند. يك روز من و يكي دو تن از دوستان براي شناسايي به روستاي داربلوط رفتيم. براي برگشتن، دو راه بود؛ يكي از كنار رودخانه كه مارپيچ بود و چند ساعت طول ميكشيد و ديگري از دشت كه چند ساعت نزديكتر بود، اما در ديد دشمن بود و خطر گم شدن هم وجود داشت. من چون خسته بودم، تصميم گرفتم از وسط دشت بيايم. شروع به دويدن كردم. البته گاهي مجبور ميشدم كمرم را خم كنم تا دوربيندار مستقر بر ارتفاع 1150 من را نبيند. مدام آية «وجعلنا» را ميخواندم تا از گزند دشمن مصون باشم. رسيدم به زميني كه در آن «مين» كار گذاشته بودند و با سيم آنها را به هم متصل كرده بودند. من تا آن زمان، انواع مختلفی از مين ضد نفر و ضد تانك ديده بودم، اما اينها مثل آنچه که قبلا ديده بودم، نبود. گمان كردم زمين كشاورزي است و مالك آن حدود، زمين را اين گونه مشخص كرده. با خود گفتم از روي آنها ميروم فقط دقت ميكنم كه پا روي سيمها نگذارم تا ضربهاي به كشاورز بيچاره وارد نیاید. همان طوري كه ميدويدم از زمين پر از مين هم عبور كردم. وقتي به مقر رسيدم و آن مكان را براي دوستانم توضيح دادم، آنان گفتند كه تو از وسط ميدان مين رد شدی. با تعجب به آنها نگاه كردم و از اين كه آية «وجعلنا» من را هم از دشمن و هم از ميدان مين نجات داد، خداوند را شكرگزاريكردم.
تعهّد براي آوردن جنازه يكديگر
در جبهه دو نفر بودند که با هم دوست شدند. از آنجا که يكي از آنها جوان خوش سيمايي به نام شرفي بود و ديگري رزمندهاي بود كه چهرة زيبايي نداشت، اين مايه تعجب رزمندهها شده بود. اين دو با هم عهد كردند كه هر كدام شهيد شد، ديگري پيكرش را بياورد. شرفي به شهادت رسيد و آن رزمندة ديگر با تمام سختيها و خطراتي كه داشت پيكر او را به پشت خط مقدم رساند.
مَرْدِه خداحافظ
طلبة ساده و كشاورززادهاي به نام يداللّه ديدهبان بود. او از خانوادة بسيار ساده و فقيري بود، امّا سرشار از معرفت و محبت. تكيهكلام او هميشه «مَرْدِه» بود. سلام مَرْدِه. چطوري مَرْدِه؟ در حوزه نیز به هر طلبهاي ميرسيد، ميگفت: «مرده».
قبل از رفتن به خط آتش مستقيم، در جبهه متداول بود كه رزمندگان با هم خداحافظي ميكردند و حلاليت ميطلبيدند؛ چون احتمال شهادت، زياد بود.
قبل از خط آتش مستقيم در خط مقدم روي زمين دراز كشيده بودم. آقاي ديدهبان كنارم آمد و گفت: خداحافظ مَرْدِه. من هم همان طور كه دراز كشيده بودم از روي شوخي گفتم اگر مُرْدي التماس دعا. او رفت و همان روز شهيد شد.
اين خاطره جبهه هميشه براي من رنجآور است. با خود ميگويم اي كاش حداقل ايستاده بودم و با او خداحافظي كرده بودم.
از زبان استاد عابدینی
منبع :http://khaterat-defa.blogfa.com