آقا رشید
به نام خدا
سربازی داشتیم به نام آقا رشید که قد کوتاهی داشت، ولی خیلی ورزیده و نترس بود. درآن ایام در جزیره مجنون و در محلی مستقر بودیم که نامش «پد مرکزی» بود سربازی داشتیم به نام آقا رشید که قد کوتاهی داشت، ولی خیلی ورزیده و نترس بود. درآن ایام در جزیره مجنون و در محلی مستقر بودیم که نامش «پد مرکزی» بود. فاصله ی ما با عراق، حدود 400 متر بود و سنگری که ما در آنجا زده بودیم، فقط دو گونی بود و عمق آن به اندازه ای بود که فقط می توانستیم در داخل آن بنشینیم.
یک روز برای سرکشی به سنگر آقا رشید رفتم. آقا رشید در سنگر نشسته بود، وقتی به کنار او رسیدم و به سختی در کنار او قرار گرفتم، گفت :«جناب سروان، نامه ای برای مادرم نوشته ام. می خواهید آن را برایتان بخوانم.» گفتم :«بخوان» و او شروع کرد.
برای مادرم نوشته ام که اینجا صبح ها ما را با لالایی بیدار می کنند. یک لیوان آب هویج و یک لیوان شیر می دهند و بعد، هر چه که می خواهیم.
ناگهان گلوله ای به سنگر ما خورد و دو تا گونی محافظ از بین رفت. ایستادن درآنجا جایز نبود. گفتم : «بلند شو برویم عقب. » گفت :«نه! باید بقیه نامه ام را بخوانم.» گفتم :«بخوان.» دوباره شروع کرد و… «و… اما عراقی های خوش انصاف این جا فقط با گلوله از ما استقبال می کنند و…»