فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

آخرین لحظات زندگی یک شهید به روایت خواهرش

19 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

شیرین جافر می‌گوید: برادرم سرش را روی پاهایم گذاشت؛ روی سر و صورتش دست کشیدم؛ دقایقی گذشت و به من گفت: «تو خیلی خسته‌ای» و بعد سرش از روی پاهایم به زمین افتاد.
بارها واقعه کربلا را مرور کردیم که خواهری چشم به گودال قتلگاه دوخته و می‌بیند شهادت برادرش را؛ برادری که عاشقانه دوستش داشت؛ این دوران هم زینب‌ها می‌بینند چگونه برادرشان شهید می‌شوند و گاهی برادری روی پاهای خواهرش به شهادت می‌رسد. شیرین جافر خواهر جانباز شهید «مرتضی جافر» است که با دلی سوخته روایت می‌کند شهادت برادرش را.

***

مرتضی برادر سومم بود و در دبیرستان «هدف» درس می‌خواند، یک روز آمد و گفت: «من نمی‌خواهم درس بخوانم، برای درس خواندن همیشه وقت است، می‌خواهم به جبهه بروم» مرتضی رفت، خودش را معرفی کرد؛ قبل از آخرین اعزامش به منزل‌مان آمد و گفت: «شیرین، ببینم پوتین‌های من رو هم مثل پوتین‌های ابراهیم (همسرم) برق می‌اندازی؟» پوتین‌های مرتضی را طوری واکس زدم که انگار همین الان خریده است؛ او را به «سومار» منتقل کردند.

او در حمله دشمن، دو پای خود را از دست داد؛ مرتضی را از سومار به کرمانشاه و از آنجا به تهران منتقل کرده بودند؛ وقتی بیمارستان رسیدیم، مرتضی را که دیدم از سر تا به زانویش دست کشیدم، دیگر جرأت نکردم تا پایین‌تر دست بکشم؛ چون به من الهام شده بود، پاهایش قطع شده است.

بعد از آن پشت ویترین کفش‌فروشی‌ها می‌رفتم و با خودم گفتم: «مرتضی دیگر آرزوی کفش در دلش می‌ماند. اگر بخواهد ازدواج کند، می‌گویند داماد بی‌پا بیاید پای سفره عقد!». بعد از جانبازی مرتضی تا وقتی که به شهادت رسید، خجالت می‌کشیدم که به پاهایم نگاه کنم یا آن را بشویم چون برادرم پا نداشت و من پا داشتم.

روز یازدهم دی 1391 ساعت 7 صبح از خانه‌مان به سمت منزل برادرم راه رفتم، وقتی به آنجا رسیدم، مرتضی در کنار مادرم خوابیده بود؛ او را صدا زدم و برادرم علی یک لیوان آب آناناس به او داد؛ دیدیم مرتضی به خودش می‌پیچید، گفتم: «داداش چی شده؟» گفت: «سردم شده»؛ به او گفتم: «بگذار بخوابانمت» سرش را روی بالش گذاشت؛ گفتم «مگر من مرده‌ام سرت را روی پایم بگذار تا تو را ماساژ بدهم».

سرش را روی پاهایم گذاشت؛ روی سر و صورتش دست کشیدم؛ دقایقی گذشت و به من گفت: «تو خیلی خسته‌ای» و بعد سرش از روی پاهایم به زمین افتاد، دوباره سرش را بلند کردم و روی پاهایم گذاشتم؛ او سه بار چشم‌هایش را باز کرد؛ به دفعات مرا نگاه کرد و لبخندی زد.

با اورژانس تماس گرفتیم؛ ساعت هشت صبح آمدند و وقتی دکترها چراغ قوه را داخل چشم مرتضی انداختند، گفتند: «او نیم ساعت پیش تمام کرده است». یعنی لبخندهای مرتضی بعد از شهادتش بود که می‌خواست مرا آرام کند.

به گزارش توانا، جانباز شیمیایی و قطع دو پا «مرتضی جافَر» متولد 23 مرداد 1346 در محله امیریه تهران است که سال 1361 در منطقه «سومار» به درجه جانبازی رسید و در حالی که یازده روز از زمستان 91 سپری می‌شد، بعد از 30 سال تحمل رنج جانبازی به کاروان شهدا پیوست.

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: خاطرات دفاع مقدس لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • زفاک

آمار

  • امروز: 2165
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • دلیل امروز و فردای ما ... ( زندگینامه شهید علی چیت سازیان ) (5.00)
  • پوتین ( از خاطرات شهید زین الدین ) (5.00)
  • بخشداری که کارگر خوبی بود (5.00)
  • ماجرای نظافت حرم اباعبدالله الحسین(ع) به دست اسرای ایرانی (5.00)
  • شهید است مسافر هفت اقلیم عشق (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس