آخرین فرمان تخلیه شهر خرمشهر را چه کسی صادر کرد؟
بسم الله الرحمن الرحیم
بعضی چنان عصبانی بودند که به من اعتراض و توهین میکردند. یکی با صدای بلند گفت: «ناخدا! 33 روز است که هر روز میگویی کمک میآید که هنوز هم خبری از کمک نیست. حالا پس از دادن این همه شهید میگویی باید عقبنشینی کنیم…
جملات بالا بخشی از خاطرات ناخدا یکم «هوشنگ صمدی» فرمانده تکاوران نیروی دریایی ارتش از 34 روز مقاومت در خرمشهر است.
ناخدا یکم «هوشنگ صمدی» از فرماندهان شجاع نیروی دریای ارتش جمهوری اسلامی ایران پیش از آنکه یک عنصر نظامی باشد که در جنگ فرماندهی کرده است؛ کتاب گویای حوادث نخستین ماههای آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در شهر خرمشهراست.
او درباره آخرین لحظههای اشکبار و پراضطراب پس از اعلام فرمان تخلیه خرمشهر از سوی ستاد فرماندهی که حاکی از سقوط شهر بود میگوید: شهر تقریبا به دست عراقیها افتاده بود. آنقدر با ستاد عملیات جنوب تماس گرفته بودم و عاجزانه و ملتمسانه تقاضای کمک و ارسال نیرو کرده بودم و آنقدر وعدههای سر خرمن شنیده بودم که دیگر خسته و ناامید شده بودم. عراقیها پل خرمشهر را به شدت زیر آتش گرفته بودند و اجازه نمیدادند هیچ تدارکات و مهماتی وارد شهر بشود. نان و غذا هم در شهر کم بود و نیروها ناچار بودند با آب آلوده کارون و نان خشک «سر» کنند. وضع مسجد جامع شهر هم آشفته بود. خواهران امدادرسان در مسجد، به اصرار و پافشاری ما شهر را کم کم ترک کردند. دیگر مسجد هم جای امنی نبود و بخشی از آن ویران شده بود. از همه جا بوی مرگ و سقوط میآمد.
روز اول تا سوم آبان از تلخترین روزهای زندگی من بود. با چشمان خودم میدیدم که عراقیها خرمشهر را گرفته و قدم به قدم به ما نزدیکتر میشوند و کاری هم از دست من برنمیآید. دشمن از چند طرف شهر را زیر انواع توپ و خمپاره گرفته بود و همه جا را میکوبید. بیهدف همه جا را میزدند. تقریبا شهر را از دست داده بودیم و فقط بر خیابان «ساحلی» تسلط داشتیم. آنجا هم زیر فشار شدید آتش دشمن بود. دائم با ستاد عملیات جنوب و شخص سرهنگ «حسنی سعدی» تماس میگرفتم و نیرو طلب میکردم و ایشان هم دائم وعده رسیدن نیرو میداد و خبری هم نمیشد. چند روزی بود که مهمات به اندازه کافی نداشتیم. فرمانداری و پل خرمشهر در معرض آتش مستقیم دشمن بود و هیچ ماشینی جرأت نمیکرد از پل عبور کند. به دلیل آتش مدام دشمن روی پل، پشتیبانی از ما قطع شده بود. به تکاوران تأکید کرده بودم که در مصرف مهمات صرفهجویی کنند. بارها به بچهها گفته بودم: «تیری از تفنگتان خارج نمیشود، مگر آنکه به هدف بخورد!»
با وجود این از نظر مهمات به شدت در مضیقه بودیم. من هم مرتب تقاضای آتش پشتیبانی و نیروز تازه نفس و مهمات میکردم.
بالاخره فرمانده منطقه سوم روز اول آبان ماه به نیروهایش میگوید: «میدانید که عراقیها روی پل آتش دارند و همه ماشینها را میزنند. کی حاضر است به خرمشهر مهمات برساند؟»
محمد مختاری میگوید: «من حاضرم!»
ناوبان سوم محمد مختاری گرچکانی در منجیل مسئول ورزش بود. بچه تهران و افسری بسیار قوی هیکل و قدرتمند بود. او کمتر از 40 سال داشت و متخصص غواصی بود. مختاری بیش از یک سال در انگلستان دوره دیده بود. البته چند جوان دیگر هم داوطلب میشوند. اما دوستانشان میگویند خطرناک است، نروید! جوانها که شاگردان او بودند به مختاری میگویند شما نروید، ما میرویم. اما مختاری میگوید: «نه من خودم میروم. حاضر نیستم بچههای خودم در خرمشهر با کمبود مهمات روبرو بشوند و من اینجا برای خودم راحت بنشینم. الان میدانم ناخدا صمدی و بچههایش در خرمشهر چه میکشند. باید به کمکشان بروم.»
مختاری وانت را پر از مهمات تفنگ «106»، موشک «تاو» و فشنگ «ژ-3» میکند و خودش پشت فرمان مینشیند. نزدیک پل که میشود، با تمام سرعت حرکت میکند تا از پل عبور کند. در این هنگام عراقیها ماشین را زیر آتش میگیرند. اما مختاری هر طور شده پل را رد میکند و از آن پایین میآید و به میدان فرمانداری میرسد. ما در ضلع جنوبی میدان فرمانداری مستقر بودیم. وقتی میخواهد طرف ما بیاید، ناگهان یک گلوله توپ یا خمپاره به وسط وانت بار اصابت میکند و منفجر میشود. وانت، مهمات و محمد مختاری پودر میشوند و چیزی از آن شهید باقی نمیماند. من صدای مهیب انفجار را شنیدم و متأثر شدم. نیروی رشید و شجاعی را از دست داده بودیم.
در همان سه روز اول آبان علاوه بر محمد مختاری،چند تن دیگر از تیم تکاوران را در خرمشهر از دست دادیم، دلاورانی چون ناوبان دوم «داریوش باقری گیل گلابی»، مهناوی یکم «منصور پوراحمد»، مهناوری یکم «جهانریز دهقان»، مهناوی یکم «علیاکبر رجبی»، ناواستوار یکم «علیرضا صناعی سده»، مهناوی یکم «سیدمصطفی طباطبایی»، ناوی یکم وظیفه «محمد باقر ارجمند»، ناوی یکم وظیفه «محمد علی سید مومنی» و… .
سه روز اول آبان حتی غذا هم در مسجد طبخ نمیشد. خوشبختانه در مسجد جامع نان و خرما داشتیم و در واقع گرسنگی نان و خرما میخوردیم. تکاورها و مدافعان مردمی شهر با چنگ و دندان از خرمشهر دفاع میکردند.
روز دوم آبان جناب سرهنگ حسنی سعدی فرمانده عملیات به خط خودش نامهای به من نوشت و ضمن تقدیر و تشکر از مقاومت و دلیری تکاوران در خرمشهر از ما خواست تا رسیدن نیروی کمکی پایداری کنیم.
متن نامه:
«بسمهتعالی
جمهوری اسلامی
ستاد عملیات جنوب
سرهنگ صمدی
تاریخ: 59/8/2
شماره: 7 سیار
از: ستاد عملیات جنوب
به: فرمانده عملیات خرمشهر
درود بر تکاوران قهرمان که تاکنون با فداکاری و جانبازی خونینشهر، این قلب تپنده ایران زمین را، نگهداری کردهاند.
امید امام امت و ملت ایران به شما رزمندگان سلحشور است. نیروهای تازهنفس را که به طرف خونین شهر روانه میباشند بکار گیرید و همچنان به مقاومت شجاعانه خویش تا نابودی دشمن ادامه دهید.
فرمانده عملیات
سرهنگ 2 حسنی سعدی»
.
الان درست یادم نیست این یادداشت کی و چگونه در خرمشهر به دستم رسید. در آن یادداشت به نیروهای تازهنفسی اشاره شده بود که قرار بود به خرمشهر بیایند تا من آنها را به کار گیرم. اما هیچ وقت خبری از آنها نشد که نشد!
با وجود این یادداشت مهم و تاریخی، تنها یک روز بعد، یعنی بعد از ظهر روز سوم آبان سرهنگ حسنی سعدی با بیسیم به من دستور داد خرمشهر را تخلیه کنم و به آبادان عقب بنشینم. عین سخنان ایشان این بود:«جناب ناخدا صمدی! آماده باشید که عقبنشینی!»فرمان شفاهی و از طریق بیسیم به من ابلاغ شد. هیچ فرمان کتبی در کار نبود. دو سه روزی بود ارتباط ما با آبادان قطع شده و دیگر هیچ رفت و آمدی از طریق پل خرمشهر به آبادان صورت نمیگرفت. از سرهنگ حسنی سعدی پرسیدم: «برای چه عقبنشینی کنیم؟»
دستور این است!
با چه وسیلهای و چطور عقبنشینی کنیم؟
برایتان قایق میفرستم!
اگر بگویم تلخترین خبری که در تمام عمرم شنیدهام،این خبر بود، اغراق نکردهام. میدانستم خرمشهر تقریبا از دست رفته و ما فقط بر خیابان ساحلی و قسمتی از میدان فرمانداری تسلط داریم. البته نیروهای تکاور و مردمی در مناطق مختلف خرمشهر بر پشت بامها و در کوچهها و خیابانها پراکنده و مشغول مقاومت بودند، اما مقاومت در برای چندین لشکر زرهی و نیروی پیاده تازه نفس دیگر فایده چندانی نداشت. ماندن بیشتر در خرمشهر فقط از ما نیرو و تلفات میگرفت. پل خرمشهر و آبادان زیر آتش بود و هیچ تدارکات و مهماتی نمیرسید. عراقیها 90 درصد شهر را اشغال کرده بودند. شمار مدافعان تکاور و نیروهای مردمی به 300 نفر هم نمیرسید.نیروهای عمل کننده مردمی و تکاور داخل شهر هم خسته بودند و روحیه چندانی برای ادامه مقاومت نداشتند.بنابراین،همه این عوامل ایجاب میکرد خرمشهر را تخلیه کنیم تا در وقتی دیگر و با قدرتی بیشتر، بتوانیم دشمن را از آن بیرون برانیم.
با وجود همه این تحلیلهای نظامی و عقلانی، قلب و احساسم چیز دیگری میگفت. برای چند دقیقهای مات و مبهوت ماندم و به فکر رفتم. در مقاومت خونین خرمشهر گردان یکم تکاوران دریایی بوشهر متحمل ضربات سنگین و کمرشکنی شده بود.ما حدود 600 نفر وارد خرمشهر شدیم که تعداد 76 نفرمان در روزهای مختلف جنگ در خرمشهر به شهادت رسیدند و حدود 300 نفر هم زخمی و مجروح شدند.یعنی در مجموع از گردان 600 فره ما، 376 نفر شهید و مجروح شده بودند.به راستی جواب آن همه خون و از جان گذشتگی را چه کسی میتوانست بدهد؟یاد بچهها و جوانهای رعنایی افتادم که در این یک ماه و چند روز مقاومت، مثل گل پرپر شدن و از دست رفتند. یاد ناوی وظیفه سنگلی افتادم که در بغل خودم شهید شد؛ یاد ناو سروان «مرادی» افتادم که جلوی چشمان حیرتزدهام، سرش پرید و هنوز داشت میدوید. یاد «محمد علی صفای» عزیزم افتادم که چه شب و روزهای خوشی با هم داشتیم؛ یاد بچههای سپاه پاسداران خرمشهر افتادم که مظلومانه و در خواب زیر آوار رفتند و شهید شدند؛ یاد محمد مختاری افتادم که برای رساندن مهمات به ما شهید شد و هیچ چیزی از پیکرش باقی نماند.
به خودم که آمدم چهرهام از اشک خیس بود. چارهای نبود و باید تلخترین خبر ممکن را به افسران و درجهدارانی که هنوز در شهر مشغول مقاومت بودند، میدادم. ناچارم اینجا از فرصت استفاده کنم و صرفا برای ثبت در تاریخ به موضوع تلخ و دردآوری اشاره کنم و آن این است که اصلا چه کسی فرمان عقبنشینی و تخلیه خرمشهر را در روز سوم مهر 1359 را صادر کرد؟
در برخی از کتابهای تاریخی و حتی خاطراتی که برخی برادران و خواهران منتشر کردهاند،مرا (ناخدا هوشنگ صمدی) مسئول اصلی تخلیه خرمشهر قلمداد کردهاند. حتی برخی از دستاندرکاران ماجرا گفتهاند که صمدی سرخود دستور عقبنشینی را صادر کرده است!
سوال من این است که مگر در آن تاریخ چه سمتی در فرماندهی جنگ داشتم که میتوانستم چنین فرمان خطیر و پرمسئولیتی را صادر کنم؟ من و تکاوران تحت امرم با نظارت ستاد عملیات جنوب مستقر در آبادان میجنگیدیم و مجری فرامین و دستورات آنجا بودیم و سرخود هیچ اقدامی نمیتوانستیم بکنیم.اگر خودسرانه عمل میکردم، پس از عقبنشینی حتما باید مرا دستگیر و محاکمه صحرایی میکردند و به جوخه اعدام میسپردند. در حالی که ارتقای پست من در منطقه دوم نیروی دریای ثابت میکند که من سرخود عمل نکردهام و تابع دستورات مقامات بالاتر از خودم بودهام.
یکی از مصیبتهای من پس از دریافت فرمان تخلیه خرمشهر و عقبنشینی به ساحل شرقی کارون و خرمشهر شرقی، قانع کردن تکاوران و افسران و پاسدارانی بود که در کنار خودم در شهر مشغول مقاومت بودند. همه آمدند. یادم هست «محمد جهان آرا» نبود، بلکه معاونش که اسمش یادم رفته حضور داشت. برخی از مقامات هم که در مسجد جامعه بودند، آمدند. وقتی همه را جمع کردم، گفتم: «از ستاد عملیات جنوب فرمان عقبنشینی صادر شده و باید عقب بنشینیم.»
هیچ کس زیر بار حرفم نرفت. همه شوکه شدند. یکی دو نفر هم بر سر خود زدند و روی زمین افتادند و شروع کردند به گریه کردن. بغض گلوی خودم را هم میفشرد، اما در آن اوضاع حساس و بغرنج و سرنوشتساز، نمیتوانستم احساساتم را بروز بدهم. بعد، جر و بحث با بچههای خودم و سپاه و مسجدیها شروع شد. بعضی چنان عصبانی بودند که به من اعتراض و توهین میکردند. یکی با صدای بلند گفت: «ناخدا! 33 روز است که هر روز میگویی کمک میآید که هنوز هم خبری از کمک نیست. حالا پس از دادن این همه شهید میگویی باید عقبنشینی کنیم؟ ما با چنگ و دندان جنگیدهایم و شهر را گرفتهایم تا سقوط نکند،«آن وقت خودمان بیرون برویم و دو دستی شهر را تقدیم عراقیها کنیم؟ من این کار را نمیکنم. همین جا میمانم تا کشته شوم! مرگ بهتر از تحمل شرمساری عقبنشینی است!»
کمی که احساساتش فروکش کرد، گفتم: «ببینید آقایان! ما نظامی هستیم تا حالا گفته بودند مقاومت بکنید، ما هم مقاومت کردیم. حالا میگویند عقبنشینی کنیم، باز هم اطاعت میکنیم.»
باز اعتراض و حتی پرخاش کردند. وقتی دیدم قانع نمیشود، گفتم: «آقایان! من الان به ستاد و شخص جناب سرهنگ سعدی بیسیم میزنم، شما خودتان گوش کنید!»
همه قبول کردند. یادم هست همان موقع، ناخدا «ابوطالب ضربعلیان»، ناخدا «فتحالله عسکری»، ناوسروان «ژاله»، ناخدا «علی دهقان»، ناوسروان «سلیمان محبوبی» و… هم بودند. خوشبختانه همه آنها الان زنده هستند و میتوانند شهادت بدهند. بیسیم را گرفتم و گفتم: «جناب سرهنگ! شما دستور عقبنشینی دادهاید، اما پرسنل حاضر به عقبنشینی نیستند.»
جناب سرهنگ حسنی سعدی در حالی که صدایش را همه میشنیدند، گفت: «من از شما خواهش میکنم بهشان توضیح بدهید ما نظامی هستیم. تا حالا دستور مقاومت بود، الان باید عقبنشینی بکنیم.»
آقایان میشنوید؟ عقبنشینی بکنید! همه شنیدید!
بعد هم گفتم: «تکلیف از من ساقط شد. الان قایق برای بردن ما میآید. هر کس میخواهد بیاید و هر کس نمیخواهد بماند. مسئولیت با خودش است.» دیدم عدهای گریه میکنند. نمیدانم چطور شد که یک دفعه به ذهنم رسید نکند بعضی از پرسنل خودکشی کنند… بنابراین، هر طور بود آنها را قانع به عقبنشینی کردم. همین قدر بگویم که از غروب آفتاب تا حدود 12 نیمه شب با آنها حرف زدم تا بالاخره راضی شدند. از مسئولیتهای من در شب سوم آبان خبر دادن به تکاورها و رزمندگان مردمی بود که هنوز در سطح شهر پراکنده بودند و با عراقیها میجنگیدند و از خرمشهر دفاع میکردند. با بیسیم با تمام فرماندهان دستهها و گروهانها تماس گرفتم و گفتم که به ستاد تکاوران برگردند. چند دسته تکاور را هم به داخل شهر فرستادم تا به پیرزنها و پیرمردهایی که هنوز در خانههای خود مانده بودند کمک کنند تا شهر را تخلیه کنند.
جناب سرهنگ حسنی سعدی هم به قولشان وفا کردند و حدود ساعت نه 10 شب، 10 فروند قایق هشت نفره برای تخلیه نیروهای مقاومت و مردم عادی به ساحل خرمشهر فرستادند. تخلیه از حدود 11 شب شروع شد. کار تخلیه مردم عادی خیلی وقتگیر بود. اول مردم عادی و سربازهای سرگردان را 10 نفر 10 نفر سوار قایق کردیم و از رودخانه کارون عبور دادیم. سربازها ساکت و شاید هم خوشحال بودند که مجبور به ترک خرمشهر میشدند.اما نیروهای بومی گریه میکردند. از «گردان 270» نفره ناخدا «داریوش ضرغامی» فقط 17 نفر باقی مانده بودند که با خود ایشان که به شدت گریه میکرد، تخلیه شدند.
نمیتوانم آمار دقیق و حتی تخمینی درباره تعداد کسانی که شهر را تخلیه کردند، بدهم، اما فکر میکنم در مجموع حدود 500 نفری را تخلیه کردیم. برخی از تکاوران با شنا و گریان، از کارون عبور کردند و به آن طرف رودخانه رفتند. من و فرماندهان گروهان و دستهها و پرسنل، کنار اسکله ایستاده بودیم و به مردمی که شهر را ترک میکردند، کمک میکردیم. تخلیه نیروها تا حدود صبح ادامه پیدا کرد.
آن شب بر من چه گذشت، فقط خدا میداند و خودم. برخی از پرسنل و رزمندهها زار زار گریه میکردند. بعضی خاک خرمشهر را میبوسیدند و بعد سوار قایق میشدند. معدود زنانی که باقی مانده بودند، شیون میکردند. ناچار بودم این صحنهها را ببینم و به روی خود نیاورم. آب رودخانه داشت کم کم بالا میآمد. دشمن هم منطقه و پل را به شدت زیر آتش گرفته بود. در همین بین متأسفانه یکی از قایقها غرق شد و کسانی هم که داخلش بودند داخل آب افتادند. نمیدانم چه بر سر آنها آمد. یک قایق دیگر هم رفت آن طرف کارون دیگر برنگشت.
هنوز تعدادی باقی مانده بودند که تخلیه نشده بودند. وقتی دیدیم آن دو قایق یکی غرق شد و دیگری هم نیامد، به لنجی که کنار ساحل بسته شده بود، متوسل شدیم. همه نفرات باقیمانده سوار لنج شدند، طوری که جا برای ایستادن هم نبود.
بیسیم را خرد کردیم، ماشینمان را آتش زدیم و آماده ترک شهر شدیم. من و ناخدا ضربعلیان آخرین نفراتی بودیم که خرمشهر را ترک میکردیم. هر دو گریه میکردیم. هوا دیگر روشن شده بود. همان موقع این فکر آزارم میداد و با خودم میگفتم: «اگر قرار بود عقبنشینی کنیم، پس چرا 34 روز مقاومت کردیم و آن همه شهید دادیم؟ خون آن همه شهید چه میشود؟»
تمام وقایع آن 34 روز که در خرمشهر مانده و مقاومت کرده بودیم، مثل فیلمی از جلوی چشمانم میگذشت و فقط میتوانستم گریه کنم. خودم را با اشک سبک کردم. ناخدا ضربعلیان هم حال و روز بهتری از من نداشت.
موتور لنج کار نمیکرد. آن قدر آدم داخلش بود که تا نیمه داخل آب رفته بود. بچهها با قنداق تفنگ و دست شروع کردند به پارو زدن. لنج کم کم از ساحل دور شد. آب از طرف دریا به طرف پل «مَد» میشد. برای لحظاتی احساس کردم جریان آب لنج را به طرف پل که زیر آتش عراقیها بود، میبرد. به بچهها گفتم: «کسانی که شنا بلدند بپرند توی آب.»
چند نفری بلافاصله پریدند داخل رودخانه. طناب جلویی لنج را گرفتند و شروع کردند به کشیدن. بقیه هم با هر چه دستشان بود، پارو میزدند. با چنین وضعی به ضلع شرقی رودخانه کارون رسیدیم.
منبع: سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات