فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

امام ...

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

باهم قرار گذاشته بودیم هرکسی شهید شد، از اون طرف خبر بیاره. شهید که شد خوابشو دیدم. داشت می رفت، با قسم حضرت زهرا سلام الله علیها نگهش داشتم.
باهم قرار گذاشته بودیم هرکسی شهید شد، از اون طرف خبر بیاره.

شهید که شد خوابشو دیدم.

داشت می رفت، با قسم حضرت زهرا سلام الله علیها نگهش داشتم.

باگریه گفتم: «مگه قرار نبود هرکسی شهید شد ازون طروف خبر بیاره.»

بالاخره حرف زد گفت:

«مهدی اینجا قیامتیه! خیلی خبرهاس. جمعمون جمعه؛ ولی ظرفیت شما پایینه.هرچی بگم متوجه نمی شید.»

گفتم: «اندازه ظرفیت کوچیک من بگو»

فکر کرد وگفت:

«همین دیگه ، امام حسین علیه السلام وسط میشینه ماهم حلقه میزنیم دورش، برای آقا خاطره میگیم.»

بهش گفتم: «چی کارکنم تا آقا من روهم ببره » نگاهم کرد وگفت: «مهدی! همه چیز دست امام حسینِ علیه السلام همه پرونده ها میاد زیر دست حضرت آقا، نگاه می کنه هرکسی روکه بخواد یه امضای سبز می زنه می برندش. برید دامن حضرت رو بگیرد.»

 نظر دهید »

دشمن

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

در سال 1331 در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. تحصیلات شش ساله دوره ابتدائی را در دبستان مهران گذراند و وارد دبیرستان ششم بهمن (شهید مطهری) گردید.
در سال 1331 در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. تحصیلات شش ساله دوره ابتدائی را در دبستان مهران گذراند و وارد دبیرستان ششم بهمن (شهید مطهری) گردید.

پس از اتمام تحصیلاتش، سال 1350 به خدمت سربازی اعزام شد و در آن دوران بود که با مسائل سیاسی و جنایات سرسپردگان آمریکائی آشنا گردید. از این رو مبارزات انقلابی خود را علیه رژیم پهلوی آغاز نمود.

«علاقه او بیشتر به تئاتر بود که از همان سالها به اتفاق دیگر دوستان نمایشنامه هائی که به نحوی مسائل مذهبی و سیاسی را مطرح می کرد به روی صحنه می برد. همچنین جلسات هفتگی شعر را در خانه فرهنگ و هنر سابق در مزمت رژیم شاهی برگزار می کرد. سال 55 در به آتش کشیدن سینما و مشروب فروشی حضور فعال داشت و در پخش اعلامیه ها شجاع و دلیر بود. به خاطر فعالیتهایش چند بار توسط ساواک دستگیر شد.»

پس از پیروزی انقلاب مدتی که ریاست اداره ثبت املاک را بر عهده داشت با کمک یاورانش توانست طی مدت 7 ماه ششصد قواره زمین را مجاناً در اختیار افراد فاقد زمین قرار دهد. با تلاش طاقت فرسای او در سرما و گرما، بیابان پشت بیمارستان شهرجدید به صورت شهرکی درآمد. دائماً در تلاش بود.

بیشتر از چند ساعتی در خانه نبود و بیشتر اوقات در خارج از خانه به خدمت مشغول بود. کم حرف می زد و بیشتر فکر می کرد. کم می خوابید و کم غذا می خورد. با علاقه ای که به خواندن کتاب داشت برای تأسیس کتابخانه ای در مسجد امام جعفر صادق (ع) تلاش می کرد و تعدادی از کتابهای خود را که مفید و لازم می دانست به آنجا برد.»

با شروع جنگ تحمیلی روح سرکش و مملو از عشق به معبود در وی چنان قوت داشت که بی تابانه عازم جبهه شد.«از همان کودکی نسبت به بقیه اعضاء خانواده رفتار خاص و بخصوصی داشت. به کارهای مختلفی دست می زد که نترس و دلیری او را می رساند و حرفهائی می زد که همه را به شگفتی وا می داشت.

حدود یک ماه قبل از عملیات ثامن الائمه به منزل آمد و نیت خود را اعلام کرد که داوطلبانه عازم جبهه می شود. در جبهه بعنوان معاون گردان انتخاب شد. با دست خود بر روی لباس همرزمان اسامی آنها را می نوشت ولی بر روی لباس خود چیزی ننوشت. وقتی از وی علت اینکار را جویا می شدند می گفت: من دوست دارم گمنام بمانم.»

مهرماه سال 60 پس از شهادت فرمانده، مسئولیت گردان را پذیرفت و در حال منهدم کردن پل «مارد» بر اثر اصابت گلوله کاتیوا به شهادت رسید. پس از 26 روز جسد سوخته اش شناسائی و در لار به خاک سپرده شد. روحش شاد.

«از مأمورین پرسیدم چگونه او را شناسائی کردید. گفتند در منطقه، یک تفنگ ژ-3 پیدا کردیم که در چند متری جسد ایشان افتاده بود و روی قنداق با رنگ قرمز نوشته بود محمد جعفر. با توجه به نبودن پلاک و از بین رفتن کلیه قسمتهای تفنگ بر اثر انفجار، تنها راهنمای ما همین نوشته روی تکه قنداق بود.»

«هدف من از رفتن به جبهه تنها و تنها برای خشنودی رضای خداوند متعال و پیروزی اسلام واقعی صورت گرفته… وصیتم برای ملت شریف مسلمان ایران این است که ولتکن منک مه یدعون الخیر (آل عمران آیه 100). اینک که انقلاب اسلامی به رهبری ولایت فقیه عادل زمان امام خمینی بدست شما صورت گرفته لازم است که در حفظ آن کوشش کنید.»

نام پدر: طالب

تاریخ تولد: 1331

میزان تحصیلات: دیپلم

تاریخ شهادت: 07/06/1360

نام عملیات: ثامن الائمه

محل شهادت: پل مارد

سن: 29

 

 نظر دهید »

مادر

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

همین طور یک چشم به ستاره‌‌‌های آسمان و یک چشم به جلو، رفتیم تا رسیدیم به تک گذرگاه منطقه که پر بود از پروانه و خمپاره‌‌‌ها و پاکت‌‌‌های خالی سیگار‌‌‌های سرمه‌‌‌ای رنگ عراقی که حق نداشتیم به آنها دست بزنیم تا دشمن به منطقه حساس نشه.
همین طور یک چشم به ستاره‌‌‌های آسمان و یک چشم به جلو، رفتیم تا رسیدیم به تک گذرگاه منطقه که پر بود از پروانه و خمپاره‌‌‌ها و پاکت‌‌‌های خالی سیگار‌‌‌های سرمه‌‌‌ای رنگ عراقی که حق نداشتیم به آنها دست بزنیم تا دشمن به منطقه حساس نشه.

حوادث و اتفاقاتی که در سال‌های دفاع مقدس رخ می ‌داد هگمی دارای حکمت‌هایی است که اگر کمی در بیاندیشید به نتایج خیلی خوبی خواهید رسید. مانند آنچه که پیش روی شماست:

ساعت یازده شب حرکت کردیم. پنچ نفر بودیم؛ چهار نفر هم دو ساعت قبل از ما رفته بودند. قرار بود صبح به هم برسیم. داشتیم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفتیم توی شیار «کانی سخت» که دست عراق بود. دوازده تا پایگاه اونجا داشت که چهار تاش بغل هم، روی یال سمت چپ شیار بود و سمت راستش هم پاسگاه «صدپلکان» بود. اواخر تابستان سال شصت و پنج بود.

جلودارمون یک دوربین دید در شب داشت با دو تا نارنجک و یک اسلحه. بقیه بچه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها هم فقط کلاش و نارنجک داشتند. من اسلحه نداشتم؛ فقط دو تا دوربین عکاسی داشتم برای اسلاید و عکس و یک سمعک که برای گذشتن از کمین‌‌‌‌‌‌‌‌‌های عراقی لازم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد، اما دوست نداشتم روشن نگهش دارم. آرامشم رو به هم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌زد و حواسم رو پرت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد.

اوایل حرکت، فقط ستاره بادبادکی و خوشه پروین و صورت فلکی ذات الکرسی توی آسمون بود و دبّ اکبر بعداً از سمت شمال شرقی پیدایش شد. با فاصله پانزده متر از هم حرکت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کردیم و من خوشحال بودم از این‌‌‌‌‌‌‌‌‌که نفر آخر بودم.

چون اگر کمین می‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوردیم، اول، نفر آخر ستون رو می‌‌‌‌‌‌‌‌‌زدن که فرصت فرار نداشته باشد و بهتر بود که من باشم. چون من توی منطقه مهمون بودم و بار اولم بود که این راه رو می‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفتم، اما بچه‌‌‌‌‌‌‌‌‌های دیگه، جزء گشتی‌‌‌‌‌‌‌‌‌های منطقه بودند و با کار مداوم هر شب، اطلاعات و تجربیات زیادی داشتند که حیف بود از دست بروند.

محمود جلوتر از همه گاه‌‌‌‌‌‌‌‌‌گاهی می‌‌‌ایستاد و به اطراف، حتی به پشت سر، با دوربین نگاه می‌کرد و بعد دوباره راه می‌‌‌افتاد؛ و هر وقت می‌‌‌نشست یا می‌‌‌ایستاد، ما هم همان کار را می‌‌‌کردیم.

همین طور یک چشم به ستاره‌‌‌های آسمان و یک چشم به جلو، رفتیم تا رسیدیم به تک گذرگاه منطقه که پر بود از پروانه و خمپاره‌‌‌ها و پاکت‌‌‌های خالی سیگار‌‌‌های سرمه‌‌‌ای رنگ عراقی که حق نداشتیم به آنها دست بزنیم تا دشمن به منطقه حساس نشه. وقت نماز صبح بود. در کنار گودال کوچکی که پر از آب بود به نوبت نماز خواندیم؛ البته با کفش. چون امکان کمین خوردن بود.

محمود دستور داد قبل از اقامه نماز، دوربین‌‌‌ها را در جایی پنهان کنم. خواستم آنها را در زیر قطعه سنگی که با علف‌‌‌های هرز پوشیده شده بود، پنهان کنم که در آن هوای نیمه تاریک، چشمم به یک مار کبرای بزرگ و قطور که روی تخته سنگی چنبره زده بود، افتاد؛ بدون این‌‌‌که ذره‌‌‌ای تغییر جا بدهد، تمام بدنش حرکت می‌‌‌کرد و این حرکت حلقوی تا آخرین حلقه چنبره‌‌‌اش می‌‌‌رفت.

کله‌‌‌اش مثلثی شکل بود. محمود با دست اشاره کرد که کنار بروم. من هم چند متر عقب رفتم و در کنار گودال آب، نمازم را اقامه کردم. تا من نماز را تمام کنم، چهار نفری هم که قبل از ما حرکت کرده بودند، پیش ما آمدند و با سه نفری که می‌‌‌گفتند: «باید مار را بکشیم»، مخالفت می‌‌‌کردند.

اون سه نفر می‌‌‌گفتند: «اینجا تک گذرگاهی است و ما علاوه بر این‌‌‌که باید چند ساعت اینجا منتظر بمانیم، فردا هم باید از همین جا برگردیم و چون مار همیشه کنار آب زندگی می‌‌‌کنه، بنابراین امکان خطرناک بودنش هست و باید کشته بشه.» بقیه بچه‌‌‌ها هم معتقد بودند که گناه داره و اینجا هم بیابان خداست و اطلاق موذی هم صحیح نیست و کاری هم که به ما نداره، ولش کنیم بهتره.

بالاخره قبل از طلوع آفتاب دوباره حرکت کردیم و تا پشت آخرین تپه‌‌‌های زیر قرارگاه‌‌‌های عراقی رفتیم. منظره خوبی پیدا کردیم. مجبور بودیم تمام طول روز را همانجا بمانیم و شب در تاریکی برگردیم. بالاخره اوایل شب برگشتیم و گرسنه و تشنه، دوباره رسیدیم به تک گذرگاه.

عجیب بود که بعد از حدود دوازده ساعتی که گذشته بود، مار هنوز در جای قبلی خودش بود و حرکت دوری خودش را داشت! چه مار بزرگی هم بود! قمقمه‌‌‌ها را پر کردیم و نشستیم به استراحت؛ محمود و یکی از بچه‌‌‌ها هم به نگهبانی دو طرف شیار مشغول شدند.

این اتفاق عجیب اونجا کشف شد که همین مار که در گرگ و میش اذان صبح قصد کشتنش را داشتیم، ما را نجات داده بود! چون چند متر پایین‌‌‌تر، پشت پیچ شیار، دو نفر از گشتی‌‌‌های کمین عراقی را بعد از رفتن ما نیش زده بود و از آن دو، یکی کشته شده بود و یکی هم هنوز نفس می‌‌‌کشید و در حال اغما بود.

به سرعت به حالت آماده باش در آمدیم و عراقی زنده را خلع سلاح کردیم. قرار شد او را کول کنیم و با خودمان ببریم. محمود اجازه نداد اسلحة عراقی کشته شده را برداریم و دستور داد که: «مار را بکش و بنداز توی کوله!»

من هم مثل بقیه، مخالف بودم. چرا باید ناجی خودمان را می‌‌‌کشتیم؟ محمود توضیح داد که برای شناسایی نوع زهر و درمان عراقی نیش خورده، لازم است مار را هم با خودمان ببریم. نظرم این‌‌‌طور بود که به خاطر نجات دشمن خونخوارمون نباید دوستمونو بکشیم و این مار، دوست و ناجی ما بود، اما محمود توضیح داد که: «این عراقی اسیر ماست و ما به دستور اسلام عزیز مجبوریم برای حفظ جان او مار را بکشیم.»

آخر سر، خود محمود جلو آمد و با چشمان پر از اشک، قنداق تفنگش را محکم توی سر مار کوبید و بعد هم نشست به زار زدن.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 82
  • 83
  • 84
  • ...
  • 85
  • ...
  • 86
  • 87
  • 88
  • ...
  • 89
  • ...
  • 90
  • 91
  • 92
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • مهشید ديانت خواه
  • زهرا بانوی ایرانی

آمار

  • امروز: 233
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 1041
  • 1 ماه قبل: 7423
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • فرا رسیدن حلول ماه محرم را به شما تسلیت عرض می نمایم (5.00)
  • وصیت نامه شهید درویشعلی شکارچی (5.00)
  • وصیتنامه شهید محمدجعفر دشتستانی (5.00)
  • مجموعه از خاطرات شهید همت (5.00)
  • ماجرای اقدام شهید «نخبه زعیم» که منجر به خلق پیروزی کربلای ۵ شد (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس