فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

دشمن

14 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

درخواست اذان هنگام شهادت بیاد شهيد على رفيعا به همراه گروهى از نيروهاى زبده، راهى منطقه شديم.
درخواست اذان هنگام شهادت

بیاد شهيد على رفيعا

به همراه گروهى از نيروهاى زبده، راهى منطقه شديم. اگرچه زياد به منطقه توجيه نبوديم؛ اما مصمم بوديم راه را براى ديگران هموار سازيم. در بين راه، رگبار نفربر عراقى، ما را زمينگير كرد. تيربار، آن چنان آتش مى‏ريخت كه امكان تحرك براى نيروهاى ما نبود. نوجوان دليرى را ديدم كه از لابه‏لاى بوته‏زار، خود را به سوى دشمن مى‏كشاند. خار و خس، تمام جسم او را مجروح ساخته بود؛ اما همچنان سينه‏خيز خود را به سوى تيربار دشمن مى‏كشاند. نزديكتر و نزديكتر شد تا چند قدمى نفربر رسيد. ضامن نارنجك را با دندان‏هايش كشيد و در يك چشم برهم زدن، نيم‏خيز شد و نارنجك را به سوى دشمن پرتاب كرد! آتش خصم، خاموش شد و راه را ادامه داديم. به يك انبار مهمات رسيديم. واقعا براى ما غنيمت بود؛ چرا كه در ميان گروه ما، تنها چند نفر مهمات داشتند. مشغول پر كردن خشابها بوديم كه ناگهان غرش گلوله‏ى خمپاره‏اى گوش‏ها را كر ساخت.

در نزديكى ما برادر «على رفيعا» فرياد كشيد و به زمين افتاد. تركش به قلب او اصابت كرده بود. يكى از بچه‏ها بالاى سرش دويد: «على جان! چه شده؟»، با صداى لرزان چيزى گفت. سرش را روى زانوهايش گذاشت. درخواستى را تكرار مى‏كرد. گوش خود را نزديك دهانش آورد: «على جان! بلندتر بگو! چى؟».

سرش را روى زمين گذاشت. روى يك بلندى رفت. شروع به اذان گفتن كرد. على در آن لحظه‏ى آخر خواسته بود كه برايش اذان بگويند و چه نغمه‏اى دلنشين‏تر از آوازى كه در آن اذعان و اظهار به يگانگى معبود باشد و چه شعفى از آن والاتر كه نام دلدارانى چون محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه‏السلام - كه تمام عمر، دلدادگان، بر آنها عشق ورزيده‏اند - در آن لحظه‏ى ديدار و وصال، گوش جان را بنوازد.

چون حلقه‏اى گرد او مى‏گرديديم و ناظر لحظه‏هاى آخر بوديم. چهره‏اش برافروخته بود. لبانش تكان مى‏خورد و آخرين كلامش عشق ورزيدن به محمد و على عليهماالسلام بود.

به اين فكر فرو رفتم؛ آخرين خواسته‏ى يك دلداده مهرورزى است و عشق‏ورزى: «اللهم اجعل محياى محيا محمد و آل محمد و مماتى ممات محمد و آل محمد».

(خاطره‏ى خوبان، سيد محسن دوازده امامى، لشكر 14 امام حسين (ع)، تابستان 75، ص 77)

 

 نظر دهید »

شوق

14 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

سجده اي ديگر قدم که به شهر گذاشت از هيجان به پرواز درآمد . در پرواز بود و نبود . روي زمين مي رفت و نمي رفت . ًبا عبور از کنار هر ديوار شکسته اي يا از مقابل در هر خانه نيمه ويراني وگذر از کوچه اي و يا عرض خياباني جسورتر وبا اراده تر مي شد . تنها بود و نبود . سجده اي ديگر

قدم که به شهر گذاشت از هيجان به پرواز درآمد . در پرواز بود و نبود . روي زمين مي رفت و نمي رفت .
ًبا عبور از کنار هر ديوار شکسته اي يا از مقابل در هر خانه نيمه ويراني وگذر از کوچه اي و يا عرض خياباني جسورتر وبا اراده تر مي شد . تنها بود و نبود .
ولي روحش درکالبد هزار تن مصمم ديگر پيش مي رفت . هزار هزار تن در يک روح بودند . گام بر زمين تفتيده داشت و دلش در پرواز بود !
همين که نگاهش به مناره زخم خورده مسجد جامع افتاد رو به قبله و رو به مسجد سجده شکر گذارد. دست ها را به شکرانه بالا برد و از جان و دل فرياد برآورد:
” الهي تو راشکر که خودت خونين شهر ما را دوباره خرم آباد کردي” .
ورود صف بي انتهاي بسيجي ها ، ارتشي ها پاسدارها به شهر خونين فتح و آزادي خرمشهر را تضمين مي کرد . شهر خونين بال لحظه به لحظه آغوش محبتش را
بر وي رزمندگان گشوده تر مي نمود . محمد ذوق زده شده بود .
به ديوارها و درخت ها و درهاي سوراخ سوراخ خانه ها و کرکره ها در هم پيچيد مغازه ها دست مي کشيد و بر آنها بوسه مي زد .
فضاي شهر را مي بوييد . دلش لبريز از عشق و پيروزي شده بود . به تاخت پيش مي رفت . با خود مي گفت :
“پدرم ، مادرم، دوستانم، آشنايانم همشهري ها، هموطن ها آي همه آنهايي که التماس دعا داشتيد. شما را بشارت که شهرما، عشق مان ، پاره تن ميهن مان، بدست خدا آزاد شد.”
محمد دلش گواهي مي داد همه مردم. انتظار مي کشند تا خبر آزادي خرمشهر را از راديو بشنوند .
انگار همان لحظه ها بود که مادر شهيدي هنگام بدرقه رزمندگان با آه و اشک مي گفت:
” بسيجي ها، خدا نگهدارتان، خوشا به سعادت تان ما را هم دعا کنيد” .
در اوج انفجارها، صداي مادر، هنوز درگوش محمد طنين انداز بود که بغض خفته اش شکست .
اشک گرم شوق بر پهنه صورتش جاري شد . کمي جلوتر بازهم پيشاني بر خاک گرم و خونين شهر ساييد :
” خدايا تورا سپاس از اين همه لطف و دست ياري ات” .

بسيجي ها و رزمنده ها هيچ خستگي را نمي شناختند . با هر قدم به سوي مسجد جامع اوج بر مي داشتند . با تمام وجود دست خدا را حس کرده بود .
دستي که به قلبش آرامش داده بود و به آستانه مسجد جامع خرمشهر رسانده بودش . در پرواز دل نگاهش از پشت پرده اشک و از اوج مسجد جامع به آبي آسمان خدا رسيده بود .
ديگر نه صدايي مي شنيد ونه خود را مي ديد و نه حتي آنگاه که خمپاره اي بر آسفالت داغ به استقبالش نشست نه سوتي شنيده بود و نه انفنجاري را حس کرده بود .
نگاهش در انتهاي مناره در اوج خدا بود . ترکشي بی امان به صورتش نشسته بود تا او را بي واسطه به خدايش برساند.
محمد به شکرانه با سجده اي روبه درهاي گشوده آسمان خرمشهر تبسم کرد و به آسفالت تفتيده زانوزد و با فواره خون وضو ساخت و با آخرين نفس بر فراز خرمشهر به پرواز درآمد.

 نظر دهید »

حبیب

14 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

حبيب ديگر حرف نمي زند دوران خدمت سربازي را در منطقه جنگي گذراندم و پس از آن وارد جهاد شدم . از طريق جهاد براي مرحله دوم به جبهه اعزام شدم ، اما اين بار جزء نيروهاي پشتيباني بودم و در اولين مأموريت با ماشين ، گوشت خام از ماهشهر به چوبده مي بردم . بچه ها براي كوتاه كردن راه ، جاده اي خاكي احداث كرده بودند كه راهي ميان بر به حساب مي آمد . حبيب ديگر حرف نمي زند
دوران خدمت سربازي را در منطقه جنگي گذراندم و پس از آن وارد جهاد شدم . از طريق جهاد براي مرحله دوم به جبهه اعزام شدم ، اما اين بار جزء نيروهاي پشتيباني بودم و در اولين مأموريت با ماشين ، گوشت خام از ماهشهر به چوبده مي بردم . بچه ها براي كوتاه كردن راه ، جاده اي خاكي احداث كرده بودند كه راهي ميان بر به حساب مي آمد .
يك روز كه از جاده به سمت چوبده مي رفتم ، موشكي به ماشين خورد و ماشين آتش گرفت . من خودم را پرت كردم بيرون و به تماشاي سوختن ماشين نشستم . تعداد از بچه ها با بلند شدن بوي كباب ، ماشين را پيدا كردند و مرا نجات دادند . بچه ها وقتي من را ناراحت و عصباني ديدند ، با خنده گفتند : ‹‹ اخم با بوي كباب جور در نمي آيد . وسط اين همه كباب كي اخم مي كند كه تو كردي ! ››
من هم با خنده اي تلخ گفتم : ‹‹ كبابي كه قابل خوردن نباشد، لذت ندارد، ناراحتي دارد. ››
بچه ها بيشتر خنديدند و من هم كمي آرام تر شدم .
مرتب بچه ها را فيلم مي كردم و مي خنديدم . يك روز سهراب صادقي به آرمان
گفت : ‹‹ همشهري مان حبيب، مرتب ما را فيلم مي كند و مي خندد؛ حالا تكليف مان با او چيست؟ ››
آرمان گفت : ‹‹ بفرستيدش پيش من، فيلم كردنش تمام مي شود !››
مدتي گذشت. در عمليات كربلاي 5 ديدم بچه ها يك سري پلاستيك به دست گرفته و چيزهايي داخل شان مي ريزند . پرسيدم: ‹‹ چي جمع مي كنيد؟ ›› آرمان گفت : ‹‹ ميوه ! ميوه جمع مي كنند ! ›› سر يكي از پلاستيك ها را باز كردم و به محض ديدن محتويات آن ، همان جا نشستم . داخل پلاستيك دست، پا، سر، قلب، روده و ديگر اعضاي بدن شهداء بود !
از آن لحظه سكوت كردم و رفتم تو خودم . وقتي برگشتيم ، آرمان به صادقي گفت : ‹‹ بيا بچه مان را تحويل بگير. حبيب ديگر حرف نمي زند، نمي دانم روحيه او كجا رفته؟ ››
شب رفتيم مقر. بچه ها از من خواستند برايشان ني بزنم ، اما هرچه كردم نتوانستم . از آن روز روحيه من عوض شد و ديگر فيلم كردن و خنديدن را كنار گذاشتم .

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 69
  • 70
  • 71
  • ...
  • 72
  • ...
  • 73
  • 74
  • 75
  • ...
  • 76
  • ...
  • 77
  • 78
  • 79
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 103
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 973
  • 1 ماه قبل: 7289
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • شهادت نهایت آمال عارفان حقیقی است وچه کسی عارف تر از شهید (5.00)
  • سربازان امام زمان عج ( خاطره ای از شهید محمود کاوه ) (5.00)
  • فرازی از وصیت نامه شهید محمد حسن نظرنژاد (بابا نظر) (5.00)
  • یک خبر تلخ برای معاون گردان (5.00)
  • وصیتنامه روحانی شهید یوسف خانی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس