روایت عملیات امام مهدی(عج) و شهادت فرمانده در سوسنگرد
پس از حمله شدیدی که بر مزدوران عراقی وارد آوردند تعداد زیادی اسیر و مقدار زیادی غنائم جنگی گرفتند و در شهر سوسنگرد کانالی است که با نقشه شهید اسحاق عزیزی کنده شد که از همان کانال حمله شدیدی بر بعثیان داشتند.
شهید اسحاق عزیزی در یک کارخانه چرم سازی کار میکرد و کارگری فعال و فهمیده بود. او برای کارگران راعلامیه و نوارهای امام خمینی را میبرد و در گوشه و کنار با آنها صحبت میکرد و از امام میگفت از تبعید شدن امام به نجف و از چیزهایی که در سال 42 دیده بود برای آنها تعریف میکرد او همیشه میگفت در کارخانه دو نفر هستند که خیلی خوب اسلام را درک میکنند. وقتی از امام صحبت میکنم آنها اصرار میکنند که باز هم بگو. او نقش فعالی در کارخانه داشت، تا اینکه کم کم تظاهرات خیابانی شروع شد دیگر عزیزی یک کارگر فعال نبود چون بیشتر اوقات در راهپیماییها شرکت میکرد و حتماً هم باید شرکت میکرد و بالاخره کارها را رها کرد و شب و روز فعالیت میکرد. بیشتر اوقات با دست و پای خونی و غبارآلود به خانه بر میگشت. حتی یک شب وقتی به خانه برگشت تمام لباسهایش خون آلود بود از او پرسیدم چه شده است گفت دیگر نباید کسی در خانه بنشیند باید به مبارزه بپردازیم، رژیم کثیف شاه دست به کشتار مردم بی گناه زده است و امروز تعداد زیادی از جنازه های برادران خود را من حمل میکردم.
تا اینکه جمعه سیاه فرا رسید شهید عزیزی میگفت چرا من شهید نشدم شاید سعادت نداشتم او میگفت چرا پنج هزار نفر کشته شوند و ما هنوز زنده باشیم و حالا که زندهایم باید مبارزه کنیم و همیشه به شهادت در راه خدا فکر میکرد هر زمانی که خانه میآمد درباره شهدا صحبت میکرد. در روز ورود امام به تهران سرپرست انتظامات یک منطقه بود بعد از ورود امام او حتی دیگر شبها به خانه نمیآمد تا اینکه یوم الله فرا رسید و طاغوت در 22 بهمن در هم شکسته شد و ما نیز شاهد جانبازی عزیزی و عزیزیها بودیم پس از پیروزی کمیته و سپاه به فرمان امام شروع به کارکردند. شهید عزیزی هم در کمیته مسجد حسینی شروع به فعالیت نمود و در دستگیری ضد انقلاب و مزدوران طاغوت نقش مؤثری داشت بعد از مدتی به سپاه پاسداران پیوست و چون پاسدار فعالی بود در درگیریهای کردستان وجودش بسیار مؤثر بود تا اینکه جنگ میان کفر و اسلام در گرفت و عراق به ایران تجاوز نمود. شهید عزیزی هم به جبهه اعزام شد، چندین بار از افراد محلی را بسیج نمود و به جبهه برد تا اینکه فرماندهی عملیات سوسنگرد را به عهده گرفت و از کسانی با این شهید بودهاند باید پرسید که چطور فرماندهی بوده است، پس از حمله شدیدی که بر مزدوران عراقی وارد آوردند تعداد زیادی اسیر و مقدار زیادی غنائم جنگی گرفتند و در شهر سوسنگرد کانالی است که با نقشه شهید اسحاق عزیزی کنده شد که از همان کانال حمله شدیدی بر بعثیان نمودند پس از چندی جهاد در راه خدا در مورخه 8/1/60 در اثر ترکش خمپاره به درجه رفیع
شهادت نائل آمد.
صحنههایی از عملیات حضرت مهدی(عج)
گلوله همچنان بدون وقفه صفیرکشان از بالای سرمان میگذشتند و سکوت سنگین نیمه شب را درهم میشکستند و هر چند دقیقه یکبار خمپاره مزدوران زوزه کشان بر در و دیوار نیمه مخروب شهر فرود می آمد و خانهها را به آتش میکشید و … روزها هم عدهای از برادران تا نزدیک مزدوران بعیثی میرفتند و به آنها ضربه میزدند و برمیگشتند و عدهای دیگر از برادران برای کندن کانال به طرف دیگر رودخانه میرفتند. چند روز و شب همین منوال گذشت تا این که روز 24 اسفند 59 ( دو روز قبل از عملیات) فرا رسید. در آن روز برای کندن سنگر بهداری و انبار مهمات به کانال اصیل رفتیم. حدود 10 نفر بودیم که از سمت چپ جبهه بایستی خودمان را پشت سر عراقیها میرساندیم. برنامه را هماهنگ کرده و با احتیاط شروع به پیشروی کردیم زیر لب زمزمه می کردیم : خدایا بارالها تو خود حافظمان باش .
تمام نفرات عراقی ها را زیر نظر گرفتیم و با این که درست در چند قدمی آنها بودیم اًصلا متوجه ما نبودند و ما را نمی دیدند . به مصداق آیه صم بکم عمی فهم لا یرجعون مزدوران آنچنان در خواب غفلت بودند و هیچ چیز را نمی دیدند در همین حال بود که به یاد خوابی که برادر فرمانده عملیات دیده بود افتادم که میگفت : در خواب دیدم امام خمینی اسلحه تیربار - ژ 3 ای به دست گرفته و به طرف عراقیها میدود. آنقدر به آنان نزدیک شد که همه تعجب کردیم به امام گفتم دراز بکشید کفار بعثی شما را میبینند اما همچنان آرام به طرف جلو گام برمیداشتند و میگفتند اینان هیچ چیز را نمی فهمند نمیبینند و نمی شنوند و راستی آنچنان کر و کور بودند که ما را در 19 متری پشت سرشان در یک کانال که حتما می بایستی سینه خیز می رفتیم نشسته و سنگر میکندیم و نمی دیدند.
طرح عملیات
عملیات آن روز که به عملیات حضرت امام مهدی ( عج ) نامگذاری شده بود از سه طرف بایستی انجام میگرفت و در این عملیات 150 نفر شرکت داشتند که 60 نفر عملیات اصلی را و بقیه پشتیبانی عملیاتی و ایذائی را به عهده داشتند.
روز قبل از عملیات
من در یک گروه30 نفری بودم و گروه ما حمله سمت چپ را به عهده داشت و فرماندهی این گروه برادر شهید دیده ور بود. روز دوشنبه 25 اسفند 59 هنگامی که افتاب جهان تاب میرفت تا روشنیاش را در افق دوردست به غروب بسپارد در یک جمع 30 نفری که همه یاوران خمینی بودیم برادر شهید دیده ور نقشه حمله را تشریح کرد. خورشید رنگ سرخ خود را به سیاهی شب سپرد اذان مغرب گفته شد و نماز مغرب و عشا را به جماعت خواندیم و برای پیروزی اسلام و مسلمین دعا کردیم. بعد از نماز طبق روال همیشگی برادر شهید دیدهور نهج البلاغه را آورد و خطبههای 65 و124 را برای ما قرائت کرد و توضیح داد.
ساعت 5/45 دقیقه همه با تجهیزات کامل آماده حرکت شدیم کوله پشتی بر پشت خشابها حایل بر فانسخه و تفنگها بر دوش ساعت شش با نام الله حرکت کردیم ساعت 7 بود که به دهکده ای در مسیر رسیدیم بعد از چند دقیقه استراحت به داخل کانال رفته و از آنجا به طرف مزدوران عراقی حرکت کردیم تا جایی که امکان داشت دو لا دولا راه میرفتیم و بقیه راه را به طرف مزدوران عراقی حرکت کردیم تا جایی که امکان داشت میرفتیم و بقیه راه را حالت سینه خیز طی کردیم تا اینکه به نزدیکیهای مزدوران رسیدیم که ناگاه مزدوران بعثی که ناگاه مزدوران بعثی موضعم را تشخیص داده و کانال را به رگبار بی امان انواع سلاحهای روسی و آمریکایی ما را نشانه رفتند در آن کانال چهار نفر از برادرانمان شهادت را در آغوش گرفتند. در حدود 150 متری آنان بودیم که دستور حمله داده شد الله اکبر… الله اکبر… دیگر خود را نمیشناختیم و به فرموده حضرت علی (ع) کاسه سر خود را به خدا سپرده و جلو میرفتیم. خدایا باردانمان در کنارمان هدف قرار میگرفتند و به لقاءا … می پیوستند و ما با جریان خود رسالت سنگین تری بر دوشمان نهاده میشد
اکنون به پشت کانال اولی عراقی اها رسیده بودیم. شدت آتش از دو طرف به اوج خود رسیده بود که ناگهان فرمانده مان با آتش دشمن به شهادت رسید. . اما با دیدن این صحنه نه تنها روحیه خود را از دست ندادیم بلکه پرشورتر از پیش برای نابودی کفر به پیش میرفتیم. مزدوران عراقی که از سلحشوری برادران رزمنده به تنگ آمده بودند با دیدن لشکر اسلام پا به فرار گذاشتند. اما دیگر دیر شده بود چون در لحظاتی فرار میکردند که ما در دو یا سه متری آنان بودیم و آنان را یکی پس از دیگری به جهنم میفرستادیم و همچنان پیش میرفتیم و کافران بعثی و تجهیزاتشان را به اسارت و غنیمت میگرفتیم و آنها با آخرین توانشان در آخرین سنگر یعنی در کانالةای ردیف آخر رگبار مسلسل و سلاح های دیگرشان لحظهای قطع نمیکردند. در آن هنگام که حدود 800 تا 900 متر در کانالةای کنده شده مزدوران پیشروی کرده بودیم پیروزی اسلام بر کفر را به همدیگر تبریک گفتیم. که ناگهان گلوله خمپاره ای در دو متری پشت سرمان با صدای مهیبی منفجر شد چند لحظه هیچ چیز نفهمیدم و وقتی چشمانم را باز کردمی گوش هایم سنگین شده بود در پاهایم گرمی خاصی را احساس میکردم و خون چنان با فشار فوران میزد که در عرض چند لحظه تمام لباسم غرق در خون شد. با تکبیرهای بلند دو باند از کوله پشتی ام بیرون آورده و زخم را بستم. بعد تجهیزات را از خودم کندم و حدود چند متر به عقب سینه خیز رفتم. سرم گیج میرفت و حالت تهوع به من دست داده بود و چشمانم سیاهی میرفت و دیگر هیچ نفهمیدم بعد از لحظاتی که در حال به هوش آمدن بودم در آن حالت اغما اسبان سفید و سواران سفیدپوش را دیدم که در دستان پرچم سبز لااله الا الله بود و از بالای سرم میگذشت و به طرف دشمن هجوم میبردند . صحنه چند لحظه ای ادامه داشت و بعد سواران ناپدید شدند و برادران را میدیدم که با شهامت و شجاعت هم چنان به پیش میرفتند و من با تکبیرهای پی در پی از امدادگران کمک میطلبیدماما چون جلوتر از بقیه بودم دیر رسیدند.
برادر امدادگر مرا روی دوش خود گذاشت و چند متر به عقب برد در این حین به یاد سه برادر دیگرم افتادم و داد کشیدم مرا زمین بگذار و سراغ برادران دیگر برو با اصرار زیاد مرا زمین گذاشت و باز بیهوش شدم و در لحظاتی که داشتم به خود می آمدم مجددا همان صحنه ها بود و همان اسبان سفید و سوارکاران سفیدپوش. مدتی بعد برادر دیگری مرا بلند کرد و به عقب صحنه برگشتیم در طول زمانی که مرا به کانال های اول منتقل میکردند چندین بار بیهوش شدم و هر بار همان صحنهها برایم تکرار میشد. اسبان سفید و سواران سفیدپوش و علم سبز لا اله الاالله…
منبع: سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات