فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

روایت عملیات امام مهدی(عج) و شهادت فرمانده در سوسنگرد

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

پس از حمله شدیدی که بر مزدوران عراقی وارد آوردند تعداد زیادی اسیر و مقدار زیادی غنائم جنگی گرفتند و در شهر سوسنگرد کانالی است که با نقشه شهید اسحاق عزیزی کنده شد که از همان کانال حمله شدیدی بر بعثیان داشتند. 

شهید اسحاق عزیزی در یک کارخانه چرم سازی کار می‌کرد و کارگری فعال و فهمیده بود. او برای کارگران راعلامیه و نوارهای امام خمینی را می‌برد و در گوشه و کنار با آن‌ها صحبت می‌کرد و از امام می‌گفت از تبعید شدن امام به نجف و از چیزهایی که در سال 42 دیده بود برای آن‌ها تعریف می‌کرد او همیشه می‌گفت در کارخانه دو نفر هستند که خیلی خوب اسلام را درک می‌کنند. وقتی از امام صحبت می‌کنم آن‌ها اصرار می‌کنند که باز هم بگو. او نقش فعالی در کارخانه داشت، تا اینکه کم کم تظاهرات خیابانی شروع شد دیگر عزیزی یک کارگر فعال نبود چون بیشتر اوقات در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد و حتماً هم باید شرکت می‌کرد و بالاخره کارها را رها کرد و شب و روز فعالیت می‌کرد. بیشتر اوقات با دست و پای خونی و غبارآلود به خانه بر می‌گشت. حتی یک شب وقتی به خانه برگشت تمام لباس‌هایش خون آلود بود از او پرسیدم چه شده است گفت دیگر نباید کسی در خانه بنشیند باید به مبارزه بپردازیم، رژیم کثیف شاه دست به کشتار مردم بی گناه زده است و امروز تعداد زیادی از جنازه های برادران خود را من حمل می‌کردم.

تا اینکه جمعه سیاه فرا رسید شهید عزیزی می‌گفت چرا من شهید نشدم شاید سعادت نداشتم او می‌گفت چرا پنج هزار نفر کشته شوند و ما هنوز زنده باشیم و حالا که زنده‌ایم باید مبارزه کنیم و همیشه به شهادت در راه خدا فکر می‌کرد هر زمانی که خانه می‌آمد درباره شهدا صحبت می‌کرد. در روز ورود امام به تهران سرپرست انتظامات یک منطقه بود بعد از ورود امام او حتی دیگر شب‌ها به خانه نمی‌آمد تا اینکه یوم الله فرا رسید و طاغوت در 22 بهمن در هم شکسته شد و ما نیز شاهد جانبازی عزیزی و عزیزی‌ها بودیم پس از پیروزی کمیته و سپاه به فرمان امام شروع به کارکردند. شهید عزیزی هم در کمیته مسجد حسینی شروع به فعالیت نمود و در دستگیری ضد انقلاب و مزدوران طاغوت نقش مؤثری داشت بعد از مدتی به سپاه پاسداران پیوست و چون پاسدار فعالی بود در درگیری‌های کردستان وجودش بسیار مؤثر بود تا اینکه جنگ میان کفر و اسلام در گرفت و عراق به ایران تجاوز نمود. شهید عزیزی هم به جبهه اعزام شد، چندین بار از افراد محلی را بسیج نمود و به جبهه برد تا اینکه فرماندهی عملیات سوسنگرد را به عهده گرفت و از کسانی با این شهید بوده‌اند باید پرسید که چطور فرماندهی بوده است، پس از حمله شدیدی که بر مزدوران عراقی وارد آوردند تعداد زیادی اسیر و مقدار زیادی غنائم جنگی گرفتند و در شهر سوسنگرد کانالی است که با نقشه شهید اسحاق عزیزی کنده شد که از همان کانال حمله شدیدی بر بعثیان نمودند پس از چندی جهاد در راه خدا در مورخه 8/1/60 در اثر ترکش خمپاره به درجه رفیع

 

شهادت نائل آمد.

 

صحنه‌هایی از عملیات حضرت مهدی(عج)

گلوله همچنان بدون وقفه صفیرکشان از بالای سرمان می‌گذشتند و سکوت سنگین نیمه شب را درهم می‌شکستند و هر چند دقیقه یکبار خمپاره مزدوران زوزه کشان بر در و دیوار نیمه مخروب شهر فرود می‌ آمد و خانه‌ها را به آتش می‌کشید و … روزها هم عده‌ای از برادران تا نزدیک مزدوران بعیثی می‌رفتند و به آن‌ها ضربه می‌زدند  و برمی‌گشتند و عده‌ای دیگر از برادران برای کندن کانال  به طرف دیگر رودخانه می‌‌رفتند. چند روز و شب همین منوال گذشت تا این که روز 24 اسفند 59 ( دو روز قبل از عملیات) فرا رسید. در آن روز برای کندن سنگر بهداری و انبار مهمات به کانال اصیل رفتیم. حدود 10 نفر بودیم که از سمت چپ جبهه بایستی خودمان را پشت سر عراقی‌ها می‌‌رساندیم. برنامه را هماهنگ کرده و با احتیاط شروع به پیشروی کردیم زیر لب زمزمه می‌ کردیم : خدایا بارالها تو خود حافظمان باش .

تمام نفرات عراقی ها را  زیر نظر گرفتیم و با این که درست در چند قدمی آن‌ها بودیم اًصلا متوجه ما نبودند و ما را نمی دیدند . به مصداق آیه صم بکم عمی فهم لا یرجعون مزدوران آنچنان در خواب غفلت بودند و هیچ چیز را نمی دیدند در همین حال بود که به یاد خوابی که برادر فرمانده عملیات دیده بود افتادم که می‌گفت : در خواب دیدم امام خمینی اسلحه تیربار - ژ 3 ای به دست گرفته و به طرف عراقی‌ها می‌دود. آنقدر به آنان نزدیک شد که همه تعجب کردیم به امام گفتم دراز بکشید کفار بعثی شما را می‌بینند اما همچنان آرام به طرف جلو گام برمی‌داشتند و می‌گفتند اینان هیچ چیز را نمی فهمند نمی‌بینند و نمی شنوند و راستی آنچنان کر و کور بودند که ما را در 19 متری پشت سرشان در یک کانال که حتما می‌ بایستی سینه خیز می رفتیم نشسته و سنگر می‌کندیم و نمی دیدند.

طرح عملیات

عملیات آن روز که به عملیات حضرت امام مهدی ( عج ) نامگذاری شده بود از سه طرف بایستی انجام می‌گرفت و در این عملیات 150 نفر شرکت داشتند که 60 نفر عملیات اصلی را و بقیه پشتیبانی عملیاتی و ایذائی را به عهده داشتند.

روز قبل از عملیات

من در یک گروه30 نفری بودم و گروه ما حمله سمت چپ را به عهده داشت و فرماندهی این گروه برادر شهید دیده ور بود. روز دوشنبه 25 اسفند 59 هنگامی که افتاب جهان تاب می‌رفت تا روشنی‌اش را در افق دوردست به غروب بسپارد در یک جمع 30 نفری که همه یاوران خمینی بودیم برادر شهید دیده ور نقشه حمله را تشریح کرد. خورشید رنگ سرخ خود را به سیاهی شب سپرد اذان مغرب گفته شد و نماز مغرب و عشا را به جماعت خواندیم و برای پیروزی اسلام و مسلمین دعا کردیم. بعد از نماز طبق روال همیشگی برادر شهید دیده‌ور نهج البلاغه را آورد و خطبه‌های 65 و124 را برای ما قرائت کرد و توضیح داد.

ساعت 5/45 دقیقه همه با تجهیزات کامل آماده حرکت شدیم کوله پشتی بر پشت خشاب‌ها حایل بر فانسخه و تفنگ‌ها  بر دوش ساعت شش با نام الله حرکت کردیم ساعت 7 بود که به دهکده ای در مسیر رسیدیم بعد از چند دقیقه استراحت به داخل کانال رفته و از آنجا به طرف مزدوران عراقی  حرکت کردیم تا جایی که امکان داشت دو لا دولا راه می‌رفتیم و بقیه راه را به طرف مزدوران عراقی حرکت کردیم تا جایی که امکان داشت می‌رفتیم و بقیه راه را حالت سینه خیز طی کردیم تا اینکه به نزدیکی‌های مزدوران رسیدیم که ناگاه مزدوران بعثی که ناگاه مزدوران بعثی موضعم را تشخیص داده و کانال را به رگبار بی امان  انواع سلاح‌های روسی و آمریکایی ما را نشانه رفتند در آن کانال چهار نفر از برادرانمان شهادت را در آغوش گرفتند. در حدود 150 متری آنان بودیم که دستور حمله داده شد الله اکبر… الله اکبر… دیگر خود را نمی‌شناختیم و به فرموده حضرت علی (ع) کاسه سر خود را به خدا سپرده و جلو می‌رفتیم. خدایا باردانمان در کنارمان هدف قرار می‌گرفتند و به  لقاءا … می‌ پیوستند و ما با جریان خود رسالت سنگین تری بر دوشمان نهاده می‌شد

 

 

اکنون به پشت کانال اولی عراقی اها رسیده بودیم. شدت آتش از دو طرف به اوج خود رسیده بود که ناگهان فرمانده مان با آتش دشمن به شهادت رسید. . اما با دیدن این صحنه نه تنها روحیه خود را از دست ندادیم بلکه پرشورتر از پیش برای نابودی کفر به پیش می‌رفتیم. مزدوران عراقی که از سلحشوری برادران رزمنده به تنگ آمده بودند با دیدن لشکر اسلام پا به فرار گذاشتند. اما دیگر دیر شده بود چون در لحظاتی فرار می‌کردند که ما در دو یا سه متری آنان بودیم و آنان را یکی پس از دیگری به جهنم می‌فرستادیم و همچنان پیش می‌رفتیم و کافران بعثی و تجهیزاتشان را به اسارت و غنیمت می‌گرفتیم و آن‌ها با آخرین توانشان در آخرین سنگر یعنی در کانال‌ةای ردیف آخر رگبار مسلسل و سلاح های دیگرشان لحظه‌ای قطع نمی‌کردند. در آن هنگام که حدود 800 تا 900 متر در کانال‌ةای کنده شده مزدوران پیشروی کرده بودیم پیروزی اسلام بر کفر را به همدیگر تبریک گفتیم. که ناگهان گلوله خمپاره ای در دو متری پشت سرمان با صدای مهیبی منفجر شد چند لحظه هیچ چیز نفهمیدم و وقتی چشمانم را باز کردمی گوش هایم سنگین شده بود در پاهایم گرمی خاصی را احساس می‌کردم و خون چنان با فشار فوران می‌زد که در عرض چند لحظه تمام لباسم غرق در خون شد. با تکبیرهای بلند دو باند از کوله پشتی ام بیرون آورده و زخم را بستم. بعد تجهیزات را از خودم کندم و حدود چند متر به عقب سینه خیز رفتم. سرم گیج می‌رفت و حالت تهوع به من دست داده بود و چشمانم سیاهی می‌رفت و دیگر هیچ نفهمیدم بعد از لحظاتی که در حال به هوش آمدن بودم در آن حالت اغما اسبان سفید و سواران سفیدپوش را دیدم که در دستان پرچم سبز لااله الا الله بود و از بالای سرم می‌گذشت و به طرف دشمن هجوم می‌بردند . صحنه چند لحظه ای ادامه داشت و بعد سواران ناپدید شدند و برادران را می‌دیدم که با شهامت و شجاعت هم چنان به پیش می‌رفتند و من با تکبیرهای پی در پی از امدادگران کمک می‌طلبیدماما چون جلوتر از بقیه بودم دیر رسیدند.

برادر امدادگر مرا روی دوش خود گذاشت و چند متر به عقب برد در این حین به یاد سه برادر دیگرم افتادم و داد کشیدم مرا زمین بگذار و سراغ برادران دیگر برو با اصرار زیاد مرا زمین گذاشت و باز بیهوش شدم و در لحظاتی که داشتم به خود می آمدم مجددا همان صحنه ها بود و همان اسبان سفید و سوارکاران سفیدپوش. مدتی بعد برادر دیگری مرا بلند کرد و به عقب صحنه برگشتیم در طول زمانی که مرا به کانال های اول منتقل می‌کردند چندین بار بیهوش شدم و هر بار همان صحنه‌ها برایم تکرار می‌شد. اسبان سفید و سواران سفیدپوش و علم سبز لا اله الاالله…

 

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 

 

 نظر دهید »

ماجرای اخراج افسر عراقی از اردوگاه به درخواست یک اسیر ایرانی

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

رعد بدون دستور افسر، فقط از سر کینه شخصی دنبال پاسدارها می‌گشت تا آن‌ها را شکنجه کند. نمی‌دانم چه نفرتی بود که وجود ناپاک برخی از بعثی‌ها را گرفته بود. برای همین می‌خواست تا من پاسدارها را به او معرفی کرده و با تطمیع، جاسوس پروری کند. 
احمد چِلداوی، در کتاب یازده خاطرات دوران اسارت خود را در زندان تکریت عراق در زمان هشت سال دفاع مقدس را نوشته است. او در پانزده فصل، به بیان زندگینامه و خاطرات خود پرداخته است. «من از تبار جنوب‌ام»، «با بسیج بزرگ شدم»، «دانشگاه اشتباهی من»، «آن شب آسمانی»، «امتحان بزرگ»، «اردوگاه تکریت 11»، «استخبارات بعث»، «روزگار تلخ»، «فراق در غربت»، «کابل سه فاز»، «فرار بزرگ»، «بازگشت به تکریت»، «نسیم آزادی»، «فراموشت نمی‌کنم» و «مأموریت من» عناوین پانزده‌گانه این اثر را تشکیل می‌دهند. خاطره‌ای از این نویسنده که مربوط به یکی از وقایع دوران اسارت است در ادامه می‌‌آید: در محوطه خاکی اردوگاه با بچه‌ها مشغول قدم زدن بودم که رعد نگهبان وحشی بعثی با یک کابل و با عصبانیت سروکله‌اش پیدا شد من را به آسایشگاه سه که خالی از اسیر بود برد و دستور سرپایین داد بعدش گفت با کی داشتی حرف می‌زدی و چه داشتی می‌گفتی؟ من را حین صحبت با بقیه دیده بود و دنبال بهانه برای کتک زدنم می‌گشت گفتم صحبت‌های معمولی می‌کردیم حال و احوالپرسی بود شروع کردن به تهدید کردن. چرندیاتی سرهم کردم و تحویلش دادم قانع نشد تا اینکه گروهبان عبدالکریم یاسین از راه رسید و قضیه را جویا شد. رعد ماجرا را تعریف کرد. عبدالکریم با موذیانگی رو به رعد کرد و گفت: این بار به خاطر من ببخشش دیگر تکرار نمی‌کند من نیز قول دادم دیگر با کسی صحبت نکنم بعد از آن عبدالکریم من را به گوشه‌ای برد و گفت دیدی نجات داد؟ نزدیک بود کتک بخوری. گفتم نمی‌دانستم که صحبت کردن ممنوع است. دیگر با کسی صحبت نمی‌کنم گفت منظورم این نبود که باکسی صحبت نکنی ولی حرف‌هایشان را به ما هم برسان فهمیدم این قضیه از اول نقشه‌ای بوده است تا با تهدید از من در مورد بچه‌ها خبر بگیرند.

رعد یک‌بار دیگر من را در آسایشگاهی احضار کرد و گفت اگر تا 24 ساعت دیگر یک پاسدار معرفی نکنم به شدت شکنجه‌ام خواهد داد. من گفتم این‌ها را نمی‌شناسم این‌ها جزء لشکر ما نیستند. رعد گفت یا یک پاسداری تحویل می‌دهی ای خودت کتک می‌خوری. مانده بودم چه کنم تا از شر او خلاص شوم. دست به دعا برداشتم و به درگاهش گریستم گفتم خدایا می‌بینی بنده ظالمت چه بلایی سرم می‌آورد؟ مگر اراده تو بر اراده او غالب نیست؟ من را از شرش خلاص کنم آن روز آن‌قدر خدا را نزدیک احساس می‌کردم که مواظب لحن بی‌ادبانه‌ام هم نشدم.

دعا کردم و منتظر شدم تا 24 ساعت تمام شد ولی از رعد خبری نشد روز بعد هم گذشت هم‌چنین روزهای دیگر اما باز خبری از رعد نشد فهمیدم به مرخصی رفته است در این مدت من به آنفولانزای شدیدی دچار شدم تعداد کمی از اسرا امکان استفاده از بهداری را داشتند و معمولاً فقط به بیماران بسیار بدحال اجازه رفتن به بهداری می‌دادند و بیماران معمولی توی آسایشگاه می‌ماندند وقتی رعد از مرخصی برگشت به دستور عبدالکریم من را پیش بهیار بردند تا دارو بگیرم. در مسیر خیلی به من ناسزا گفت. عملکرد عبدالکریم از رعد متفاوت بود. عبدالکریم می‌خواست با تطمیع جاسوس پروری کند و رعد به‌زور کتک و شکنجه و تهدید.

به‌هرحال وقتی من را برگرداند مهلت 24 ساعته را به رخم کشید و گفت آن مهلت که گذشت و کسی را معرفی نکردی 48 ساعت دیگر فرصت می‌دهم اگر معرفی که هیچ والا هر چیز دیدی از چشم خودت دیدی. رعد بدون دستور افسر و فقط از سر کینه شخصی دنبال پاسدارها می‌گشت تا آن‌ها را شکنجه کند نمی‌دانم چه نفرتی بود که سرتاسر وجود ناپاک برخی از بعثی‌ها را گرفته بود. در بستر بیماری دوباره به درگاه خالق خوبم دعا کردم و گفتم «ارحم من رأس ماله الرجاء و سلاحه بکاء». در غربت و چنگال دشمن گرفتار بودیم و لحظات دردناکی بر ما می‌گذشت. دشمنی که بویی از انسانیت نبرده بود.

خدا راه خلاصی را در دعا و تضرع جلوی پایم گذاشت. بازهم صبر کردم تا 48 ساعت گذشت. خودم را آماده شکنجه سنگینی کرده بودم هر لحظه منتظر آمدن رعد بودم خوشبختانه بعد از 48 ساعت خبری از او نشد روز بعد هم خبری نشد سعی می‌کردم جلوی چشم بعثی‌ها نباشم فکر کردم شاید رفته باشد مرخصی. اما آن‌ها هر 20 روز 5 روز مرخصی داشتند و رعد تازه از مرخصی برگشته بود روزهای بعد نیز از او خبری نشد بعدها فهمیدم در همان فاصله 48 ساعته ظاهراً به خاطر اجرا نکردن دقیق دستور مافوق از اردوگاه اخراج شده است. دعایم گرفته بود او با دعای یک اسیر غریب گمنام جوری گم و گور شد که تا آخر اسارت او را ندیدیم. وقتی فهمیدم از اردوگاه اخراج شده است نفس راحتی کشیدم و از خداوند تشکر کردم.
 منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

کم شدن نیروهای گردان هیچ تزلزلی در قبول ماموریت ایجاد نمی‌کند

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

در زمانی که فرماندهان گردانها کمتر به مطالعه مباحث آموزشی و تئوریهای نظامی می پرداختند او به اینگونه مباحث می پرداخت و امر آموزش را بسیار جدی می گرفت. تاکید بسیار داشت که کلاسهای آموزشی بگذاریم و در خصوص مباحث نظامی به بحث بنشینیم.
سردار شهید صمد اسودی از سرداران رشید استان گلستان و اهل شهرستان گنبدکاووس که اسفند ماه سال 1363 قبل از عملیات بدر در پادگان شهید بیگلو به شهادت رسید. سردار حاج کمیل کهنسال قائم مقام لشکر 25 کربلا درباره ی قابلیتهای نظامی و توان تئوریک اسودی می گوید:

در زمانی که فرماندهان گردانها کمتر به مطالعه مباحث آموزشی و تئوریهای نظامی می پرداختند او به اینگونه مباحث می پرداخت و امر آموزش را بسیار جدی می گرفت. تاکید بسیار داشت که کلاسهای آموزشی بگذاریم و در خصوص مباحث نظامی به بحث بنشینیم. با این روحیه نظامی و جسارت مثال زدنی, وقتی به خانه می رسید مثل اینکه اصلاً در فضای سخت درگیریهای جنگ نبوده و از تفرجگاه می آید او تقوی، جسارت، تهجد و شجاعت را در کنار یکدیگر دارا بود به طوری که کمتر کسی مانند او یافت می شد.

چند روز مانده به عملیات بدر در جلسه دعایی که در آن شهید حجت الاسلام و المسلمین محلاتی (نماینده حضرت امام در سپاه) و سردار محسن رضائی و اکثر فرماندهان حاضر بودند؛ زیارت حضرت فاطمه (س) خوانده شد. بعد از مراسم، اسودی را که قرار بود به منطقه عملیاتی برود، دیدم. روحیه خیلی شاداب و با نشاطی داشت. با بغضی از گریه همراه با شادی گفت: وقتی امام زمان (عج) خود در یک عملیات حضور دارد آیا ممکن است در چنین صحنه ای انسان اندکی نگرانی و تردید به خود راه دهد. چه توفیقی بالاتر از این که در عملیاتی شرکت کنم که خود حضرت, فرماندهی را بر عهده دارد.

در آن لحظات احساس کردم در شرایطی است که در پوست خود نمی گنجد و به شرایطی و حالاتی رسیده است که شاید ماندگار نباشد و حقیقتاً پرپر می زد.صبح روز بعد گردان برای عملیات بدر مهیا شد و آخرین صبحگاه خود را در پادگان شهید بیگلوی اهواز برگزار کرد. نیروها به خط ایستاده بودند و برخلاف همیشه که محمدرضا هدایت پناه و محمد جلایی (مسئول تبلیغات)صبحگاه را برگزار کردند صمد, قرآن به دست, با بادگیر زیتونی در جایگاه قرار گرفت و با آوای دلنشین و حزینی شروع به تلاوت قرآن کرد.

 

این اولین باری بود که می دیدم یک فرمانده گردان شخصاً قرآن صبحگاهی را تلاوت می کند. چند آیه از سوره انا فتحنالک فتحاً مبینا را تلاوت کرد. سپس به سخنرانی پرداخت در حالی که هاله ای از نور از صورتش تلالو می کرد. من که محو صورت نورانی او شده بودم به خود گفتم امروز چقدر اسودی نورانی شده است. ای کاش دوربین داشتم و از این حالتش عکس می گرفتم.

سپس فرازهایی از زیارت عاشورا را تلاوت کرد و بعد اشاراتی از نهج البلاغه در خصوص ورود رزمندگان به بصره در حالی که گرد و غباری بر پا نمی کنند بیان کرد. سپس گفت:عملیاتی که در پیش است من سخت ترین موقعیت آن را تقبل کرده ام و از فرماندهی لشکر خواستم تا گردان ما را وارد عمل کند. ای عزیزان در برهه ای از تاریخ قرار گرفته ایم که هرکس در آن شرکت نداشته باشد سرش کلاه رفته است و پشیمان خواهد شد.

به همین قرآن قسم که تصفیه حساب و یا کم شدن نیروهای گردان هیچ تزلزلی در اراده ام در قبول ماموریت ایجاد نمی کند. شما سربازان امام زمان هستید. از ته قلب از او بخواهید, چرا که هیچگاه سربازانش را رد نمی کند. من به جرات قسم می خورم که زیر برگه پیروزی را امام زمان امضا کرده است. این بار به شما قول می دهم که دیگر بلیط مرخصی را طوری تنظیم نمی کنیم که شب به خانه برسیم. این بار دیگر پیش بچه های مفقودین و شهدا شرمنده و خجل نیستیم.

در پی صحبتهای او, صدای ناله و شیون رزمندگان برخاست و همه به اتفاق فرمانده گردان می گریستند. در ادامه صحبتهایش با بغض گفت:ان شاءالله می رویم و انتقام دستان قطع شده ابوالفضل را در کنار نهر علقمه از یزیدیان زمان خواهیم گرفت. می رویم تا انتقام پهلوی شکسته زهرا را بگیریم و امیدواریم که آقا امام زمان ما را به عنوان کوچکترین سربازانش قبول کند. در پایان سخنانش در حالی که نیروها سخت می گریستند با دلی پرسوز گفت: برداران من، به همدیگر قول بدهیم هرکس زودتر به شهادت رسید سلام ما را به فاطمه زهرا (س) و امام حسین (ع) برساند.

محمد جلایی یکی دیگر از همرزمانش می گوید:

صبحگاه را همیشه من و شهید محمد رضا هدایت پناه –مسئول تبلیغات گردان –برگزار می کردیم و قر آن را می خواندم. اما این بار او قبل از ما قرآن را به دست گرفت و بدون هماهنگی به جایگاه رفت و شروع به تلاوت قرآن کرد. نوع تلاوت او بسیار دلنشین و زیبا بود. بعد از تلاوت قرآن, اندکی صحبت کرد و شرایط و سختی کار را توضیح داد و گفت: من به شما اعتقاد دارم. ماموریتی سنگین در پیش دارد. هر چه سریع تر آماده شوید و حتماً ماسکهای ضد شیمیایی بردارید. بعد از اتمام سخنرانی صمد آسودی نیروها به محل گروهانها برگشتند و عظیمی (مسئول گروهان) در حال توجیه نیروها بود که ناگهان صدای انفجاری برخاست. لحظه ای مسئولین گردان را دیدم که پیکر صمد را پشت تویوتا گذاشتند تا به بیمارستان برسانند. در میان نگاه منتظر و بهت زده ما یکی از مسئولین گردان با دست اشاره ای به عظیمی کرد به این معنا که تمام کرده است ماجرای انفجار از این قرار بود که نیروهای ما در عملیات بدر باید در میان آبهای هور در قلب هورالهویزه وارد عمل شوند. ظاهراً شهید اسودی, نارنجکی را بیست و چهار ساعت در آب گذاشته بود تا چگونگی عملکرد آن را آزمایش کند. بعد از اتمام سخنرانی بلافاصله سراغ نارنجک رفت و نارنجک در دستان او منفجر شد

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 693
  • 694
  • 695
  • ...
  • 696
  • ...
  • 697
  • 698
  • 699
  • ...
  • 700
  • ...
  • 701
  • 702
  • 703
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • ترنم گل
  • فرهنگی تربیتی مرکز آموزش های غیر حضوری
  • سيدصالحي
  • صفيه گرجي
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 486
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید درویشعلی شکارچی (5.00)
  • وصیتنامه شهید محمدجعفر دشتستانی (5.00)
  • مجموعه از خاطرات شهید همت (5.00)
  • ماجرای اقدام شهید «نخبه زعیم» که منجر به خلق پیروزی کربلای ۵ شد (5.00)
  • فرا رسیدن حلول ماه محرم را به شما تسلیت عرض می نمایم (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس