قرار بود لشکر ۱۰ سید الشهدا، کارخانه شیمیایی بصره را تصرف کنند. صدام هر چه نیرو داشت، داخل بصره ریخته بود. ظرف یک هفته که در قرارگاه کربلا بودم، مرتب اتوبوس اتوبوس مجروح شیمیایی میآوردند.
رزمندگان اسلام برای آزادسازی مناطق تحت اشغال و دفع تجاوز دشمن و به منظور دستیابی به اهداف والای خود، اقدامبه انجام عملیات کربلای پنج در این منطقه کردند. این عملیات در تاریخ نوزدهم دی ماه 1365 با رمز مبارک یازهرا(ع) در منطقه شلمچه و شرق بصره آغاز شد. این عملیات تا پایان سال1365 ادامه یافت و به لحاظ مقاومت و جنگندگی نیروهای ایران در شرایط بسیار مشکل و پیچیدگی دژهای مستحکم دشمن، یکی از بزرگترین نبردهای تمام دوران جنگ تحمیلی محسوب میشود. شهید «محمد جعفریمنش» سال 62 در عملیات والفجر4 و در ارتفاعات 1904 بر اثر برخورد ترکش به سرش مجروح شد. روزگار جانبازی او از 22سالگی آغاز شد. موج انفجار و فشار ترکش به مغزش او را آزار میداد. وقت و بیوقت تشنج میکرد و این تشنج برایش بسیار حادثه آفرین بود. کمکم عوارض مجروحیت هم به سراغش آمدند. سمت چپ بدنش لمس شد. چشم چپش را تخلیه کرد، کامش را از دست داد. لگنش چندین بار عمل شد، کلیههایش را از دست داد، پای راستش از زیر زانو قطع شد و 8 سال دیالیز شد. او سرانجام در 15 مردادماه 93 در بیمارستان عرفان تهران به آرزویش یعنی شهادت رسید. وی که در بسیاری از عملیات های مهم هشت سال دفاع مقدس حضور داشته است برخی خاطراتش را در کتاب «مردی که در ارتفاع ماند» روایت کرده است. در ایام بزرگداشت عملیات غرورآفرین کربلای 5 روایت خاطرات او از این عملیات در ادامه میآید:
کربلای4 انجام شده بود و یکسری شهید داده بودیم. عراق هم مراقب بود و متوجه شده بود. مرخصی به نیروهای ما نداده بودند. در فاصله بین عملیات کربلای 4 و 5 آقای منتظر گفت شما برای تخلیه مجروحین شیمیایی بروید قرارگاه کربلا بعد از شروع عملیات خودمان را می رسانیم گردان. گردانی که انتخاب کرده بودم گردان زهیر بود. از لشکر 10 حدود 30 نفر از بچه ورامینیها آنجا بودند. یکی از آن ها «حمید اصفهانی» برادر خانمم بود. رمز عملیات کربلای5 ، یا زهرا(س) بود. خیلی از شهدا و مجروحین ترکش و گلوله به صورت یا پهلویشان یا به هر دو سمت خورده بود. از جمله شهید مرتضی اکبری و شهید حمید اصفهانی. شهید اکبری مکبر نماز جمعه ورامین بود. بچه ها دیده بودند که در لحظه های آخر پاهایش را روی زمین میکشد اما نمی توانستند کاری بکنند. حسین معاف، شاهد شهادت مرتضی اکبری بود. بچهها از شدت ناراحتی روحیه شان را از دست داده بودند. ما در قرارگاه مشغول تخلیه مجروحین شیمیایی بودیم. کارمان این بود که به آن ها لباس و صابون و شامپو بدهیم و بفرستیمشان حمام. بعضی از شیمیایی ها هم موجی شده بودند و چرت و پرت میگفتند. مشغول تخلیه مجروحین شیمیایی بودم که دیدم با جناقم، «ابوالفضل مهرآذین» به همراه «مصطفی زاهدی» آمدند. ما تا آن موقع سه چهار هزار مجروح شیمیایی را تخلیه کرده بودیم. دیدم چشمان با جناقم پر از خون است. مصطفی زاهدی گفت: «حمید شهید شده، من جانشین گردانم، باید گردان را ببرم خط، عملیات داریم. شما زودتر برو ورامین، خبر شهادت حمید رو بده. من هم ترتیب انتقال شهید رو میدم.»
برگشتم ورامین چون هنوز عملیات بود، خانمم تعجب کرد. گفت: “چرا آمدی؟” گفتم: “برای ماموریتی آمدهام.” به خانمم گفتم: “اگر شهید بشوم روحیهات چطور خواهد بود؟” گفت: “من از همان روز اول میدانستم که جبهه مجروحیت و شهادت دارد و قبول کردم.” گفتم: “روحیه اش را داری مطلبی را بگویم؟ حمید شما برای شناسایی رفته و شهید شده است.” رفتم سپاه ابوالفضل زنگ زد و گفت جنازه ها را حرکت داده اند به سمت معراج شهدا فردا می رسند ورامین حمید را تحویل بگیرید. تعداد شهدا به هشت نفر می رسید. انتقالشان دادیم به سپاه و تشییع جنازه انجام شد. با جناقم هم خودش را رساند
برای مرحله دوم عملیات با جناقم گفت حاضر شو برگردیم و خودمان را برسانیم. او جانشین گردان بود و سریع رفت. من هم بعد از او با قطار رفتم اما به مرحله دوم عملیات نرسیدم. در مرحله سوم ما اطراف بصره بودیم. شنیدم گلوله توپی نزدیکی کاشانی اصابت کرده و ایشان را بلند کرده و به زمین زده است. قرار بود لشکر 10 سید الشهدا، کارخانه شیمیایی بصره را تصرف کنند. صدام هم گفته بود اگر ایرانیها بتوانند بصره را بگیرند، من هم کلید طلایی بغداد را به آن ها میدهم. صدام هر چه نیرو داشت، داخل بصره ریخته بود. در مرحله سوم از قرارگاه خاتم الانبیا دستور دادند فایده ای ندارد چون صدام دارد از سلاح شیمیایی استفاده میکند. ظرف یک هفته که در قرارگاه کربلا بودم، مرتب اتوبوس، اتوبوس مجروح شیمیایی میآوردند.
مرحله چهارم عملیات دیگر انجام نشد و به نیروها مرخصی دادند. ما هم تسویه کردیم و آمدیم. یادم میآید در همین عملیات کربلای5 هواپیماهای عراقی یکجا حمله کردند و به پادگان شیرجه می زدند و بمب خوشه ای می ریختند. پدافندهای هوایی هم ترسیده بودند و رفته بودند و کسی شلیک نمیکرد. پایگاه هوایی دزفول هم اطلاع نداشت. هواپیمایی هم به سمت اینها بلند نمیشد. چادرهای ما مشخص بود. بیش از 20 بار پادگان دوکوهه را بمباران کردند. در یکی از بمبارانها ما روی تپه ای بودیم و شاهد بودیم که بمبهای خوشهای از بالا، صاف میآمد پایین روی کانتینرها و کانتینرها آتش میگرفت و کسانی که دور کانتینر بودند، می سوختند. هواپیماها شیرجه میزدند روی پادگان و موقع دور زدن، یک چرخ میخوردند و صاف از روی چادرهای ما عبور میکردند. ما نزدیکی پادگان بودیم و چادرهای ما آنجا قرار داشت. البته تلفات ندادیم چون هدفشان پادگان دوکوهه بود. بعد از 20 دقیقه از پایگاه دزفول، چهار پنج تا اف چهارده بلند شد. هواپیماهای دشمن ترسیدند و فرار کردند.
منبع: سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات