فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

خاطره آیت‌الله جمی از عالم فقید مهدوی کنی در دوران جنگ

25 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

با طولانی شدن محاصره، افراد گوناگون به شهر می‌آمدند. یکی از کسانی که در زمان محاصره پیش ما آمد و وجودش برای ما ارزش داشت، آیت‌الله مهدوی‌کنی بود و همان شب در اتاق کوچکی خوابید.

هرجا سخنی از شهر ایثار و حماسه آبادان مقاوم، به میان می‌آید، برای زیبایی سخن و حسن ختام آن، جا دارد که از اسوه مقاومت این شهر مظلوم یعنی روحانی مبارز، حجت‌الاسلام والمسلمین حاج آقا غلامحسین جمی نماینده مقام معظم رهبری و امام جمعه محترم آبادان یادی کنیم. او که به حق چون پدری مهربان و دلسوز هیچ‌گاه رزمندگان اسلام را تنها نگذاشت و حضورش در جبهه‌های نبرد، گرمی‌بخش دلها بود. در آن روزهای سخت و تاریک، در سنگر نماز، فریاد مقاومت و مژده پیروزی ایشان بود که بر دلها بذر امید می‌افشاند. اخلاص و عشق او به امام (ره) بی‌حد بود. وی در مصاحبه گفته بود: «من دربست در اختیار حضرت امام خمینی (ره) هستم».

سرانجام این مرد بزرگ در سال 87 در سن 83 سالگی دار فانی را وداع را گفت.

آنچه در پی این مقدمه کوتاه خواهد آمد، گفت و شنودی بی‌تکلف و ساده است با عالم فقید که در سال 69 انجام شده است. خاطرات تلخ و شیرین او از دوران جنگ، به ویژه چگونگی مقاومت مردم آبادان و شکسته شدن محاصره این شهر در عملیات ثامن‌الائمه (ع)، خواندنی است. امام جمعه آبادان در دوران جنگ می‌گوید:

*حضور روحانیت در آبادان

از خاطرات دیگر من، خلوت شدن شهر و تنها شدن ما بود. دیگر تنها شده بودیم و راه نبود و کسی نمی‌توانست واقعا بیاید. دلشان می‌خواست ولی راهی نبود، بعضی‌ها و از جمله مسئولین از طریق هلی‌کوپتر می‌آمدند و هلی‌کوپتر همه کس را هم نمی‌آورد. بعضی‌ با لنج می‌آمدند، مثلا آشناهای خود ما با لنج آمده بودند به دیدن ما؛ یادم هست از جمله کسانی که آمده بود، مرحوم ربانی شیرازی رحمة‌الله علیه بود؛ که بسیار دلگرم کننده بود. جناب آقای حائری آمده بود؛ ایشان هم علاقه وافر به جبهه و جنگ داشتند و چند بار با هلی‌کوپتر آمدند، ولی به طور کلی رفت و آمد زیاد نبود و شهر خلوت بود.

چند روزی بود که کسی از روحانیون را ندیده بودم؛ دیگر کسی نبود. توی منزل ما مثل حالا شلوغ نبود که صحبت می‌کنیم. تنها برادر و بسیاری اوقات پسرم مهدی نزد من بودند. پسر دیگرم محمود راننده من بود؛ در حیاط ما دو یا سه نفر بیشتر نبود. روشنایی برق و چراغ هم هیچ نبود. داشتیم از مسجد باز می‌گشتیم، دیدم یک نفر عمامه به سر در حال قدم زدن است و کسی نبود که از او سؤال کند و من خوشحال شدم و دیدم یک روحانی است، پیاده شدم. آقایی به نام مؤمن‌زاده داشتیم که مدتی اینجا در رادیو بود. قبل از جنگ در کمیته بود و خیلی خدمت کرده‌ بود. توی رادیو برنامه‌ای داشت. مدتی سراغش نرفتم. دیدم آن روحانی ایشان است و گفت: آقا دل من خیلی شور شما را می‌زد و خودم را به زحمت پیش شما رساندم.

با طولانی شدن محاصره، افرادی گوناگون به شهر می‌آمدند. یکی از کسانی که در زمان محاصره پیش ما آمد و وجودش برای ما ارزش داشت، آیت‌الله مهدوی‌کنی بود و همان شب در اتاق کوچکی خوابید. در زمان حصر مشکلات زیادی از قبیل فقدان برق و روشنایی وجود داشت. همه جا تاریک بود. تنها یک فانوس روشن می‌کردیم و هوا بسیار گرم بود. بیرون هم نمی‌شد خوابید. دائما خمپاره می‌آمد. کسی جرأت نمی‌کرد برود پشت بام، توی حیاط هم امنیت نبود. اتاقی بود که در آن می‌خوابیدیم؛ برق و پنکه و کولر نبود، عادت کرده بودیم.

درست یادم نیست، آبادان محاصره شده بود یا نه؛ خاطره جالبی دارم تا فراموشم نشده عرض کنم؛ ماه مبارک رمضان بود، ما داشتیم افطاری می‌خوردیم، دو نفر آمدند منزل و گفتند که ما از تبریز می‌آییم. مرحوم شهید آیت‌الله مدنی آن وقت امام جمعه تبریز بود، گفتند:‌ ما راننده هستیم و آقای مدنی ما را فرستاده تا با شما همکاری کنیم. گفتیم احتیاج هست، ولی شما باید شب را اینجا بمانید تا صبح شود. شب شد، هوا گرم بود و اینها تبریزی بودند و ناسازگار با گرما. ما هم در هال نشسته بودیم تا موقع خواب شد. موقع خوابیدن اینها گفتند: ما کجا بخوابیم؟ گفتم: در این اتاق بخوابید آنها وحشت کرده گفتند: توی این گرما ما چطوری می‌توانیم بخوابیم گفتند: بالا نمیشه بخوابیم گفتم چرا بالا می‌شه بخوابید ولی امکان ندارد گفتند چطور گفتم چون خمپاره زیاد می‌زنند و ترکش آن همه جا می‌آید گفتند آقا ما می‌رویم بالا می‌خوابیم گفتم نمیشه گفتند ما نمی‌توانیم داخل اتاق بخوابیم گفتم نمیشه گفتند ما نمی‌توانیم داخل اتاق بخوابیم هوا گرم است آنها رفتند بالا من هم رفتم اتاق خودم، کمی خوابیدم دیدم یک مرتبه صدای تق تق می‌آید و معلوم بود که از بالا آمدند پایین گفتم چرا نمی‌خوابید؟ گفتند: مگر می‌شود بالا خوابید؟ گفتم من از همان اول به شما گفتم که نمی‌شود بالا خوابید حالا بندگان خدا چطوری شب را صبح کردند یادم نیست صبح آنها را فرستادم برای جهاد.

در آن ایام آب کم شده بود ما یک رادیوی کوچک داشتیم تلویزیون هم به سبب فقدان برق کارایی نداشت وضع برایمان عادی شده بود و می‌گذشت و در آن مدت تنها چیزی که به داد ما می‌رسید، نماز بود. این نماز حالا ما قدرش را می‌دانیم مسجدی بود می‌رفتیم و یک حالت غیرعادی در آن نمازها پیدا می کردیم مسجدی که من قبل از جنگ می‌رفتم و نماز می‌خواندم شبستان و حیاطش مملو از جمعیت می‌شد. چه جمعیتی بود و چقدر برق و تشکیلات اما حالا سوت و کوئر و تاریک؛ نه چراغی، نه خادمی، نه کسی، فقط سه الی چهار نفر بودند و برای نماز جماعت می‌آمدند.

ما می‌رفتیم توی شبستان و توی حیاط نمی‌شد نماز بخوانیم، چون ممکن بود خمپاره بیاید و ترکش‌های آن خطرناک بود. می‌گفتند زیر سقف بهتر است و می‌رفتیم زیر سقف. توی هوای گرم، چراغ درست و حسابی هم نبود. گاهی شمع می‌آوردند، به هر حال با این چند نفر نماز می‌خواندیم و همین نماز حال و هوای خاصی داشت آدم می‌فهمید و حس می‌کرد؛ من حضور قلب خود را نمی‌گویم بچه‌ها حضور قلب بهتری از من داشتند لحظه شماری می‌کردیم که کی مغرب می‌شود تا با دوستان در آن‌ جا نماز بخوانیم نماز ظهر هم در مسجد قدس بود در آنجا عده‌ای بودند و آشپزخانه‌ای داشت که در آن غذا می‌پختند. برای ما نیز غذا می‌فرستادند، ظهرها می‌رفتیم آنجا.

*عدو شود سبب خیر…

یک خاطره از این مسجد قدس دارم یک روز ظهر رفتیم آنجا، نماز ظهر و عصر را خواندیم. پسرم مهدی هم همراه ما بود، ماشینش هم با او بود و دیگی هم آورد تا بعد از نماز، غذا ببریم. نماز را خوانده بودیم خواستیم بلند شویم و از محراب بیرون بیاییم که ناگهان صدای مهیبی آمد و تمام آجرها از اطراف پایین ریخت و گرد و غبار زیادی ایجاد شد؛ به طوری که چشم، چشم را نمی‌دید، یک پیرمرد در همان‌جا به رحمت خدا رفت. در این هنگام مهدی با صدای بلند فریاد زد: پدر تو زنده هستی یا نه؟ گفتم من هستم و ناراحت نباش یا خمپاره بود ما نمی‌دانیم سریع حرکت کردیم مهدی آمد زیر بغل مرا گرفت و گفت یا الله زود برویم که باز هم می‌آید.

یک بار آمد باز هم می‌آید مرا برداشتند و حتی نگذاشتند کفشهایم را بپوشم کفشم را آوردم داخل ماشین. ما را آوردند تا در مسجد توی پیکان سوار بشویم غذا را هم فراموش کرده بودیم. دیدیم یک نفر زخمی شده آثار خون در بدنش معلوم بود گفتم او را ببرید بیمارستان او را با همان ماشین بردیم و تحویل بیمارستان دادیم در بیمارستان تعداد مجروحین را جویا شدیم گفتند الحمدالله کس دیگری زخمی نشده است او با پاره آجر که به سرش خورده بود زخمی شد و بعد فهمیدیم این گلوله توپ بود که به دیوار خورد و جای آن تا مدت‌ها معلوم بود و بعدها تعمیرش کردند دیوار محکم بود و پایین نیامده بود اما عمارت تکان خورده بود و آجر و گچ و سقف پایین ریخته بود. فقط یک نفر زخمی شد. فردا ما سراغ آن زخمی را گرفتیم گفتند به خیر گذشت و نعمتی برایش شده است گویا وقتی دکتر او را بستری و معاینه می‌کند متوجه می‌شود یک غده‌ای داخل شکمش دارد و این بنده خدا که از وجود این غده اطلاعی نداشت مورد عمل جراحی قرار می‌گیرد و غده‌اش را در می‌آورند و راحت می‌شود این خاطرات زیاد است و همه آنها به خاطرم نمانده است.

برگردیم به نماز جمعه. ما در نماز جمعه گاهی شهید می‌آوردند و نمازش را می‌خواندیم من یادم هست که یک جمعه سه، چهار شهید آورده بودند توی نماز جمعه که در آبادان شهید شده بودند یکی از روحانیون بزرگ آنجا بود که از ایشان خواستیم نمازشان را بخوانند هم نماز میت و هم نماز جمعه، نماز میت را هم می‌خواندیم جلوی مسجد قدس، مسجدی که توپ به آن اصابت کرد، روزی دیدیم یک کیسه برنج و یک دوچرخه افتاده و برنج‌ها روی دوچرخه ریخته‌اند. گفتند بنده خدا سوار دوچرخه بود که خمپاره جلوی مسجد افتاد و او هم در دم شهید شد و این دوچرخه و برنج‌های او است. این محاصره آبادان گاهی ما را به وحشت می‌انداخت و می‌گفتیم که آبادان سقوط می‌کند. می‌دیدیم نیروهای ما خیلی جدی هستند، ولی از نظر کمیت تعدادشان خیلی نبود، عملیاتی صورت نمی‌گرفت و بنی‌صدر هم فرمانده کل قوا بود.

مردم حالا می‌دانند که بنی‌صدر چه آدم ناپاکی بود. در اهواز که بودیم، خودش را هم دوش امام می‌دانست و بلند پروازی می‌کرد. زمانی که آبادان محاصره بود، آمد. من می‌دانستم که او به فکر این چیزها نیست؛ آبادان هم زیر دود بود.

در آن زمان محاصره، نماز را به صورت سیّار برگزار می‌کردیم، اما بیشتر اوقات در محل سپاه نماز اقامه می‌شد. منزل مان ایستگاه سه بود، می‌آمدیم توی سپاه، از همان راه محله می‌آمدیم. یک روز آمدیم برویم سپاه نماز بخوانیم، دیدم به قدری دود از این مخازن نفت و بنزین به هوا می‌رفت که عجیب بود. مهدی گفت من نمی‌توانم با ماشین بروم، برگشتم از راه دیگری برویم. خلاصه از آن راه نتوانستیم برویم. وضع این طوری بود و فکر نمی‌کردیم که آبادان محاصره‌اش از بین برود و آزاد شود.

عراق دائماً ما را زیر آتش می‌گرفت. از سمت شمال فاصله‌اش به شهر پنج کیلومتر بود، با خمپاره و توپ اینجا را مرتب می‌کوبید. از آن طرف اروند را هم می‌زد.هواپیما هم می‌آمد. بنی‌صدر هم تعّلل می‌کرد؛ حتی آقای رشیدیان نماینده مردم آبادان رفتند خدمت حضرت امام (ره) صحبت کردند. امام خیلی ناراحت شده بودند، و بنی‌صدر را حاضر کردند و گفتند: باید حصر آبادان شکسته شود.

این برای ما کافی بود که امام (ره) بگوید باید حصر آبادان شکسته شود. تا بنی‌صدر بود، امیدی هم نبود. تا آن ماجرای عزل بنی‌صدر پیش آمد و دفع شرّش شد. وقتی شر بنی‌صدر دفع شد، ما مطمئن بودیم که حصر آبادان شکسته خواهد شد.

حصر آبادان شکسته خواهد شد

*شکسته شدن محاصره آبادان و عملیات ثامن‌الائمه (ع)

بعد از رفتن بنی‌صدر، بلافاصله جنب و جوش شروع شد برای حمله، ما هم نامه‌ای می‌نوشتیم و سفارش می‌کردیم، در همان ایام محاصره،‌خدمت حضرت امام (ره) می‌رفتیم و می‌گفتیم آبادان محاصره است و وضع خرابی است. امام (ره) می‌فرمود: ناراحت نباشید؛ هم حصر آبادان شکسته خواهد شد و هم خرمشهر آزاد خواهد شد. بالاخره جنب و جوش شروع شد و مقدمات کار فراهم آمد. امام فرمان داده بود که عملیات باید حتماً‌ شروع شود.

با همکاری تنگاتنگ سپاه و ارتش و با انجام سایر مسئولان، مقدمات عملیات پی‌ریزی شد. نیروهای زیادی می‌آمدند ماهشهر و از آنجا با هلی‌کوپتر به آبادان می‌‌آمدند. نیروهای رزمنده داوطلب و بسیجی؛ شوری بر پا شده بود در آبادان. همه نیروها وقتی فهمیدند که این تحرکات برای شکستن حصر آبادان است، از همه جا با شوق می‌آمدند. نیروها را آوردند و تعلیمات نظامی می‌دادند تا آماده شوند برای حمله نهایی. خیلی نیرو بود و نقشه عملیات خیلی جالب طرح شده بود. اما آن چیزی که خیلی جالب بود اینکه نیروها را در هم ادغام کرده بودند. واحدهایی متشکل و مرکب از سپاه، بسیج و ارتش فرمانده واحدها بعضی ارتشی و بعضی سپاهی بودند. همه مخلوط بودند و همه برای شکستن حصر آبادان، یک وحدت و روح برادری و انسجام خاصی داشتند؛ شور و شوقی بود. دور تا دور آبادان، در نخل‌ها، بهمنشیر و همه جای آبادان پر از نیرو بود.

به درخواست سپاه برای سرکشی می‌رفتیم و برای ارتش و سپاه سخنرانی می‌کردیم. چون مقدمات حمله آماده بود و باید نیروها تشویق و تشجیع می‌شدند. ما مرتب روزی چند جا می‌رفتیم و برایشان صحبت می‌کردیم و خوب هم بود و خیلی استقبال می‌کردند. یادم نمی‌رود روزی رفته بودم بهمنشیر توی نخل‌ها، یک جایی که ارتش و سپاه و بسیجی‌ها خیلی بودند. برایشان صحبت کردمی و از ایستگاه هفت می‌آمدیم کنار پل. من بچه کم سن و سالی که تقریباً چهارده سال سن داشت، دیدم،تفنگی بر دوش داشت، به طوری که وقتی راه می‌رفت، تفنگ بر زمین کشیده می‌شد. کنار پل ایستاده بود، چهره‌ای جالب داشت. رفتم با او صحبت و سلام کردم و از او پرسیدم اهل کجا هستی و از کجا می‌آیی؟ گفت: من از کرمان آمدم، گفتم: برای چه آمدی؟ با قاطعیت گفت: برای شکستن حصر آبادان. با این حرف او خیلی خوشحال شدم.

یک جنب و جوش عجیبی به وجود آمده بودو توی شهر هم جنب و جوش بود و زمنی‌هایی را آماده می‌کردند برای استقرار توپ‌ها. میدان بزرگی پشت خانه ما بود. برادران ارتشی بولدوزر آوردند و آن را صاف و سنگر درست کردند و جای توپ ساختند.  همه می‌دانستند این کارها برای چه چیزی است. عراق فهمیده بود و مسخره می‌کرد. رادیوی عراق مسخره می‌کرد و می‌گفت که ایران می‌خواهد حصر آبادان را بشکند و فرمانداری نیروها آماده باش داده و از این حرفهای مسخره زیاد می‌زد و می‌گفت: ما هم آماده‌ایم. پس چرا نمی‌آیید، ما آماده پذیرایی از شما هستیم!

نیروها جنب و جوش خوبی داشتند و ما هم هر روز و هر ساعت و هر لحظه، منتظر حمله بودیم و اینکه چه موقع شروع می‌شود، با فرمانده ارتش و سپاه بچه‌های جهاد در منزل جلسه داشتیم و حرف همه این بود که آبادان باید آزاد شود. حمله باید شروع شود و همه در شور و اضطراب بودند و همه می‌گفتند حمله خواهد شد و فرمان حمله از جایی است که هیچ تخلفی از آن نمی‌شود کرد.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

آیت‌اللهی که دربست در اختیار حضرت امام بود+عکس

25 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

اخلاص و عشق او به امام (ره) بی‌حد بود. وی در مصاحبه گفته بود: «من دربست در اختیار حضرت امام خمینی (ره) هستم».
هرجا سخنی از شهر ایثار و حماسه آبادان مقاوم، به میان می‌آید، برای زیبایی سخن و حسن ختام آن، جا دارد که از اسوه مقاومت این شهر مظلوم یعنی روحانی مبارز، حجت‌الاسلام والمسلمین حاج آقا غلامحسین جمی نماینده مقام معظم رهبری و امام جمعه محترم آبادان یادی کنیم. او که به حق چون پدری مهربان و دلسوز هیچ‌گاه رزمندگان اسلام را تنها نگذاشت و حضورش در جبهه‌های نبرد، گرمی‌بخش دلها بود. در آن روزهای سخت و تاریک، در سنگر نماز، فریاد مقاومت و مژده پیروزی ایشان بود که بر دلها بذر امید می‌افشاند. اخلاص و عشق او به امام (ره) بی‌حد بود. وی در مصاحبه گفته بود: «من دربست در اختیار حضرت امام خمینی (ره) هستم»

سرانجام این مرد بزرگ در سال 87 در سن 83 سالگی دار فانی را وداع را گفت.

آنچه در پی این مقدمه کوتاه خواهد آمد، گفت و شنودی بی‌تکلف و ساده است با عالم فقید که در سال 69 انجام شده است. خاطرات تلخ و شیرین او از دوران جنگ، به ویژه چگونگی مقاومت مردم آبادان و شکسته شدن محاصره این شهر در عملیات ثامن‌الائمه (ع)، خواندنی است. امام جمعه آبادان در دوران جنگ می‌گوید:

*بفرمایید که شهر مقاوم آبادان چگونه درگیر جنگ شد؟ با توجه به اینکه شما در این شهر حضوری مستمر داشته‌اید و بی‌تردید از حوادث دوران جنگ، به ویژه دوران مقاومت و پایداری مردم این شهر و همین طور استقامت رزمندگان در برابر محاصره آبادان در آغاز جنگ و دلاوریهای مردم برگ زرینی از تاریخ سراسر حماسه هشت سال دفاع مقدس به شمار می‌آید و چه بهتر که بیان حالات و روحیات مردم در آن دوران از زبان شما که شاهد عینی وقایع بودید، عنوان شود.

** بسم‌الله الرحمن الرحیم- حوادث گذشته ایام جنگ تماماً جالب و عبرت‌آموز و پر از درس است. من اکنون افسوس می‌خورم و ای کاش لحظه به لحظه و ساعت به ساعت حوصله‌ای می‌کردم، و آنچه در همین شهر آبادان شاهد بودم، اینها را یادداشت می‌کردم ولی گرفتاریها و اشتغالاتی که مخصوص آن ایام بود، ما را از این کار بازداشت؛ امیدوارم ا‌ن‌شاءالله در فرصتی مناسب اینها را روبراه کنیم.

همیشه چیزهای جالب در ذهن می‌مانند؛ مثلاً یادم می‌آید از گذشت و ایثار بچه‌ها. جنگ که شروع شد، وضعی غیرعادی پیش آمد. مردم شهر آبادان جنگ ندیده بودند وقتی شهر زیر آتش قرار گرفت، همه مردم دست و پا می‌کردند و آنهایی که توان جنگیدن نداشتند، بیرون رفتند. یک عده از بچه‌ها اصرار بر ماندن داشتند و می‌ماندند، اصرار می‌کردند که دیگران را هم نگه دارند. بعضی جاها خالی می‌شد که برای ما حساس بود و آنهایی که مثلاً متصدی بودند، رها می‌کردند و می‌رفتند، ولی یک عده از بچه‌ها داوطلبانه ماندند و جنگیدند و آن مکان‌های حساس را اداره کردند. از مواردی که فراموش نمی شود، مرکز صداوسیمای آبادان بود. تلویزیون با شروع جنگ تعطیل شد و رادیو آن موقع به نام رادیو نفت معروف بود، تشکیلات بسیار خوبی داشت، برد خوبی هم داشت و صدایش در بیرون مرز تا نقاط دور دست هم می‌رفت و این رادیو در آن موقع بسیار مفید و مؤثر و روحیه ‌بخش بود و متصدیان خوبی هم از نظر مدیریت داشت با شروع جنگ که اغلب به بیرون از شهر رفتند، چند تا از بچه‌ها آنجا جمع شدند و همان‌جا ماندند و بسیار خوب آن قسمت مهم را اداره کردند و اگر این بچه‌ها نمی‌ماندند و این صدا خاموش می‌شد، برای ما ضربه‌ای بزرگ بود و باید گفت یکی از چیزهایی که خیلی در حفظ روحیه رزمندگان مؤثر بود، همین رادیو بود. با توجه به اینکه نزدیک آتش و زیر توپخانه دشمن بود، آن بچه‌ها دائماً برنامه داشتند و آتش هر قدر هم شدید می‌شد، آنها کار را متوقف نمی‌کردند.

 

 

یادم می‌آید روزهای اول جنگ، من و دوستانم به فارسی و مرحوم آقا شیخ عیسی به زبان عربی پیام می‌دادیم. بنده هر روز می‌رفتم آنجا و خاطرات بسیاری از آنجا دارم که مقداری از آنها را فراموش کرده‌ام از جمله روزی یک بُز شیردهی را که بچه‌ای هم تازه به دنیا آورده بود، دیم که بچه‌ها در باغ رادیو از آن نگهداری می‌کردند. پرسیدم از آنها، گفتند این بز ول بوده و ما آن را آورده‌ایم و از شیرش هم استفاده می‌کنیم. بعد از چند روز که دوباره به آنجا رفتم، دیدم بز افتاده و از سینه‌اش خون جاری است و آن برادران مشغول پانسمان آن بز هستند علت را جویا شدم، معلوم شد که ترکش خورده است.

یک مرتبه هم که برای دادن پیام رفته بودم، با تعطیلی رادیو مواجه شدم؛ علت را پرسیدم، گفتند به علت آتش سنگین دشمن و اصابت ترکش به قسمت اتاق فرمان فعلاً تعطیل است، و در مدت کوتاهی آن را ترمیم کردند. آنها با چنگ و دندان آن قسمت را اداره می‌کردند و ادامه می‌دادند و باید مکرراً در مورد مفید بودن رادیوی ذکری نمایم. در آن ایام فرماندهان، مسئولان، آقایان علما می‌آمدند و ضمن بازدید از شهر، به رادیو هم می‌آمدند و پیام می‌دادند و باید گفت در تقویت روحیه رزمندگان بسیار مفید بود.

* با توجه به کمبود آب، حمام نبود و این در حالی بود که بدنمان بو گرفته بود و بهترین حمام، توالتی بود که در آنجا خود را شستشو کردیم.

یادم می‌آید در مدت محاصره که آب نبود و بسیار وضع آشفته‌ای بود، بعد از چندین روز بدنمان کثیف شده و بو گرفته بود و با توجه به کمبود آب، حمام هم نبود و آب تنها برای خوردن پیدا می‌شد. در همین هنگام شنیدیم که در احمدآباد حمامی است به نام حمام نوربخش در خیابان یک، به آنجا رفتیم و دیدیم که مملو از جمعیت است و همه رزمندگان و غیره ایستاده‌اند و به ما گفتند می‌توانیم یک قسمت را به شما اختصاص بدهیم ولیکن اینها همه در نوبت هستند.

 

گفتم بابا من چنین حمامی را نمی‌خواهم، این بندگان خدا در جبهه‌ها و در گردوخاک بوده‌اند و حالا من آخوند بیایم و زودتر از اینها بروم حمام. این خیلی ناجور است و آدرسی دیگر به ما دادند و ما به آنجا رفتیم؛ در آنجا بچه‌های شرکت نفت بودند و یکی از برادران به نام آقای نجفی که در شرکت نفت هستند و مجالس قرآن و دعا را برپا می‌کنند، یک چای به ما داد و گفت این بهترین حمام ما است، و حقیقت هم این طور بود ما هم گفتیم همین غنیمت است و با یک زحمتی بالاخره حمام کردیم. من ایثارگریهای بسیاری در این مدت دیدم ولی بعضی از آنها در ذهنم هست. ای کاش آن لحظات را ضبط کرده بودم من منزلم در ایستگاه سه بود و محل مراجعه اقشار مردم بود.

یادم هست روزی زنی آمد و گفت من خرمشهری هستم و هیچ چیز ندارم نه پسری که برای فداکاری تقدیم جبهه‌ها نمانیم و نه اینکه خودم را اجازه می‌دهند که در جنگ شرکت کنیم، لذا دار و ندارم همین انگشتر طلاست که آورده‌ام برای جبهه و ای کاش من بچه‌ای داشتم که او را می‌دادم. یک وقت دیگر نیز مادری بود که بچه‌ای داشت بسیار خوب و فهمیده که شهید شده بود، این نکته را بگویم که یکی از زجرهایی که من کشیدم، این بود که همیشه شاهد شهادت بچه‌هایی بودم که با من مأنوس شده بودند و در مسجد و جاهای دیگر با ما بودند و من واقعاً غبطه می‌‌خورم از اخلاص، فداکاری، ایمان، تقوا و نماز شبشان، و گاهی یک کلمه که صحبت می‌کردند، از من می‌پرسیدند آقا غیبت نیست و اگر ما غیبت کرده باشیم، چکار کنیم خدا ما را ببخشد و یکی از نمونه‌های خوب همین پسر بود، بسیار مؤدب، خیلی پاک و من با او خیلی مأنوس بودم و از او خیلی راضی بودم.

مادر او یک شب به مسجد امد، مسجد ما در احمد آباد بود و قبل از غروب بود که گفتند مادری با شما کار دارد، وقتی فهمیدم مادر شهید است، داشتم خودم را آماده می‌کردم که با چه لحنی به او تسلیت بگویم و او را دلداری بدهم، اما قبل از اینکه من جمله‌ای بگویم، او که یک پسر دیگرش همراهش بود، شاید حدود 13-12 سال، گفت: «آقا راجع به فرزند شهیدم چیزی نفرمایید، ما آرزو داشتیم که به فیض شهادت برسد . و این دومی را هم آورده‌ام تقدیم کنم.» این ایثارگریها بود که ما را از حبس نجات داد.

یادم می‌آید گاهی پنجشنبه‌ها می‌رفتیم گلستان (مزار) شهدا و آن وقتها به دلیل خلوت بودن شهر کسی به آنجا سر نمی‌زد و در تمام روزها یک طور بود. یک روز که به آنجا رفته بودم، از دور خواهری را دیدم که به سوی ما می‌آید. تا به ما رسید، گفت: «من از دور شما را دیدم و آمده‌ام بگویم که چیزی ندارم که تقدیم جبهه کنم.» و یک حلقه در دستش بود و طلا هم بود، بیرون آورد و به من داد و گفت: «این هدیه ناقابل برای رزمندگان». مادر دیگری که دو بچه‌اش شهید شده بودند و بنیاد شهید در آن وقت طبق قانونشان جهات خانواده شهدا مبالغی می‌دادند، به این مادر و پدر شهید هم قرار بود که مبلغی بدهند و آنها به منزل ما آمدند و گفتند که قضیه این طور است و ما این مبلع را نمی‌خواهیم، من اصرار کردم که این پول را برای مخارجتان نگهدارید، لازم می‌شود، اما آنها اصرار می کردند و من گفتم بنابراین شما آن مبالع را خرج خیرات کنید و عاقبت به زحمت آنها را راضی کردم که با توجه به کمبود آب در منطقه، آنها بیایند و در جاهایی که این مشکل وجود دارد، آن پول را برای کمک به آنجا بدهند، به یاد شهیدانشان. این نمونه‌ای از ایثارگری‌هایی است که من بسیار دیدم و اگر بنده هم گاه توفیقی پیدا می‌کردم در شهر می‌ماندم، علتش همین حالات عزیزان بود که به ما دلگرمی می‌دادند.

عده‌ای از برادران عرب ما در روستاهای چوئبده، ملاکه، قریه سادات و نیره بودند که با توجه به وضعیت نامطلبو اقتصادی خودشان، کمکهایی می‌کردند که واقعاً عجیب بود. گاهی محصول نخلهایشان را و گاه پول فروش آنها را با یک عشق و علاقه تقدیم جبهه می‌کردند.

معمولاً برای نماز به سپاه می‌رفتم و آنجا خواباهی بود که اغلب رزمندگان و مسافرانی که می‌آمدند، در آنجا استراحت می‌کردند و ما شاهد آمدن روحانیون و طلاب بسیاری بودیم که ایثارگرانه خدمت رزمندگان بودند و خدمات ذکری کردند.

 

 

 
 
 
 
 
خاطرات دفاع مقدس
 
 
آیت‌اللهی که دربست در اختیار حضرت امام بود+عکس

اخلاص و عشق او به امام (ره) بی‌حد بود. وی در مصاحبه گفته بود: «من دربست در اختیار حضرت امام خمینی (ره) هستم».
هرجا سخنی از شهر ایثار و حماسه آبادان مقاوم، به میان می‌آید، برای زیبایی سخن و حسن ختام آن، جا دارد که از اسوه مقاومت این شهر مظلوم یعنی روحانی مبارز، حجت‌الاسلام والمسلمین حاج آقا غلامحسین جمی نماینده مقام معظم رهبری و امام جمعه محترم آبادان یادی کنیم. او که به حق چون پدری مهربان و دلسوز هیچ‌گاه رزمندگان اسلام را تنها نگذاشت و حضورش در جبهه‌های نبرد، گرمی‌بخش دلها بود. در آن روزهای سخت و تاریک، در سنگر نماز، فریاد مقاومت و مژده پیروزی ایشان بود که بر دلها بذر امید می‌افشاند. اخلاص و عشق او به امام (ره) بی‌حد بود. وی در مصاحبه گفته بود: «من دربست در اختیار حضرت امام خمینی (ره) هستم».


سرانجام این مرد بزرگ در سال 87 در سن 83 سالگی دار فانی را وداع را گفت.

آنچه در پی این مقدمه کوتاه خواهد آمد، گفت و شنودی بی‌تکلف و ساده است با عالم فقید که در سال 69 انجام شده است. خاطرات تلخ و شیرین او از دوران جنگ، به ویژه چگونگی مقاومت مردم آبادان و شکسته شدن محاصره این شهر در عملیات ثامن‌الائمه (ع)، خواندنی است. امام جمعه آبادان در دوران جنگ می‌گوید:

*بفرمایید که شهر مقاوم آبادان چگونه درگیر جنگ شد؟ با توجه به اینکه شما در این شهر حضوری مستمر داشته‌اید و بی‌تردید از حوادث دوران جنگ، به ویژه دوران مقاومت و پایداری مردم این شهر و همین طور استقامت رزمندگان در برابر محاصره آبادان در آغاز جنگ و دلاوریهای مردم برگ زرینی از تاریخ سراسر حماسه هشت سال دفاع مقدس به شمار می‌آید و چه بهتر که بیان حالات و روحیات مردم در آن دوران از زبان شما که شاهد عینی وقایع بودید، عنوان شود.

** بسم‌الله الرحمن الرحیم- حوادث گذشته ایام جنگ تماماً جالب و عبرت‌آموز و پر از درس است. من اکنون افسوس می‌خورم و ای کاش لحظه به لحظه و ساعت به ساعت حوصله‌ای می‌کردم، و آنچه در همین شهر آبادان شاهد بودم، اینها را یادداشت می‌کردم ولی گرفتاریها و اشتغالاتی که مخصوص آن ایام بود، ما را از این کار بازداشت؛ امیدوارم ا‌ن‌شاءالله در فرصتی مناسب اینها را روبراه کنیم.

همیشه چیزهای جالب در ذهن می‌مانند؛ مثلاً یادم می‌آید از گذشت و ایثار بچه‌ها. جنگ که شروع شد، وضعی غیرعادی پیش آمد. مردم شهر آبادان جنگ ندیده بودند وقتی شهر زیر آتش قرار گرفت، همه مردم دست و پا می‌کردند و آنهایی که توان جنگیدن نداشتند، بیرون رفتند. یک عده از بچه‌ها اصرار بر ماندن داشتند و می‌ماندند، اصرار می‌کردند که دیگران را هم نگه دارند. بعضی جاها خالی می‌شد که برای ما حساس بود و آنهایی که مثلاً متصدی بودند، رها می‌کردند و می‌رفتند، ولی یک عده از بچه‌ها داوطلبانه ماندند و جنگیدند و آن مکان‌های حساس را اداره کردند. از مواردی که فراموش نمی شود، مرکز صداوسیمای آبادان بود. تلویزیون با شروع جنگ تعطیل شد و رادیو آن موقع به نام رادیو نفت معروف بود، تشکیلات بسیار خوبی داشت، برد خوبی هم داشت و صدایش در بیرون مرز تا نقاط دور دست هم می‌رفت و این رادیو در آن موقع بسیار مفید و مؤثر و روحیه ‌بخش بود و متصدیان خوبی هم از نظر مدیریت داشت با شروع جنگ که اغلب به بیرون از شهر رفتند، چند تا از بچه‌ها آنجا جمع شدند و همان‌جا ماندند و بسیار خوب آن قسمت مهم را اداره کردند و اگر این بچه‌ها نمی‌ماندند و این صدا خاموش می‌شد، برای ما ضربه‌ای بزرگ بود و باید گفت یکی از چیزهایی که خیلی در حفظ روحیه رزمندگان مؤثر بود، همین رادیو بود. با توجه به اینکه نزدیک آتش و زیر توپخانه دشمن بود، آن بچه‌ها دائماً برنامه داشتند و آتش هر قدر هم شدید می‌شد، آنها کار را متوقف نمی‌کردند.

یادم می‌آید روزهای اول جنگ، من و دوستانم به فارسی و مرحوم آقا شیخ عیسی به زبان عربی پیام می‌دادیم. بنده هر روز می‌رفتم آنجا و خاطرات بسیاری از آنجا دارم که مقداری از آنها را فراموش کرده‌ام از جمله روزی یک بُز شیردهی را که بچه‌ای هم تازه به دنیا آورده بود، دیم که بچه‌ها در باغ رادیو از آن نگهداری می‌کردند. پرسیدم از آنها، گفتند این بز ول بوده و ما آن را آورده‌ایم و از شیرش هم استفاده می‌کنیم. بعد از چند روز که دوباره به آنجا رفتم، دیدم بز افتاده و از سینه‌اش خون جاری است و آن برادران مشغول پانسمان آن بز هستند علت را جویا شدم، معلوم شد که ترکش خورده است.

یک مرتبه هم که برای دادن پیام رفته بودم، با تعطیلی رادیو مواجه شدم؛ علت را پرسیدم، گفتند به علت آتش سنگین دشمن و اصابت ترکش به قسمت اتاق فرمان فعلاً تعطیل است، و در مدت کوتاهی آن را ترمیم کردند. آنها با چنگ و دندان آن قسمت را اداره می‌کردند و ادامه می‌دادند و باید مکرراً در مورد مفید بودن رادیوی ذکری نمایم. در آن ایام فرماندهان، مسئولان، آقایان علما می‌آمدند و ضمن بازدید از شهر، به رادیو هم می‌آمدند و پیام می‌دادند و باید گفت در تقویت روحیه رزمندگان بسیار مفید بود.

* با توجه به کمبود آب، حمام نبود و این در حالی بود که بدنمان بو گرفته بود و بهترین حمام، توالتی بود که در آنجا خود را شستشو کردیم.

یادم می‌آید در مدت محاصره که آب نبود و بسیار وضع آشفته‌ای بود، بعد از چندین روز بدنمان کثیف شده و بو گرفته بود و با توجه به کمبود آب، حمام هم نبود و آب تنها برای خوردن پیدا می‌شد. در همین هنگام شنیدیم که در احمدآباد حمامی است به نام حمام نوربخش در خیابان یک، به آنجا رفتیم و دیدیم که مملو از جمعیت است و همه رزمندگان و غیره ایستاده‌اند و به ما گفتند می‌توانیم یک قسمت را به شما اختصاص بدهیم ولیکن اینها همه در نوبت هستند.

گفتم بابا من چنین حمامی را نمی‌خواهم، این بندگان خدا در جبهه‌ها و در گردوخاک بوده‌اند و حالا من آخوند بیایم و زودتر از اینها بروم حمام. این خیلی ناجور است و آدرسی دیگر به ما دادند و ما به آنجا رفتیم؛ در آنجا بچه‌های شرکت نفت بودند و یکی از برادران به نام آقای نجفی که در شرکت نفت هستند و مجالس قرآن و دعا را برپا می‌کنند، یک چای به ما داد و گفت این بهترین حمام ما است، و حقیقت هم این طور بود ما هم گفتیم همین غنیمت است و با یک زحمتی بالاخره حمام کردیم. من ایثارگریهای بسیاری در این مدت دیدم ولی بعضی از آنها در ذهنم هست. ای کاش آن لحظات را ضبط کرده بودم من منزلم در ایستگاه سه بود و محل مراجعه اقشار مردم بود.

یادم هست روزی زنی آمد و گفت من خرمشهری هستم و هیچ چیز ندارم نه پسری که برای فداکاری تقدیم جبهه‌ها نمانیم و نه اینکه خودم را اجازه می‌دهند که در جنگ شرکت کنیم، لذا دار و ندارم همین انگشتر طلاست که آورده‌ام برای جبهه و ای کاش من بچه‌ای داشتم که او را می‌دادم. یک وقت دیگر نیز مادری بود که بچه‌ای داشت بسیار خوب و فهمیده که شهید شده بود، این نکته را بگویم که یکی از زجرهایی که من کشیدم، این بود که همیشه شاهد شهادت بچه‌هایی بودم که با من مأنوس شده بودند و در مسجد و جاهای دیگر با ما بودند و من واقعاً غبطه می‌‌خورم از اخلاص، فداکاری، ایمان، تقوا و نماز شبشان، و گاهی یک کلمه که صحبت می‌کردند، از من می‌پرسیدند آقا غیبت نیست و اگر ما غیبت کرده باشیم، چکار کنیم خدا ما را ببخشد و یکی از نمونه‌های خوب همین پسر بود، بسیار مؤدب، خیلی پاک و من با او خیلی مأنوس بودم و از او خیلی راضی بودم.

مادر او یک شب به مسجد امد، مسجد ما در احمد آباد بود و قبل از غروب بود که گفتند مادری با شما کار دارد، وقتی فهمیدم مادر شهید است، داشتم خودم را آماده می‌کردم که با چه لحنی به او تسلیت بگویم و او را دلداری بدهم، اما قبل از اینکه من جمله‌ای بگویم، او که یک پسر دیگرش همراهش بود، شاید حدود 13-12 سال، گفت: «آقا راجع به فرزند شهیدم چیزی نفرمایید، ما آرزو داشتیم که به فیض شهادت برسد . و این دومی را هم آورده‌ام تقدیم کنم.» این ایثارگریها بود که ما را از حبس نجات داد.

یادم می‌آید گاهی پنجشنبه‌ها می‌رفتیم گلستان (مزار) شهدا و آن وقتها به دلیل خلوت بودن شهر کسی به آنجا سر نمی‌زد و در تمام روزها یک طور بود. یک روز که به آنجا رفته بودم، از دور خواهری را دیدم که به سوی ما می‌آید. تا به ما رسید، گفت: «من از دور شما را دیدم و آمده‌ام بگویم که چیزی ندارم که تقدیم جبهه کنم.» و یک حلقه در دستش بود و طلا هم بود، بیرون آورد و به من داد و گفت: «این هدیه ناقابل برای رزمندگان». مادر دیگری که دو بچه‌اش شهید شده بودند و بنیاد شهید در آن وقت طبق قانونشان جهات خانواده شهدا مبالغی می‌دادند، به این مادر و پدر شهید هم قرار بود که مبلغی بدهند و آنها به منزل ما آمدند و گفتند که قضیه این طور است و ما این مبلع را نمی‌خواهیم، من اصرار کردم که این پول را برای مخارجتان نگهدارید، لازم می‌شود، اما آنها اصرار می کردند و من گفتم بنابراین شما آن مبالع را خرج خیرات کنید و عاقبت به زحمت آنها را راضی کردم که با توجه به کمبود آب در منطقه، آنها بیایند و در جاهایی که این مشکل وجود دارد، آن پول را برای کمک به آنجا بدهند، به یاد شهیدانشان. این نمونه‌ای از ایثارگری‌هایی است که من بسیار دیدم و اگر بنده هم گاه توفیقی پیدا می‌کردم در شهر می‌ماندم، علتش همین حالات عزیزان بود که به ما دلگرمی می‌دادند.

عده‌ای از برادران عرب ما در روستاهای چوئبده، ملاکه، قریه سادات و نیره بودند که با توجه به وضعیت نامطلبو اقتصادی خودشان، کمکهایی می‌کردند که واقعاً عجیب بود. گاهی محصول نخلهایشان را و گاه پول فروش آنها را با یک عشق و علاقه تقدیم جبهه می‌کردند.

معمولاً برای نماز به سپاه می‌رفتم و آنجا خواباهی بود که اغلب رزمندگان و مسافرانی که می‌آمدند، در آنجا استراحت می‌کردند و ما شاهد آمدن روحانیون و طلاب بسیاری بودیم که ایثارگرانه خدمت رزمندگان بودند و خدمات ذکری کردند.

* عراق پس از اشغال خرمشهر، جاده آبادان - اهواز را تصرف کرد و سپس جاده آبادان - ماهشهر را نیز اشغال کرد، و به این ترتیب شهر آبادان به صورت نعل اسبی محاصره شد

مثلاً روزی یک برادر روحانی پسته آورده بود و گفت تقسیم کنید بین رزمندگان و ما او را به همراه برادرم به جزیره مینو، اطراف آبادان راهنمایی کردیم. ایشان خیلی شوق داشتند و بعد از مدتی دیگر ما او را ندیدیم تا چندی بعد که به من گفتند یک بسیجی آمده و با شما کار دارد. وقتی او را دیدم، اول نشناختم. بعد از معرفی فهمیدم که چه عشق و شوری او را به این وادی برای خدمت، آن هم با لباس بسیجی کشانده است و می‌گفت دلم راضی نشد این بچه‌های پاک و مخلص را تنها بگذارم، لذا آمده‌ام، و مدتی هم در جبهه بود و جنگید. این روحیه واقعاً باعث امیدواری و شور و هیجان بود.

*نماز جماعه در آبادان

برگزاری نماز جمعه در آبادان در حالی که هر نقطه‌ای از شهر مورد هجوم دشمن قرار داشت،  نمایانگر حماسه‌های مقاومت شما به عنوان امام جمعه این شهر و مردم شهید پرور آبادان بود. اگر امکان دارد در خصوص چگونگی برگزاری نماز جمعه در آبادان در آغاز جنگ صحبت بفرمایید.

نماز جمعه آبادان داستان جالب و شنیدنی دارد. این نماز جمعه معنی نماز را برای ما ثابت کرد. ما در اذان و اقامه می‌گوییم که حی علی الفلاح؛ یعنی بشتابید به سول فلاح و رستگاری و نجات. و من نمی‌فهمیدم نماز یعنی چه!؟ البته نماز می‌خواندیم، اما اثر آن مثل نماز جمعه نبود. معنی نماز جماعت و جمعه در دوران جنگ برایمان روشن شد. در زمان جنگ اگر آبادان سقوط نکرد، از برکت نماز جمعه بود، و من کاری نکردم. نماز جمعه از دستاوردهای مهم انقلاب اسلامی است که در کل کشور برگزار می‌شود. مرحوم آیت‌الله طالقانی به فرمان امام (قدس سره) در تهران نماز جمعه را برگزار می‌کرد. بعد نماز جمعه به امات آیت‌الله جنتی برگزار شد. در آبادان بچه‌ها اصرار می‌کردند که نماز جمعه برپا شود. من هم می‌گفتم: «شما عجله نکنید و هر وقت در اینجا یا جای دیگر فرد خوبی پیدا شود، نماز جمعه برگزار خواهد شد. و من از این خطبه‌ها چیزی زیاد بلد نیستم.»

بچه کم سن و سالی را که تقریباً چهارده سال سن داشت، دیدم. تفنگی بر دوش داشت، به طوری که وقتی راه می‌رفت، تفنگ به زمین کشیده می‌شد. از او پرسیدم: برای چه آمدی اینجا؟ با قاطعیت گفت: برای شکستن محاصره آبادان.

مدتی گذشته تا اینکه سیدی از قم برای تبلیغات آمده بود، سیدی انقلابی و پرشور بود. وی بچه‌ها را جمع و جور می‌کرد. بعد از دو ماه یک روزی به منزل ما آمد. بچه‌ها از مردم و بازار و حسینیه‌ها، طوماری نوشته بودند که کس دیگری به غیر از من را قبول ندارند. بچه‌ها اصرار می‌کردند که من نماز جمعه را برگزار کنم. من هم گفتم: شما نباید عجله کنید. ولی آنها گفتند که همین هفته باید نماز جمعه دائر شود. من گفتم که باید از قم (بیت امام) کسب اطلاع کنم. آن سید گفت: من خودم از قم کسب اطلاع می‌کنم. به هر نحوی بود، تماس گرفتند. بچه‌ها با آقای صانعی در دفتر امام تماس گرفتند و گفتند: قرار است در آبادان نماز جمعه به امامت آقای جمی دائر شود و ما کس دیگری را قبول نداریم. آقای صانعی هم گفته بودند که نماز جمعه را به امامت آقای جم دائر بکنید. ولی بچه‌ها گفتند: ما حکم رسمی نداریم. آقای صانعی گفت: مسئله‌ای نیست و امام (قدس سره) راضی است. به این ترتیب اولین نماز جمله ابادان در دانشکده نفت برگزار کردیم. دانشکده نفت محل خوبی بود و مردم هم استقبال گرمی کرده بودند.

 

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 

 نظر دهید »

خاطره یک فرمانده از پیرمرد تک تیرانداز لر

25 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

دیدم یکی از پیرمردهای غیور لرستانی با کلاه نمدی و ابروهای پرپشت با همان تفنگ برنو بلند دوربین‌دار، در حالی که یک کتری چای با مقداری نان خشک و یک پاکت سیگار هم در کنارش بود، با حوصله و دقتی بسیار، سر عراقی‌ها را در آن سوی خاکریز هدف قرار می‌داد و تیرهایش به خطا نمی‌رفت. 
 سردار صفوی در کتاب از جنوب لبنان تا جنوب ایران به نقل از خاطرات خود از قبل از انقلاب و دفاع مقدس می‌پردازد. وی در این کتاب، درباره دلاورمردی‌ها و رشادت‌های اقوام لر می‌گوید: یک روز که در ستاد عملیات جنوب حضور داشتم، اتوبوسی از دلیرمردان لرستان با لباس‌های زیبای محلی و کلاه‌های نمدی با انواع تفنگ‌های برنو لوله‌بلند و لوله‌کوتاه و ام‌یک وارد ستاد عملیات جنوب شدند.

وقتی این غیورمردان لرستانی از ماشین پیاده شدند، رئیس آنها با همان لهجۀ زیبای لرستانی رو کرد به من و گفت: «ما آمده‌ایم عراقی‌ها را از خوزستان بیرون کنیم.» من به برادر حجازی مسئول اعزام نیرو گفتم: «وضعیت اعزام این برادران را به خطوط نبرد مشخص کنید.»

برادر حجازی آنها را به جبهۀ سوسنگرد اعزام کرد، اما بعد از گذشت یک روز از اعزام آنها، خبر آوردند که برادران لرستانی به ستاد بازگشتند و رئیس آنها گفته است: «آقا، اینجا جنگ، جنگ نامردی است، اینها (عراقی‌ها) از دور ایستاده‌اند و با گلولۀ توپخانه ما را می‌زنند، بهتر است ما را به یک جایی بفرستید که جنگ مردانه باشد.» برادر حجازی آنها را به جبهۀ شوش اعزام کرد. آنها هم در تپه‌های غرب رودخانه کرخه و غرب شوش مستقر شدند.

پس از گذشت دو هفته که من به محورهای مختلف عملیاتی سر می‌زدم، به محور عملیاتی شوش رفتم، فرمانده آن محور به من گفت: «در یکی از سنگرهای خط مقدم این محور، یک پیرمرد لرستانی باصفا و بانشاطی حضور دارد و بهتر است که او را از نزدیک ببینید.» به اتفاق او رفتم، دیدم یکی از همان پیرمردهای غیور لرستانی با کلاه نمدی و ابروهای پرپشت با همان تفنگ برنو بلند دوربین‌دار، راحت و آسوده در سنگر به طرف دشمن نشانه‌گیری می‌کند، در حالی که یک کتری چای با مقداری نان خشک و یک پاکت سیگار هم در کنارش بود و لحظه‌ای هم سیگار از لبش جدا نمی‌شد، ولی با حوصله و دقتی بسیار، سر عراقی‌ها را در آن سوی خاکریز هدف قرار می‌داد و تیرهایش به خطا نمی‌رفت. بچه‌های مستقر در این محور می‌گفتند این پیرمرد روزانه 3 تا 5 عراقی را شکار می‌کند.[1]

 

 

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 667
  • 668
  • 669
  • ...
  • 670
  • ...
  • 671
  • 672
  • 673
  • ...
  • 674
  • ...
  • 675
  • 676
  • 677
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • ترنم گل
  • رهگذر
  • بتول سادات بنیادی

آمار

  • امروز: 398
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید مدافع حرم, علیرضا مرادی (5.00)
  • وصیت نامه شهید فلك ژاپنی (5.00)
  • وصیت‌نامه شهید محمدحسین ذوالفقاری (5.00)
  • عرفه برشما مبارک (5.00)
  • مجروحانی که حرمت روزه‌داری را حفظ می‌کردند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس