فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

فرمانده شمالی که چشم درچشم بنی‌صدر گفت: تکه تکه‌ات می‌کنم!

26 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

آخرين خداحافظی من با ايشان ،خاطره ای است که همواره در ذهنم هست و پاک نمی شود ، و آن اين بود که ايشان روز آخر، و قبل از رفتن به تهران رو به من کرد و گفت :اين وصيتنامه من است ، من هر وقت که باشد قطعاً شهيد می شوم ،هميشه به رحمت پروردگارت اميدوار باش.
در طول دوران دفاع مقدس، لشکر ملکوتی 25 کربلا عرصه ظهور مردانی بود که اخلاص شان آوازه آسمان ها بود، فرماندهانی که تمام سرمایه معنوی خویش را برای سربلندی اسلام عزیز در کف اخلاص خویش قرار دادند و برای استقرار حکومت قرآن از تلاشی فرو گذار نکردند، یکی از این هزاران اسطوره سخاوت و اخلاص سردار شهید شعبان کاظمی  جانشین گردان امام حسین (ع) لشگر25کربلا می باشد که شرح حالی از زندگی و مجاهدت هایش در ادامه تقدیم مخاطبان گرامی می شود:
 
از دامداری در صحرا تا مبارزه با ضدانقلاب در لباس سپاه
 
شهيد “شعبان کاظمی” در سال 1331 در روستای “يکه توت” در شهرستان “بهشهر” ديده به جهان گشود و به محض ورود به دوره ای که بايست راهی مدرسه می شد مانند ديگر همسالان و دوستانش به علت فقر شديد راهی کار در صحرا و دامداری گرديد ولی از آنجائيکه رژيم ضد اسلامی ومردمی وابسته به امپرياليسم آمريکا ؛به علت خوش خدمتی به ارباب جهان خوارش بنا را بر اين ديده بود که کشارزی و دامداری ما را به نابودی بکشاند شهيد نيز مانند ديگر هموطنان ما به شهر مهاجرت می کند و در شهر ساری مشغول کار جوشکاری می شوند.
 
در طول زندگی در شهر با توجه با اينکه ظلم و ستم را در زندگی روزانه اش لمس می کردند و در اثر برخوردهائی که با برادران متعهد مسئول داشته اند خيلی زودتر از روشنفکران به مکتب رفته مان که از فردای بعد از انقلاب رودر روی انقلاب اسلامی و امام ايستاده اند پا به دوران مبارزه می گذارند. با اوج گرفتن انقلاب اسلامی به رهبری امام خمينی آغاز تظاهرات ايشان نيز وسائل جوشکاری را رها کرده و روزانه در تظاهرات شرکت می کردند. با تشکيل کميته ايشان مشغول خدمت شدند و مدتی در کميته و بعد از آن با تشکيل شدن سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به سپاه راه يافتند.
 
با آغاز جنگ داخلی گنبد به ياری برادران مسلمان ترکمن و بلوچ شتافتند . بعد از آن به فرمان امام که در رابطه با جنگ داخلی کردستان اعلام خطر کرده بودند ،به  ایشان مأموريت داده شد که به کمک برادران مسلمان و رزمنده کرد بشتابند ،و اواخر شهريور ماه 1359 با آغاز جنگ تحميلی و حمله نظامی مزدوران بعثی به ميهن اسلامي مان که به منظور شکست انقلابمان توسط آمريکا تدارک ديده بودند راهی غرب کشور شدند و به مدت شش ماه در جبهه های سرپل ذهاب ،و کور موش ،بازی دراز و… بر عليه کفر می جنگيد و با اوج گيری فعاليتهای ضد انقلابی در داخل، از طرف گروهکهای وابسته به آمريکا به خاطر آشنائی به چگونگی برخورد با ضد انقلابيون و از نحوه عمل منافقانه آنها مشغول مبارزه در جبهه های داخلی گرديد.
 
درگیری با بنی صدر در نیروگاه نکا
 
خلیل کاظمی برادر شهید نقل می کند: یادم هست بنی صدر برای بازدید به نیروگاه شهید سلیمی نکا آمد، هنگام ورود و بازدید ، شهید کاظمی خود را به بنی صدر رساند و با صدای بلند و با شجاعت تمام به او گفت: تو دشمن امام خمینی هستی ، اگر یک مو از سر امام کم شود ، تو را تکه تکه می کنیم.
 
بنی صدر که جا خورده بود ، برای تظاهر! شروع کرد به گریه کردن و با حالتی بغض آلود گفت: اين چيزهايي که در مورد من می گويند درست نيست و می خواهند بين ما و شما اختلاف بيندازد من شما را دوست دارم!
 
بنی صدر که در سفرهای داخلی و بازدیدهایش برای استراحت به پادگانهای ارتش می رفت ، بعد از این حرکت شهید کاظمی ، بنی صدر که انسان زیرکی بود و چون موقعیت خویش را در خطر می دید ،  برای نزدیک کردن خود به سپاه  از این به بعد به پادگانهای سپاه می رفت.
 
اگر بدانم امام خمينی ناراحت نمی شوند تمام ليبرها را به گلوله می بندم
 
حجت السلام بهاری که نماينده ساری در مجلس  بود و شهيد کاظمی مدتی به عنوان محافظ همراه ايشان به مجلس می رفت نقل می کرد که يک روز در تهران رو به من کرد و گفت: اگر بدانم امام خمينی ناراحت نمی شوند تمام ليبرها را به گلوله می بندم.
 
قبل از انقلاب همیشه می گفت: آرزوی شهادت دارم
 
همسرش خانم گوهر کاردگر نقل می کند: در سال 1352 شمسی با هم ازدواج کرديم و حدود هشت سال زندگی مشترک داشتيم،خوشبختانه هر دو از خانواده مذهبی بوديم و از اين رو با بسياری از رسومات متداول دوران طاغوت مخالف بوديم .آن زمان مخارج عروسی سنگين بود و ايشان با اينگونه برگزاری مراسم عروسی مخالف بود لذا با تفاهمی که با هم داشتيم به جای برگزاری عروسی و به جای مخارج سنگين و بدهکاری ،به مشهد مقدس زيارت امام رضا عليه السلام رفتيم و درآنجا پيوند ازدواج را برقرار کرديم و آغاز زندگی مشترک خود را آنجا شروع کرديم.



قبل از پيروزی انقلاب اسلامی ،یادم هست که همیشه می گفت : از خداوند می خواهم به من آنقدر عمر بدهد تا بتوانم شاهد ورود حضرت آيت اللّه العظمی امام خمينی در صحت و سلامت کامل در کشور ايران و برقراری حکومت اسلامی به دست ايشان باشم.از ديگر آرزوهای شهيد ،شهادت در راه خدا بود به طوری که همواره به خانواده و دوستان سفارش می کردند که دعا کند تا او بتواند به آرزوی خود برسد.

کسب و کار و خانواده خود را برای انقلاب رها کرد
 
شب و روز خود را وقف شرکت در راهپيمائی های مردمی و پخش اعلاميه های حضرت امام خمينی می نمود و تمام فکر و ذکرش امام و انقلاب اسلامی بود به طوری که حتی کسب و کار خود را رها کرده بود  و بارها در حين پخش اعلاميه های حضرت امام خمينی مورد هجوم و برخورد طرفداران رژيم منحوس پهلوی قرار می گرفتند اما اين موضوع نه تنها از علاقه و عشق او نسبت به امام خمينی و انقلاب نمی کاست ،بلکه روز به روز بر علاقه ايشان افزوده می شد.
 
ساخت بمب دستی و آتش زدن اماکن مبتذل
 
از جمله خاطرات قبل از انقلاب شهيد می توان به ساختن بمب دستی (کوکتل مولوتف) اشاره داشت که ايشان با همراهی چندتن از دوستانش که باز هم با فرماندهی خودِ شهيد صورت گرفته بود اقدام به تخريب يکی از اماکن فرهنگی نمای مبتذل که با توجه به اوضاع نابسامان آن زمان اقدام به پخش فيلم ها مبتذل و رواج فحشا می نمودند ،کردند .البته در عمليات های چريکی خود به اين قضيه اذعان داشتند که نبايد به مردم کوچکترين آسيبی برسد.
 
حتی با شنیدن خبر مرگ فرزند به خانه نیامد
 
اوایل جنگ بود و ایشان در جبهه حضور داشتند ، به علت بیماری فرزند آخرم عبدالرضا که یک سال داشت از دنیا می رود ، خبر مرگ فرزندم از طریق دوستان به شعبان می رسد ،اما ایشان بعد از چند ماه به ساری می آید !و هنگام ورود به منزل بعد از سلام ،سرش را به پايين انداخت و مشغول بازکردن بند پوتين اش شد .اما گويی بغضی را در گلويش می فشرد ،سرانجام گريه امانش را بريد و اندکی گريست .من هم با ديدن اين صحنه شروع به گريه کردم .او پس از مکثی ، شروع کرد به دلداری من و در تسکين دادن من می گفت :اگر بدانی که در جبهه جنگ چه خبر است و و چه جوانان نازنينی از اين مملکت هر روز جلوی چشم ما پرپر می شوند و بودی و اين صحنه ها را می ديدی صبوری پيشه می کردی.
 
همسرم ! من هر وقت که باشد قطعاً شهيد می شوم
 
آخرين خداحافظی من با ايشان ،خاطره ای است که همواره در ذهنم هست و پاک نمی شود ، و آن اين بود که ايشان روز آخر، و قبل از رفتن به تهران رو به من کرد و گفت :اين وصيتنامه من است ، من هر وقت که باشد قطعاً شهيد می شوم ،هميشه به رحمت پروردگارت اميدوار باش و به اميد خودت و فرزندانت باش ،فکر نکن که من الان رفتم ،باز خواهم گشت.
 
من باشنيدن اين سخنان و ديدن وصيتنامه کلی تعجب کردم .گويي کاملاً عوض شده بود زيرا هيچگاه ،  حتی در شرايط سخت تر و درگيری های فراوان و مأموريت های سخت و حضور در جبهه ها ،ايشان حرف از وصيتنامه و خداحافظی نمی زد .گويا رازی را از من پنهان می کرد.
 
صدام حریف من نمی شود! قاتل من مثل موش از زیر دست و پا بیرون می آید
 
من برگشتم به او گفتم :تو که نمی خواهی به جبهه جنگ بروی .او برگشت و به من گفت :صدام که حريف ما نمی شود بلکه قاتل ما همين هايی هستند که مثل موش از هر جايی حتی از زير دست و پای ما بيرون می آيند (کنايه به منافقين) با گفتن اين حرف خداحافظی کرد و رفت.
 
اما با شنيدن اين حرف ها تمام  بدن ام سرد شد و سريع به حياط پشتی منزل که مشرف به خيابان اصلی بود رفتم و از آنجا با نگاهم او را از دور تعقيب می کردم. حسی به من می گفت برو و او را باز گردان ،او ديگر بر نمی گردد ، اما هر بار خودم را کنترل می کرم آنقدر او را با نگاهم تعقيب کردم تا جايی که سوار ماشين شد و رفت.
 
او رفت و هر ساعت بر نگرانی و تشويش من افزوده می شد ، پس از چند روز که همراه یکی از نمايندگان مجلس در تهران بودند ،به ساری بازگشتند اما از همانجا به سپاه پاسداران رفت .در آن جا بود که متوجه حمله منافقين به جنگل های اطراف آمل شدند.
 
با شنيدن موضوع با اينکه پس از چند روز مأموريت خسته بودند داوطلبانه خواستار اعزام به منطقه آمل شدند .اما دوستان و شخص نماينده به ايشان گفتند تو چند روز است که خانواده ات را نديده ای آنها منتظر و چشم به راهت هستند اما ايشان در پاسخ به اين سخنان گفتند جايی که اسلام و ميهن من در خطر است خانواده من در درجه دوم قرار دارند.


 
اين بود که فوراً به منطقه اعزام شدند و سرانجام در روز جمعه مورخه 22/8/60 مطابق با 16محرم طی درگيری مسلحانه با منافقين در جنگل آمل به همراه شهید محمد تورانی شربت شهادت نوشيد و آسمانی شد.
 
فرازهائی از وصيت سردار شهید شعبان کاظمی
 
بعد ازشهادت دست هايم را باز بگذاريد تا منافقان  بدانند ! با دستهای خالی به ديدار شهادت شتافتم
 
انقلاب شکوهمند ايران با امام خمينی برضد استکبار جهانی دنيا را به لرزه در آورده است هر روز نويد ديگری به ما می دهند و يأس و رعب و وحشت به جهانخواران شرق و غرب آمريکا جهانخوار که با نقشه های شوم و پليد خود تا حال نتوانست به اميال کثيف خود برسد اينبار نوکرهای منطقه چون صدام تکريتی را مانند عروسک بزرگ کرده تحريک و وادار روانه بلاد مسلمين ايران کرده تا بتواند نقشه شوم خود را عملی سازد زهی خيال خام .خلاصه ملت ايران در يک صف به هم پيوسته در يک خط واحد متشکل و منسجم بر عليه اين کافر تکريتی بسيج شدند.
 
اين حقير پاسدار شعبان کاظمی هم با خود گفتم بار خدايا تو به ما وعده دادی که مستضعفين را درروی زمين ائمه و وارث زمين قرار بدهی. بار معبودا من در حال حاضر روانه جبهه های جنگ هستم و با خون خود که آن هم در خور لياقت من نيست ،برای اين ملت شهيد پرور و به رهبری امام کبيرمان خمينی بزرگ ايثار خواهم کرد و در اين راه اگرشهادت نصيب من گرديد دست هايم را باز بگذاريد که عوامل خود فروختگان بدانند که با دست خالی به ديدار شهادت شتافتم . دهنم را باز بگذاريد که معرف اين باشد ،خدايا با ذکر لا اله اللّه در صفوف شهدا پيوستم و به خانواده ام بگوييد که صبرو استقامت دراين راه داشته باشند.
 
فرزندم! بعد از مرگم همچون علی اکبر حسین باش و راهم را ادامه بده
 
ما وارث خون هزاران شهيد به خون خفته هستيم ودر برابرخدا و نسلهای آينده و شهيدان مسئول هستيم و راه آنها همانا جهاد در راه خدا است. اينجانب خود را مسئول دانستم که برای سرکوبی دشمنان اسلام و قرآن سبک بار برای مقابله با کافران به پا خيزم و حال وصيتم اين است تو ای همسرم پس از مرگ من همانا مثل زينب شير زن باش و با استقامت و استواری خود پوزه ی دشمنان را به خاک بمال و بچه هايم را خوب نگهداری کن و آنان را يک فرد مسلمان انقلابی تربيت کن و تو ای حامدم بعد از مرگم همچون علی اکبر باش و راه مرا که همان راه خداست ادامه بده و از برادرانت خوب نگهداری کن .پدر و مادرم مرا ببخشيد چون قرآن و اسلام احتياج به خون امثال من دارد، چاره ای جز اين نبود.
 
روحمان با یادش شاد با ذکر صلوات
گزارش :سیدهاشم موسوی نژاد


سایت رزمندگان شمال

 نظر دهید »

داستان یک عکس و خاطره‌ای دریایی

26 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

این اولین بار نیست که می‌شنوم پدر یا مادری به شهادت فرزندشان افتخار می‌کنند، به قول مادر شهیدی که فرزند شهیدش را “حاج حسن آقا” صدا می‌زد: « من به شهادت فرزندم افتخار می‌کنم.» 
پدر سردار شهید حاج حسن شاطری هم، صحبت همسرش را تأیید می‌کند و می‌گوید: حاج حسن آقا از زمانی که لباس رزم پوشید با جمهوری اسلامی عهد و پیمان عمیقی بست و تا آخرین لحظه عمر خود به این نظام خدمت کرد و پای عهد و پیمان خود ایستاد و نهایتاً به افتخار شهادت نائل آمد و ما نیز به داشتن چنین فرزندی افتخار می‌کنیم.

 

مادر سردار شهید حاج حسن شاطری هم با بیان اینکه «من به شهادت فرزند خود افتخار می‌کنم» می‌گوید: شهادت بزرگترین افتخاری است که نصیب هر کسی می‌شود، شهادت بزرگترین آرزوی شهید شاطری بود، تمام عمر خود را صرف خدمت به نظام کرد و در همین راه به شهادت رسید.

 

 

دریادار همتی بر روی عرشه ناو
 

به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)، منطقه سمنان، از این افتخارات مثال زدنی در گوشه گوشه شهرمان کم نیست، با هر پدر و مادر شهیدی که صحبت می‌کنی این مدال افتخار را روی سینه خودشان به نو نشان می‌دهند، با غرور و افتخار بی حد و اندازه‌ای از خصوصیات اخلاقی و ویژگی‌های بارز فرزند شهیدشان صحبت می‌کنند و نهایتاً با چشمانی بارانی و خیس و داغی بر دل، سر خود را بالا می‌گیرند و به شهادت فرزندشان افتخار می‌کنند.

 

این روزها اگر به منزل پدر و مادر شهیدی می‌روی تاقچه کوچکی را می‌بینی که به عکس‌ شهیدشان مزین شده تا گوشه‌ای از صفحات رنگین افتخارشان را به تو نشان بدهند.

 

اما پدر شهید دریادار محمد ابراهیم همتی به گونه‌ای دیگر به شهادت فرزند رشیدش به عنوان فرمانده ناوچه پیکان همیشه قهرمان در خلیج فارس افتخار می‌کند، او می‌گوید من به افتخار فرزند شهیدم، کمر و پشتم را راست می‌کنم، سینه‌ام را جلو می‌دهم و با قدرت تمام سرم را بالا می‌گیرم.

 

تنها خواهر شهید دریادار محمد ابراهیم همتی و تنها دختر عباسعلی همتی روزی که برای بازگویی خاطراتی از برادر شهیدش به مناسبت 7 آذر، روز نیروی دریایی و سالروز شهادت شهید همتی، به دفتر ایسنا آمد، عکسی در دست داشت که مدالی افتخار بر سینه پدرش می‌درخشید.

 

آذر همتی در بازگویی ماجرای این عکس می‌گفت: این عکس مربوط به سال 1386، یکماه قبل از فوت پدرم است، در این عکس پدرم، (مرحوم عباسعلی همتی، پدر شهید دریادار محمد ابراهیم همتی) و دایی من در کنار قاب عکس برادر شهیدم ایستاده‌اند و عکس یادگاری می‌گیرند.

 

پدرم در این تاریخ حدود 80 سال سن داشت و به سختی می‌توانست بایستد و حرکت کند، او با کمک دایی کنار قاب عکس فرزند شهیدش ایستاده و عکس یادگاری می‌گیرد، پدرم به علت کهولت سن نمی‌توانست کمرش را راست کند و صاف بایستد اما در این عکس می‌بینیم که تمام قد و استوار و با تمام قدرت کنار قاب عکس برادرم ایستاده است.

 

 

خواهر دریادار همتی
 

خواهر شهید همتی در توصیف حس و حال پدرش در زمان ایستادن کنار قاب عکس برادر شهیدش گفت: پدرم در حالی که کمرش را راست کرده و ایستاده بود، گفت” من به داشتن چنین فرزندی که جان خود را در دفاع از وطنش فدا کرده افتخار می‌کنم و به افتخار این فرزند شهیدم پشتم را راست می‌کنم و سینه‌ام را جلو می‌دهم و با قدرت تمام سرم را بالا می‌گیرم، داشتن چنین فرزندی برای من بزرگترین افتخار است و من به شهادت فرزندم افتخار می‌کنم.

 

 

پدر شهید دریادار همتی ایستاده از راست
 

مرحوم عباسعلی همتی، پدر شهید دریادار محمد ابراهیم همتی روز 13 اسفند 1386 به دیدار فرزند شهیدش شتافت.

ایسنا

 نظر دهید »

از شنیدن این خبر سرما خوردم

26 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

کدام شراب چهل ساله می‌تواند به قدر حرف‌های این جوان بیست و چند ساله ما را به مستی بکشاند و به خلسه بنشاند، اما افسوس و صد افسوس که هجوم سرد خبری مستی را از سرمان می‌پراند.سید مهدی شجاعی نامی است که اهل مطالعه حتما با او آشنا هستند. شجاعی از جمله نویسندگان متعهد کشورمان است که نشان داد بر خلاف بعضی نویسندگان دیگر در دوران جنگ و سختی نیز در کنار ملت خویش است. قلم سید مهدی گیراست و اغلب آثارش را که می‌خوانی تو را تا ته ماجرا می‌کشاند.

 

آنچه خواهید خواند گزارشی است ادبی و زیبا از روزهای آغازین جنگ در جبهه غرب که وی با حضور در منطقه و کنار رزمندگان از حال و هوای آن شب ها نوشته و به خوبی شما را در فضا غرق می‌کند. او اینگونه گزارش خود را آغاز کرده است:

                                                                              ***

تویی که تا بحال در زیر رگبار خمپاره‌های دشمن دندانهایت را به هم نفشرده‌ای، تویی که خون سرخ همسنگر را در دست‌های خویش جاری ندیده‌ای، تویی که در پنج گامی دشمن در التهاب اسارت نتپیده‌ای، تویی که دست از جان کثیف خویش هرگز نشسته‌ای، تویی که نان آغشته به اضطراب هرگز نخورده‌ای، تویی که در ظلمت نورانی سنگر در شعله‌های آتش خشم دشمن هزار بار نمرده‌ای، تویی که شراب ایمان را از دست ساقی پاسدار نوش نکرده‌ای، تویی که حلقه بندگی معشوق در گوش نکرده‌ای، تویی که هیبت شکستن نخل‌های کهن را هرگز ندیده‌ای، تویی که لطافت عمیق را با دست‌های باورت لمس نکرده‌ای، تویی که …

چگونه می‌توانی برای مادری که دلی در جبهه دارد و چشمی به دست‌های تو، قلم بزنی؟ چگونه می‌توانی برای جوان و نوجوانی که تشنه حقیقت است، بین باغ‌های صداقت و خارزار خیانت پرچین بکاری.

چگونه می‌توانی برای کودکانت و شاگردانت بگویی که ایمان چیست؟

صداقت چیست؟ عشق چیست؟ و استقامت چیست؟

چگونه…؟

این حرف‌ها و هزاران حرف دیگر را که گوش از زبان دل شنید با هزاران مشغله که بود برآنم داشت که از جای بیجایی خویش برخیزم تا حداقل بیش از این در گرداب وجود خویش نپوسم. اکنون آنچه را که در آنجا از خویش دریافته‌ام و برای خویش یافته‌ام که بماند. آنچه را هم که اگر زبان گفتن باشد گوش شنیدن نیست، بماند. آنچه را که بر اساس شرایط مسائل نظامی گفتنش جایز نیست بماند، و آنها هم که نه زبان گفتن اگرچه گوش شنیدن باشد هم بالاجبار بماند و اگر از میان این همه محذوفات چیزی بماند با هم به تماشا خواهیم نشست.

نه، من که باور نمی‌کنم اینجا اهواز باشد. تابلوی «به شهر اهواز خوش آمدید» و جمعیت و مساحت و ارتفاع از سطح دریا و … و … همه اینها در مدخل شهر هست و مغازه‌های در بسته‌ای که نشان از وجود شهری، اینها را می‌پذیرم، اما اینکه اینجا اهواز باشد باور کردنش مشکل است.

نه که من «اهواز ندیده» باشم، نه! اهواز را سال قبل دیده‌ام و ترافیک این موقع روز، ساعت 2 بعدازظهرش را، ولی یک نقطه مشترک با اهوازی که قبلا من دیده‌ام دارد و آن این است که به هر حال نه آن زمان و نه اکنون جائی برای استراحت نیافته‌ام. گفته‌اند برای دادن خبر ورودمان و نیز گرفتن مجوزی برای رفتن به جبهه‌ها باید به ستاد مشترک برویم و طبیعی است که پیاده.

برادری که با ما از دزفول آمده است آدرس را می‌داند و تقبل می‌کند که با ما بیاید و راه را نشانمان دهد. در اهواز نیازی به جستجوی جای پای جنایت دشمن نیست که از نرده‌های پارک تا دیوارها و اتاق‌های خانه، از مرکز فروشگاه تا کلاس مدرسه همه جا جای پای جنایت دشمن است. اهواز مظلوم هم شمشیر از کفار مقابل می‌خورد و هم خنجر از منافق درون. اینکه ستون پنجم دشمن چگونه خمپاره بدست آورده است و این خمپاره‌اندازها از پادگان چگونه بیرون رفته است، بماند. ارتش مجوزی برای جبهه سوسنگرد برایمان صادر می‌کند، از آنجا به هر زحمتی هست خودمان را به سپاه می‌رسانیم، قرار بر این می‌شود که شب را در اهواز بمانیم و صبح همراه گروهی که برای تبلیغ در جبهه‌ها عازم آبادان است حرکت کنیم.

بنا به خواست بچه‌ها نام و نشانیمان را می‌نویسیم و با سه نفر از برادران سپاه به طرف آبادان حرکت می‌کنیم. تا آبادان، ماهشهر و شادگان را در پیش داریم. جاده اصلی ماهشهر - آبادان در دست نیروهای دشمن است. بنابراین باید از بیابان‌هایی که باز در زیر آتش خمپاره دشمن است عبور کنیم. بیابان شن یکدست است، ساحلی است که از هر طرف به شن ختم می‌شود. بعد از گذر از این بیابان برهوت بقیه راه را باید از پشت نیروهای خودی گذشت و چه خطرناک است، نه برای ما که بادمجان بم هستیم و خدا را تمایلی به دیدن ما نیست بلکه این سربازان را که اندک خاکی که از جاده برمی‌خیزد دشمنان به رگبار خمسه خمسه خود افزونش می‌کنند و سربازی دست بلند می‌کند و ما را هشدار می‌دهد که «آرامتر، فاصله چندانی با دشمن نداریم گرد و خاک را می‌زنند» و گواه مدعای او پشت سر ما در همین مسیر که آمده‌ایم خمپاره‌ای به زمین می‌نشیند و ترکش‌هایش در نزدیک ما به خاک می‌افتد.

برادر سرباز به زمین می‌خوابد و ما با توجه به سفارشات او را همان را ادامه می‌دهیم. اما دشمن که ماشین را دیده است همچنان جاده را زیر آتش می‌گیرد و چپ و راست ما را با توپ و خمپاره گود می‌کند، به طوری که مجبور می‌شویم زیگزاگ حرکت کنیم تا در چاله‌هایی که پیش پایمان می‌کند و ترکش‌هایشان را نثارمان می‌کند نیفتیم، اما به هر حال تا خود آبادان ماشین ما و سرنشین‌هایش در خماری یک توپ یا خمپاره ناقابل می‌مانند و خبری نمی‌شود.

*آبادان

تن خسته و بی‌رمق کودک آبادان همچنان در زیر پنجه‌های گرگ دشمن زخم می‌خورد. جسم نحیف آبادان مجال حتی لحظه‌ای استراحت را نمی‌یابد. اما قلب آبادان همچنان گرم می‌طپد و در انتظار دیدار مادر لحظه می‌شمرد.

یک اندیشه واهی که خدا در دل دشمن افکنده است جرأت بردن کودک آبادان را از او گرفته است.

دشمن از یک سمت بر او نمی‌زند دور تا دور او را دشمن احاطه کرده است و او صفیر هر خمپاره را که می‌شنود اضطراب در دلش می‌ریزد که در کجای بدن او خواهد نشست و کدام عضو او را به آتش خواهد کشید. دشمن آبادان را فقط با موشک و خمپاره خمسه خمسه و کاتیوشا نمی‌زند، دشمن آنقدر به آبادان نزدیک است که از کنار کارون که می‌گذری آتش مسلسل و سلاح سبک دشمن اگر به خاک و خونت نکشد زخمیت خواهد کرد. پالایشگاه آبادان هنوز در آتش می‌سوزد و دشمن هنوز هم دست از سرش برنمی‌دارد. نه به این دلیل که باقی مانده‌اش را خراب کند چرا که می‌داند چیزی از پالایشگاه بر جای نمانده است بلکه دشمن از دود و شعله پالایشگاه جهت‌یابی‌اش دقیق‌تر می‌کند.

آبادان انگار با صفیر خمپاره‌ها نفس می‌کشد، به برادری می‌گویم چه خبر است، چرا لحظه‌ای آرام نمی‌گیرند؟ می‌خندد که «امروز نسبتا آرومه، از صبح تا حالا دویست، سیصد تا بیشتر نزدن». ما از قساوت و بیرحمی دشمن حرف‌ها شنیده بودیم اما آبادان اوج نمایش رذالت دشمن است، در هر خانه‌ای را که باز می‌کنی، قدم به هر خیابانی که می‌‌گذاری، از کنار هر مدرسه‌ای که می‌گذری، به هر بیمارستانی که نگاه می‌کنی حضور قساوت و سفاکی دشمن را لمس می‌کنی. برادری می‌گوید: «اگر مردم ما بدانند که بر آبادان چه می‌گذرد یک لحظه آرام نمی‌گیرند و با چنگ و دندان به کمک آبادان می‌شتابند». من برای اینکه زیاد ناامید نشود به او نمی‌گویم که در جاهای دیگر چه خبر است و هم برای اینکه یک وقت خدای نکرده سکته نکند به او نمی‌گویم که بعضی مردم به خاطر چه چیزهایی به سر و کله یکدیگر می‌زنند.

به هر زحمتی هست برادران سپاه را پیدا می‌‌کنیم. این برادران هیچ کار دیگری هم که نکنند با حضور داوطلبانه و سمج خود در زیر رگبار خمسه خمسه و خمپاره، ایمان و استقامت را هر لحظه رنگ تازه می‌زنند و داغ دشمن را تازه‌تر می‌کنند. قرار می‌شود که شب را استراحت کنیم و صبح با برادران سپاه به جبهه فیاضیه برویم. البته استراحت که چه عرض کنم اما اگر نشود خوابید تا صبح چمباتمه زد و به موزیک متن شب، جاز وحشتناک خمپاره‌ها و خمسه‌ خمسه‌ها گوش کرد و سیگار کشید و رقص تند درها و پنجره‌ها را به تماشا نشست و صبح خسته و خواب‌آلود با برادرانی که شب خوابشان برده است از این فیوضات محروم مانده‌اند به طرف جبهه فیاضیه راه افتاد.

جبهه فیاضیه با شهر فاصله چندانی ندارد نرسیده به بیمارستان طالقانی سمت راست جاده‌ای است که از پانصد متری آن جبهه ما آغاز می‌شود در حالی که نخل‌ها از همان اول جاده شروع شده است. نخل‌ها عجیب انسان را در عظمت خویش گم می‌کنند، آنچنان محکم و استوار ایستاده‌اند که انگار هنری‌ترین شاهکار خداوندند، و چرا که نباشند کدام آفرینش را خدا گوشواره‌ایی چنین زیبا در گوش کرده است. وقتی خورشید را قبل از تمام شدن در میان خویش می‌گیرند و بزرگوارانه در میان مردم آن دیار جیره‌بندی می‌کنند کسی هست که به تماشا بایستد و عظمت خدا را سر خاک شاید صدای وحشتناک توپی که از چند قدمی ما شلیک می‌شود و زمین را زیر پا می‌لرزاند یادم می‌آورد که اینجا جبهه است و در جای دیگر هم می‌شود به زیبایی نخل‌ها اندیشید.

از ماشین پیاده می‌شویم، تا رودخانه بهمنشیر باید مواظب بود که پوکه‌های مهمات بر پای نگیرد و خرماها در زیر پا له نشود. رودخانه بهمنشیر چه زلال و شفاف است حیف که خمپاره می‌آید وگرنه….

رودخانه بهمنشیر را قرار است برای حمل مهمات پل بزنند البته مدت‌هاست که قرار است، هزار وعده خوبان یکی وفا نکند. با قایقی موتوری که با هزار بدبختی بجای پل انجام وظیفه می‌کند به طرف دیگر رودخانه می‌رویم،غ برادران سپاه به دنبال وظیفه خود می‌روند، آمده‌اند تا سربازان تشنه را از زلال قرآن جرعه‌ای بنوشانند. سربازان اینقدر که برای گرفتن قرآن اشتیاق دارند و سماجت می‌ورزند به فکر آب و جیره غذایشان نیستند. تا خط مقدم جبهه صدمتری راه است، چقدر سربازان از دیدن ما خوشحال می‌شوند، همچنانکه ما. فکر نمی‌کردیم هدیه ناقابل «سلام و خسته نباشید» ما آنقدر برایشان ارزش داشته باشد.

با برادران به صحبت می‌نشینیم البته زمانی که خمپاره می‌آید به صحبت می‌خوابیم. استواری ایمان این برادران براستی با نخل‌های کنارشان به رقابت ایستاده است،‌برادری در جواب سؤال «حرفی برای خانواده خود دارید؟» می‌‌گوید:

«حرفی و پیام مال کسی است که بخواهد برگردد من حرف‌هایم را در آنجا زده‌ام. من برای همیشه با آنها وداع کرده‌ام. اما دشمن هم فکر نکند که ما چون شهادت را دوست داریم بسادگی خود را تسلیم گلوله‌‌هایشان می‌کنیم، نه! هر کدام از ما تا حداقل ده نفری از آنها را نکشیم پیش خدا نمی‌رویم. دست خالی بریم بگیم چی…» شراب کهنه این برادر همه ما را مست می‌کند. سرهامان گرم می‌شود و دلهامان گُر می‌گیرد. کدام شراب چهل ساله می‌تواند به قدر حرف‌های این جوان بیست و چند ساله انسان ما را به مستی بکشاند و به خلسه بنشاند، اما افسوس و صد افسوس که هجوم سرد خبری مستی را از سرمان می‌پراند.

سربازی نفس نفس زنان خبر می‌آورد که «… دست خودش را با تیر زده تا چند ماهی در تهران استراحت کند، همه از شنیدن خبر سرما می‌خوریم من که پاک سینه پهلو می‌کنم…»

فارس

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 664
  • 665
  • 666
  • ...
  • 667
  • ...
  • 668
  • 669
  • 670
  • ...
  • 671
  • ...
  • 672
  • 673
  • 674
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 98
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 973
  • 1 ماه قبل: 7289
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • وصیتنامه شهید محمد رضا قوس (5.00)
  • وصیت نامه شهید قاسم میر حسینی (5.00)
  • بگو 7 هزار سال! (از خاطرات عملیات خیبر) (5.00)
  • صيت نامه شهيد غلامرضا صالحی (5.00)
  • ماجرای سحری دادن سرهنگ عراقی به اسرای ایرانی در موصل (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس