فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

رییس جمهور هم به جبهه می‌رود

02 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

رادیو خرم آباد که فقط شبها برنامه داشت در حال مارش زدن و پخش سرودهای حماسی و ملی است. رادیو سراسری نیز در بین خبرها گفت تعدادی از نمایندگان مجلس به جبهه رفتند! و دوباره اطلاعیه داد که رئیس جمهور نیز به جبهه می‌رود.



 فارس: هنوز زمان زیادی از پذیرش قطعنامه جنگ ایران و عراق نمی ‌گذشت که خبر رسید دشمن دوباره حمله کرده است. مرداد سال 67 منافقین وقت را مغتنم شمرده بودند تا به اصلاح خودشان ارتش آزادی بخش را جایگزین دولت جمهوری اسلامی کنند. با همین توهم از غرب کشور حرکت کرده و قصد داشتند تا 72 ساعت خود را به تهران برسانند. اما این خیال باطل تا ابد به تاریخ پیوست. آنچه خواهید خواند خاطرات صفدر لک از رزمندگان جنگ تحمیلی است که دیده های خود را از عملیات مرصاد اینگونه روایت می‌کند:

                                                                                             ***

… روزهای آخر تیر 67  به آرایشگاه رفتم که موهای سرم را کوتاه کنم یکی از آشنایان که با روحیات و خلق و خوی من آشنایی داشت با زبان طعنه و طنز گفت آقا صفدر این همه جبهه رفتید دیدید بالاخره، قطعنامه 1958 پذیرفتید، گفتم اولا، تا به حال سازمان ملل بیش از 600-500 قطعنامه صادر کرده، ثانیا اصلا امکان ندارد که با وجود امام ایران قطعنامه را قبول کند مگر می‌شود؟ اصلا و ابدا! امکان ندارد! به منزل آمدم. منتظر اخبار شدم، قلبم تند تند میزد، گوینده خبر رادیو خیلی خلاصه گفت: وزیر خارجه طی نامه ای به دبیر کل سازمان ملل مفاد قطعنامه 598 را پذیرفت، انگار که دنیا روی سرم خراب شده عرق سردی روی بدنم نشست و حسابی گریه کردم.

بیشتر به حال امام(ره). به گلزار، کنار مزار همرزمان رفتم و حسابی گریه کردم اصلا باورم نمی‌شد که جنگ تمام بشود. مگر در جبهه ها چه گذشته است؟ …چرا آتش بس… هرگز تصورش را نمی کردم …

24/4/67 قطعنامه 598 توسط نظام جمهوری اسلامی پذیرفته شد. اکثر بچه های جبهه و جنگ حال و روز خوبی نداشتند. حزن و اندوه از صحبت های همه می بارید … تا اینکه نامه معروف امام خمینی منتشر شد و مانع رکود بر ذهن دوستان شد و با عبارت «فرزندان انقلابیم کمربند ها را محکم ببندید، هیچ چیز تغییر نکرده و ما هرگز سر سازش  با استکبار را نداریم…» باعث شد تا پذیرش قعطنامه به معنای تسلیم طلبی تعبیر نشود. با این حال هر چه امام بگوید، همان است…

ما سربازان او هستیم و همدلی با امام وظیفه بدون چون و چرای ماست اکثر نیروهای گردان مالک اشتر ازنا در مرخصی بودند دو سه شب با عقیل مرزبان، علی احمدی،  محمد جمشیدوند، محمد ربیعی و … شب در مسجد امام صادق(ع) ازنا بین دوستان صحبت قعطنامه بود.

آن زمان مسجد امام صادق(ع)،یکی از پاتوق های بچه‌های جبهه‌ایی بود. وقت نماز که می‌شد، دور هم جمع می‌شدیم و راجع به مسائل مختلف صحبت می کردیم که دیدم  بین بچه ها شایع شد که عراق اسلام آباد غرب و در جنوب نیز تا خرمشهر و جاده اهواز جلو آمده و در طول این سه روز 40 درصد مناطقی را که در طول هشت سال از دشمن باز پس گرفته ایم متاسفانه دوباره اشغال کرده!

به منزل آمدم دیدم رادیو خرم آباد که فقط شبها برنامه داشت در حال مارش زدن و پخش سرودهای حماسی و ملی است. رادیو سراسری نیز در بین خبر ها گفت تعدادی از نمایندگان مجلس به جبهه رفتند! و دوباره اطلاعیه داد که رئیس جمهور نیز به جبهه می رود.

اوضاع به شدت حساس شده بود. فهمیدم اوضاع جبهه ها خیلی وخیمه. وجدانم به من نهیب می‌زد که ماندن عین نامردی است. به سپاه ازنا رفتم دیدم در سپاه ازنا تعدادی مثل حاج آقا شیخ احمد علی محمودی و محمد کشاورز نیز می خواستند به خط بروند ولی از دستور اعزام خبری نبود.

خلاصه با هر وسیله که شد به شهرستان خرم آباد و  پادگان قدس تیپ 57 ابوالفضل  رفتیم. در ستاد تیپ 57 آقای ریحانچی را دیدیم که مقداری بهم ریخته بود، شایعه شده بود که حاجی نوری و مرتضی رنجبر اسیر شده اند. هنوز مطمن نبودند که اسلام آباد سقوط کرده یا نه، همه فکر می‌کردند ارتش عراق حمله کرده. تیپ هم مثل اینکه  فعلا دستور اعزام ندارد.

به آقای ریحانچی گفتم چرا  ما را اعزام نمی کنید؟ لااقل یک ماشین به ما بدهید تا خودمان برویم به اسلام آباد. جر و بحث فایده ایی نداشت، هوا بشدت گرم بود و ما هم تشنه و گرسنه. آدرس محل و موقیعت گردان مالک را پرسیدم. به محل استقرار  پشتیبانی گردان مالک در پادگان قدس خرم آباد رفتم و دیدم به جز چند نفر نگهبان در  چادرها کسی نیست. مقداری نوشیدنی و غذا پیش نگهبانان چادر خوردم که  خوشبختانه دیدم یک مینی بوس از بچه های اداره اطلاعات ازنا و الیگودرز از راه رسید. در بین آنها بهمن بخشی و علی اصغر پدر پیر و علی محمد سلوکی را شناختم.  گفتند: صفدر تو اینجا چکار میکنی؟ گفتم: شما چکار می‌کنید؟ گفتند: ما داریم به کرمانشاه می رویم اگر می آیی بیا با هم برویم!

گفتم اتفاقا می خواهم بروم گردان مالک در کرمانشاه ، محمد کشاورز ماند و من با حاج آقا شیخ احمد علی محمودی، با آنها به کرمانشاه رفتیم. در مسیر جاده کرمانشاه غوغا بود. در کرمانشاه شهید ناصر جمشیدی را دیدیم که او هم بعد از شنیدن خبر حمله منافقین از الیگودرز خود را سریع به منطقه رسانده بود و می خواست به قرارگاه تیپ 57 در پشت گردنه چارزبر برود بعد از احوال پرسی به پشت لندکروز پریدیم.  با او  تا نزدیکهای چارزبر رفتیم.

رادیو لندکروز مرتب مارش نظامی پخش می‌کرد و یک فضای ملی ایجاد شده بود. راه بندان بود و مردم، با انواع وانت تراکتور و وخودروهای شخصی، با وسایل زندگی ریخته بودند توی دشت و در حال فرار بسوی کرمانشاه بودند بعضی بدون بنزین کنار جاده بودند و درخواست بنزین داشتند. در آن گرمای زیاد مردم بشدت از دست منافقین عصبانی و خشمگین بودند. بیرون شهر کرمانشاه توپخانه دور برد ارتش جهت حفاظت از شهر کرمانشاه مستقر شده بود.

منافقین تا تنگه چهار زبر(بین اسلام آباد و کرمانشاه) پیشروی کرده بودند و آنجا را اشغال کرده بودند هدف عملیاتی منافقین از حرکت سریع با تانک های برزیلی دجله (دارای چرخ های لاستیکی و سرعتی معادل 120 کیلومتر در ساعت) انجام می شد، تسخیر چندین شهر و در نهایت، رسیدن به تهران بود تجهیزات و نیروهایشان ویژه جنگ شهری طراحی شده بود.

جیره جنگی 72 ساعت را با خود به همراه داشتند. آنان در نظر داشتند با وارد کردن 13 تیپ نیروی رزمی به تهران، ضمن تسخیر و اشغال مراکز مهم، به خیال خود قدرت را به دست گیرند. طبق زمانبندی این طرح، نیروهای مناطق باید ساعت 6 بعد از ظهر روز دوشنبه 3 مردادماه به کرند و ساعت 8 شب به اسلام آباد و 10 شب به باختران رسیده و در این شهر، دولت خویش را اعلام می کردند و اگرچه در ساعت های مقرر به کرند و اسلام آباد رسیدند، اما در مسیر اسلام آباد- باختران در گردنه حسن آباد، به خیل وجود هزار نیروی سپاه پشت گردنه گیر کرده بودند.

هنگامی که ما نیز به تنگه  حسن آباد رسیدیم با صحنه های عجیبی روبرو شدیم …  چندین آمبولانس و خودرو هدف گلوله خمپاره و توپ و یا دوشگاه  قرار گرفته بودند و برعکس  شده بودند و تعدادی جنازه به صورت واژگون از در و پنجره آمبولانس میان دره حسن آباد آویزان شده بودند. من گفتم چرا این جنازه ها را جمع نمی‌کنند شهید ناصر جمشیدی گفت نمی دانم! داشتیم جلو می رفتیم که چند پاسدار کرد جلوی ماشین ما را گرفتند گفتند: اگر جلوتر بروید یا کشته می شوید و یا اسیر چون منافقین آن طرف گردنه اند. اینها هم خودروها و جنازه منافقین هستند که می خواستند از گردنه رد شوند ما آنها را زده ایم.

وقتی به پرچمها دقت کردیم دیدیم پرچم ایران با آرم شیر خورشید می باشد و روی ماشینها خط آبی و آرم قرمز سازمان مجاهدین با زیر نویس عبارت ارتش آزادی بخش ملی ایران بود. خوشبختانه منافقین فکر می‌کردند که پشت گردنه پر از نیروهای سپاه و بسیج با انواع سلاح‌های پیشرفته اند که این موضوع  باعث زمین گیر شدن آنها پشت گردنه حسن آبا د شده بود.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

شهیدی که استراحت کردن در زمان حمله دشمن را ننگ می‌دانست

02 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

شهید حسن امیری از فرماندهان سلحشور ارتش بود که همواره حضور پررنگی در سنگرهای دفاع مقدس داشت و استراحت کردن در زمان حمله دشمن را ننگ می‌دانست
شهید حسن امیری در تاریخ یکم بهمن‌ماه سال 1318 در شهر کرمانشاه به دنیا آمد و دوران ابتدایی تحصیل خود را در روستای کندوله به پایان رساند.

این شهید والامقام برای ادامه تحصیلات خود در مقطع دبیرستان به کرمانشاه عزیمت کرد و هم‌زمان با تحصیل در آموزشگاه گروهبانی ثبت‌نام کرد.

وی پس از اخذ مدرک دیپلم به دانشکده افسری وارد شد و به درجه نظامی ستوان سومی نائل آمد و بعد از مدتی به کشور عمان رفت و به‌مدت چهار سال به‌عنوان پاسدار صلح به ارتفاعات جولان در سوریه اعزام شد.

شهید امیری پس از پیروزی انقلاب اسلامی به ایران بازگشت و ابتدا به عضویت لشکر 77 پیروز خراسان درآمد و پس از مدتی به لشکر 81 کرمانشاه پیوست و با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران برای دفاع از وطن به جبهه‌های حق علیه باطل شتافت و رشادت‌های فراوانی را از خود به یادگار گذاشت.

وی در سال 59 هنگام نبرد با دشمنان به‌عنوان فرمانده گردان ارتش در جبهه‌ها فعالیت می‌کرد و در بسیاری از عملیات‌ها حضور پررنگ این شهید والامقام دیده می‌شد.

شهید امیری در فتح آبادان و آزادسازی خرمشهر جزو ارکان اصلی ارتش بود و پس از انجام این عملیات مهم فرماندهی گردان 119 را بر عهده گرفت.

وی با صلابت تمام و با توان بسیار بالا در عملیات‌های مختلف شرکت می‌کرد و رزمندگان اسلام او را همواره در خط مقدم سنگرهای دفاع از میهن مشاهده می‌کردند.

سرانجام این شهید والامقام در تاریخ 26 مهرماه سال 63 بر اثر اصابت ترکش به گردن به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش در باغ فردوس شهر کرمانشاه به خاک سپرده شد.

در خاطرات هم‌رزم شهید امیری آمده است: وی یکی از نظامیان به تمام معنا بود که تخصص، تجربه و درایت ویژه‌اش او را به یک فرمانده برجسته تبدیل کرده بود.

وی می‌نویسد: شهید امیری در هنگام حمله رژیم بعث عراق به فرودگاه هوانیروز به‌عنوان افسر پیاده آمادگی خود را برای دفاع از مرز و بوم ایران اسلامی اعلام کرد.

همسر شهید امیری در خاطرات خود به کمک‌رسانی‌های این شهید والامقام اشاره می‌کند و می‌افزاید: همسرم انسان وارسته‌ای بود که همواره برای یاری دادن به تمام اعضای خانواده و فامیل پیش‌قدم می‌شد.

در خاطرات فرزند شهید امیری آمده است: پدرم مردانگی و سلحشوری خاصی داشت و بارها این سخن خود را تکرار می‌کرد که استراحت کردن در زمان حمله دشمن ننگ است و تا زمانی که یک سرباز عراقی در خاک میهن اسلامی باشد، باید شجاعانه برای نابودی آن تلاش کرد

منبع:سایت فاتحان

برای شادی روح شهیدان صلوات.

 نظر دهید »

نقطه‌ی آخر جنگ با پیروزی تمام شد/ روایتی خواندنی از "شهید سپهبد صیاد‌شیرازی"

02 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

منافقین می‌خواستند به طرف کرمانشاه بیایند اما مردم از اسلام آباد تا کرما‌نشاه با هروسیله‌ای که داشتند از تراکتور و ماشین آمده بودند در جاده و راه را بند آورده بودند. اولین کسی که جلوی اینها را گرفت، خود مردم بودند…
 این روزها مصادف با سالگرد “عملیات غرور آفرین مرصاد” است “شهید صیاد شیرازی” یکی از فرماندهان این عملیات بود از همین‌رو روایتی خواندنی از این شهید بزرگوار را در معرض شما خوانندگان باشگاه خبرنگاران قرار می‌دهیم…

خاطرات شهید سپهبد صیّاد شیرازی از عملیات مرصاد

ما فهمیده بودیم که اگر بخواهیم پیروز شویم، باید همه با هم ید واحده باشیم، بلافاصله طرح‌هامان را ریختیم. به لطف خداوند عملیات‌ها را پشت سر هم شروع کردیم، عملیات طریق‌القدس و عملیات فتح المبین که دو هزار کیلومتر مربع از قلب رودخانه ی کرخه در شمال خوزستان آزاد شد، پادگان عین خوش و چنانه آنجا هم آزاد شد. حدود 16 هزار اسیر از دشمن در فتح المبین گرفتیم. عملیات بیت‌المقدس انجام شد که 6 هزار کیلومتر مربع از خاک ما آزاد شد، شهر خرّمشهر هم آزاد شد و حدود 19هزار و 600 نفر اسیر گرفتیم. تا حدود چهار، پنج سال با همین فرماندهی نیروی زمینی در جبهه بودم، بعد وضعیتی شد که من خودم تقاضا کردم که مسئولیتم را عوض کنند که شدم نماینده ی امام‌(ره) در شورای عالی دفاع. باز به جبهه می‌رفتم.

 

سربازان ما را جارو كردند

به آخر جنگ که رسیده بودیم، چند روز قبل از عملیات مرصاد، در حالی که تازه قطعنامه 598 شورای امنیت را پذیرفته بودیم، عراقی‌ها سوءاستفاده کردند و ریختند از 14 محور در غرب کشور، آن‌هایی که با جغرافیا آشنا هستند از تنگ توشابه، بعد پاسگاه هدایت، پاسگاه خسروی، تنگ آب کهنه، تنگ آب نو، نفت شهر، خود سومار، سرنی بیاد به طرف مهران و تا خود مهران حدود 14 محور دشمن آمد حمله کرد و رزمندگان ما را دور زد. ما 40، 50 هزار تا اسیر از آن‌ها داشتیم آنها اسیر از ما کم داشتند یک دفعه تعداد بسیار زیادی اسیر گرفت. خیلی وحشتناک بود.

از سوی دیگر دل‌های ما را غم گرفته بود، امام هم فرموده بود نجنگید، دیگر تمام شد، من در خانه بودم که ساعت 8:30 شب از ستاد کل به من زنگ زدند و گفتند که دشمن از سرپل ذهاب و گردنه پاتاق با سرعت جلو می‌آید، من گفتم خدایا کدام دشمن از یک محور سرش را انداخته پایین میاید! این چه جور دشمنی است؟! گفت: ما نمی‌دانیم، گفت رسیده‌اند به کرند و آنجا را هم گرفتند. بعد هم حرکت کرده به سمت اسلام آباد غرب، بعد هم کرمانشاه و همین طور دارد جلو می‌آید!



این چه دشمنی است؟ ما همچنین دشمنی ندیده بودیم که اینطور از یک جاده سرش را بیندازد پایین و بیاید جلو! گفتند به هر صورت ما نمی‌رسیم. گفتم: خب حالا شما چه می‌خواهید؟ گفتند: شما بیایید برویم منطقه. حواسمان پرت شده بود که این دشمن چیست؟ گفتم: فقط به هواپیما بگویید آماده باشد که با هواپیما برویم به طرف کرمانشاه.

هواپیما را آماده کردند. ساعت 10:30 دقیقه به کرمانشاه رسیدیم. در کرمانشاه حالت فوق العاده‌ای بود، مردم از شدت وحشت بیرون از شهر ریخته بودند! جاده ی کرمانشاه- طاق بستان که تقریباً حالت بلوار دارد، پر از جمعیت بود.

ساعت 1:30 شب پاسدارها آمدند وگفتند که ما در اسلام آباد بودیم که دیدیم منافقین آمدند. تازه فهمیدم که اینها منافقین هستند که کرند و اسلام آباد غرب را گرفتند. یک پادگانی در اسلام آباد بود که ارتشی‌ها آنجا نبودند. منافقین آمده بودند و پادگان ارتش را گرفتند. فرمانده پادگان که سرهنگ بود، مقاومت کرده بود، همانجا اعدامش کرده بودند.

منافقین می‌خواستند به طرف کرمانشاه بیایند اما مردم از اسلام آباد تا کرما‌نشاه با هروسیله‌ای که داشتند از تراکتور و ماشین آمده بودند در جاده و راه را بند آورده بودند. اولین کسی که جلوی اینها را گرفت، خود مردم بودند.

آقای شمخانی آن موقع معاون عملیات ستاد کل بود و من وقتی به کرمانشاه رسیدم، آقای شمخانی آنجا بود. اول کار به من گفت: ما که کسی را نداریم که روی زمین دفاع کنیم، نیروهایمان همه توی جبهه‌های جنوب هستند. اینجا کسی را نداریم. به هوانیروز که پایگاهش همین نزدیکی است، زنگ بزن بگو ساعت 5 صبح آماده باشند که من بروم توجیهشان ‌کنم. با خلبان‌ها می‌رویم و حمله می‌کنیم؛ چون الآن روی زمین کسی را نداریم و با خلبان حمله می‌کنیم.

آقای شمخانی زنگ زد به فرمانده ی هوانیروز و گفت که من شمخانی هستم. آن فرمانده هم جواب داد: من ارادت دارم به آقای شمخانی ولی از کجا بفهمم که شما شمخانی هستی و از منافقین نباشی؟ آقای شمخانی هر چه می‌گفت، آن فرمانده گوش نمی‌کرد. تلفن را داد به من، چون من با خلبان‌های هلیکوپترها مأموریت‌های زیادی رفته بودم، با اکثر آنها آشنا بودم. همین که زنگ زدم، آن فرمانده اسمش انصاری بود، گفتم: آقای انصاری صدای من را می‌شناسی؟ تا گفتم صدای من را می‌شناسی گفت سلام علیکم و احوالپرسی کرد. ساعت 5 صبح رفتیم. همه ی خلبان‌ها در پناهگاه آماده بودند. توجیهشان کردم که اوضاع در چه مرحله‌ای هست.

دو تا هلیکوپتر کبری و یک هلیکوپتر214 آماده شدند که با من برای شناسایی برویم و بعد بقیه بیایند. این دو تا كبری را داشتیم؛ خودمان توی هلیكوپتر 214 جلو نشستیم. گفتم: همین جور سر پایین برو جلو ببینیم، این منافقین كجایند. همین طور از روی جاده می‌رفتیم نگاه می‌كردیم، مردم سرگردان را می‌دیدیم. 25 كیلومتر كه گذشتیم، رسیدیم به گردنه «چهار زبر» كه الان، اسمش را گذاشته‌اند «گردنه مرصاد». من یك دفعه دیدم، وضعیت غیرعادی است، با خاك ریز جاده را بستند یك عده پشتش دارند با تفنگ دفاع می‌كنند. ملائكه و فرشتگان بودند! از كجا آمده بودند؟ كی به آنها مأموریت داده بود؟! معلوم نبود. هلیكوپتر داشت می‌رفت. یك دفعه نگاه كردم، مقابل آن طرف خاك ریز، پشت سر هم تانك، خودرو و نفربر همین جور چسبیده و همه معلوم بود مربوط به منافقین است و فشار می‌آورند تا از این خاك ریز رد بشوند.

به خلبان‌ها گفتم: دور بزنید وگرنه ما را می‌زنند. به اینها گفتم: بروید از توی دشت. یعنی از بغل برویم؛ رفتیم از توی دشت از بغل، معلوم شد كه حدود 3 تا 4 كیلومتر طول این ستون است. من كلاه گوشی داشتم. می‌توانستم صحبت كنم، به خلبان گفتم: اینها را می‌بینید؟ اینها دشمنند بروید شروع كنید به زدن تا بقیه هم برسند. خلبان‌های دو تا كبری‌ها رفتند به طرف ستون، دیدم هر دویشان برگشتند. من یك دفعه داد و بیدادم بلند شد، گفتم: چرا برگشتید؟ گفت: بابا! ما رفتیم جلو، دیدیم اینها هم خودی‌اند. چی چی بزنیم اینهارا؟! خوب اینها ایرانی بودند، دیگه مشخص بود كه ظاهراً مثل خودی‌ها بودند و من هر چه سعی داشتم به آنها بفهمانم كه بابا! اینها منافقند، گفتند: نه بابا! خودی را بزنیم! برای ما مسئله دارد؛ فردا دادگاه انقلاب، فلان. آخر عصبانی شدم، گفتم بنشین زمین. او هم نشست زمین. دیدیم حدوداً 500 متری ستون زرهی نشسته‌ایم و ما هم پیاده شدیم و من هم به خاطر این‌كه درجه‌هایم مشخص نشود، از این بادگیرها پوشیده بودم، كلاهم را هم انداخته بودم توی هلیكوپتر. عصبانی بودم، ناراحت كه چه جوری به اینها بفهمونم كه این دشمن است؟! گفتم: بابا! من با این درجه‌ام مسئولم. آمدم كه تو راحت بزنی؛ مسئولیت با منه. گفت: به خدا من می‌ترسم؛ من اگربزنم، اینها خودی اند، ما را می‌برند دادگاه انقلاب. حالا كار خدا را ببینید!

منافقین ناشی بودند

منافقین مثل این‌كه متوجه بودند كه ما داریم بحث می‌كنیم راجع به این‌كه می‌خواهیم آنها را بزنیم، سرلوله توپ را به طرف ما نشانه گرفتند. من خودم توپچی بودم. اگر من می‌خواستم بزنم با اولین گلوله، مغز هلی كوپتر را می‌زدم. چون با توپ خیلی راحت می‌شود زد. فاصله با برد 20 كیلومتر می‌زنیم، حالا كه فاصله 500 متری، خیلی راحت می‌شود زد. اینها مثل این‌كه وارد هم نبودند، زدند. گلوله، 50 متری ما كه به زمین خورد، من خوشحال شدم، چون دلیلی آمد كه اینها خودی نیستند.

گفتم: دیدی خودی‌ها را؟ اینها بچّه‌ی كرمانشاه بودند، با لهجه ی كرمانشاهی گفتند: به علی قسم الآن حسابش را می‌رسیم. سوار هلی كوپتر شدند و رفتند. اولین راكتی كه زد، كار خدا بود، اولین راكت خورد به ماشین مهماتشان خود ماشین منفجر شد. بعدهم این گلوله‌ها كه داخل بود، مثل آتشفشان می‌رفت بالا. بعد هم اینها را هر چه می‌زدند، از این طرف، جایشان سبز می‌شدند، باز می‌آمدند. من دیگه به هلی كوپتر كبری گفتم: بچه ها! شماها بزنید؛ ما بریم به دنبال راه دیگه. چون فقط كافی نبود كه از هوا بزنیم، باید كسی را از زمین گیر می‌آوردیم.

ما دیگه رفتیم شناسایی كردیم؛ یك عده در سه راهی روانسر، یك عده در بیستون و فلاكپ، هرچه گردان بود، اینها را با هلی كوپتر سوار می‌كردیم، دور اینها می‌چیدیم. مثل كسی كه با چكش می‌خواهد روی سندان بزند اول آزمایش می‌كند بعد می‌زند كه درست بخورد. ما دیگر با خیال راحت دور آنها را گرفتیم. محاصره درست كردیم؛ نیروهای سپاه هم از خوزستان بعد از 24 ساعت رسید. نیروهای ارتش هم از محور ایلام آمد. حال باید حساب كنید از گردنه “چهار زبر” تا گردنه حسن آباد، پنج كیلومتر طولش است. همه اینها محاصره شدند ولی هر چه زده بودیم، باز جایش سبز شده بود.

 

بعد از 24 ساعت با لطف خداوند، اینان چه عذابی دیدند… بعضی از آنها فراری می‌شدند توی این شیارهای ارتفاعات، كه شیارها بسته بود، راه نداشت، هرچه انتظار می‌كشیدیم، نمی‌آمدند. می‌رفتیم دنبال آنها، می‌دیدیم مرده‌اند. اینها همه سیانور خوردند، خودشان را كشتند. توی اینها، دخترها مثلاً فرماندهی می‌كردند. از بیسیم‌ها شنیده می‌شد: زری، زری! من بگوشم. التماس، درخواست چه بكنند؟ اوضاع برای آنها خراب بود. ما دیدیم اینها هم منهدم شدند…



معجزه شد

بعد گفتیم، برویم دنباله ی اینها را ببندیم كه فرار نكنند. باز دوباره دو تا هلی كوپتر كبری گیر آوردیم و یك هلی كوپتر 214، كه رفتم به طرف گردنه ی پاتاق. از اسلام آباد رد می‌شدم، جاده را نگاه می‌كردم كه ببینم منافقین چگونه رفت و آمد می‌كنند. دیدیم یك وانتی با سرعت دارد می‌رود. حقیقتش دلمون نیامد كه این یكی از دستمون در برود؛ به خلبان كبری گفتم: از بغل با اون توپت -توپ 20میلی متری خوبی دارند از دو سه كیلومتری خوب می‌زند- یك رگباری بزن، ترتیبش را بده. گفت: اطاعت می‌شه. تا آمدم بجنبم، دیدم هلی كوپتر رفته بالای سرش، مثل این‌كه می‌خواهد اینها را بگیرد، من گفتم: «جلو نرو زیرا اگر بروی جلو، می‌زنندت.» یك دفعه هلی كوپتر را زدند، دیدم هلی كوپتر رفت، خورد به زمین شخم زده. یك دود غلیظی مثل قارچ، بلند شد؛ مثل این‌كه دود از كلّه‌ی ما بلند شد كه‌ ای كاش نگفته بودیم: برو! اشتباه كردم. حالا چكار كنیم؟ خلبان را نجات بدهم، ما را هم می‌زدند؛ آنجا پر منافق بود به هرصورت، خلبان‌ها را راضی كردم كه برویم یك آزمایش كنیم، ببینیم می‌توانیم خلبان را نجات بدهیم. دیدیم هلی كوپتر دومی گفت: من توپم كار نمی‌كند، نمی‌توانم پشتیبانی كنم؛ برویم آنجا، می‌زنند. گفتم: هیچی، اینها كه شهید شدند، برویم به طرف ادامه هدف. رفتیم محل را شناسایی كردیم. حدود یكی دو گردان نیرو را من توی گردنه‌ی پاتاق پیاده كردم و راه را بر آنها بستم كه فرار نكنند. برگشتیم، شب شد. صبح ساعت 8 بود كه من توی طاق بستان بودم.

یك دفعه، تلفن زنگ زد؛ فرماندهی هوانیروز گفت: فلان كس! دو تا خلبان پیش من هستند، دو تا خلبانی كه دیروز گفتی شهید شدند. گفتم: چی؟ من خودم دیدم شهید شدند! گفت: آنها آمدند. بعد، خودمان را به خلبان‌ها رساندیم. تعریف كردند و گفتند: ما رفتیم آنها را از نزدیك كنترل كنیم، ما را زدند؛ سیستم‌های فرمان هلی كوپتر، قفل شد. یعنی دیگه كنترلی نبود. ما فقط با هنر خودمان، زدیم به خاك به صورت سینمال، كه سقوط نكنیم. وقتی زدیم، یك دفعه دیدیم موتور دارد آتش می‌گیرد ولی ما زنده ایم. هنوز یكی از كابین‌ها باز می‌شد. لكن كابین دیگری باز نمی‌شد، قفل شده بود.

 شیشه‌اش را شكستیم، آمدیم بیرون، دوتایی از این دود استفاده كردیم و به طرف تپه ی مقابل فرار كردیم. بعد، منافقین كه آمدند، دیدند جایمان خالی است، رد پایمان را دیدند، و دیدند كه ما داریم پای تپه می‌رویم. افتادند دنبال ما. بالای تپه رسیدیم. نه اسلحه‌ای داریم نه چیزی. خدایا! (شهادتین را می‌گفتیم). كار خدا، یك دفعه دیدیم از طرف ایلام دو تا كبری اصلاً چه جوری شد كه یك دفعه آنجا پیدا شدند؟! آمدند به طرف جاده، شروع كردند به زدن اینها و آنها هم پا به فرار گذاشتند. حالا اینها از این طرف فرار می‌كنند، ما از اون طرف فرار می‌كنیم. ما هم از فرصت استفاده كردیم به طرف روستاهایی كه فكر كردیم داخل آنها، دیگه منافق نیست، رفتیم. بعد، رسیدیم به روستا و خیالمان راحت شد كه دیگر نجات پیدا كردیم. تا رفتیم توی روستا، مردم دور ما را گرفتند. منافقین! منافقین! گفتیم: بابا! ما خودی هستیم؛ ما خلبانیم. گفتند: نه، شما لباس خلبانی پوشیدید و شروع كردند به كتك زدن ما. كار خدا یكی از برادرهای سپاه آنجا پیدا شده، گفته: شما كی را دارید می‌زنید؟ كارتشان را ببینید. كارتمان را دیدند، گفتند: نه بابا! اینها خلبانند. شروع كردند روبوسی و پذیرایی گرم. صبح هم هلی كوپتر كبری آنجا پیدا شده بود. هلی كوپتر كمیته، ساعت 8 آنها را رسانده بود به محل پایگاه، كه آنها را ما حالا دیدیم. به هرحال خداوند متعال در آخر این روز جنگ یا عملیات «مرصاد» به آن آیه ی شریفه، عمل كرد.
 
خداوند در آیه ی شریفه می‌فرماید: «با اینها بجنگید، من اینها را به دست شما عذاب می‌كنم و دل‌های مؤمن را شفا می‌دهم و به شما پیروزی می‌دهم.» (توبه-14)

نقطه ی آخر جنگ با پیروزی تمام شد كه كثیف ترین و خبیث ترین دشمنان ما (منافقین) در اینجا به درك واصل شدند و پیروزی نهایی ما، یك پیروزی عظیمی بود.



واکنش امام خمینی به عملیات مرصاد

امام خطاب به منافقین که در این عملیات تار و مار شدند فرمود: ننگتان باد ای تفاله‌های شیطان و عارتان باد ای خود فروختگان به جنایت‌کاران بین‌المللی که در سوراخ‌ها خزیده و در مقابل ملتی که در برابر قدرت‌ها برخاسته است به خرابکاری‌هایی جاهلانه پرداخته‌اید.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 609
  • 610
  • 611
  • ...
  • 612
  • ...
  • 613
  • 614
  • 615
  • ...
  • 616
  • ...
  • 617
  • 618
  • 619
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 209
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 973
  • 1 ماه قبل: 7289
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید درویشعلی شکارچی (5.00)
  • وصیتنامه شهید محمدجعفر دشتستانی (5.00)
  • مجموعه از خاطرات شهید همت (5.00)
  • ماجرای اقدام شهید «نخبه زعیم» که منجر به خلق پیروزی کربلای ۵ شد (5.00)
  • فرا رسیدن حلول ماه محرم را به شما تسلیت عرض می نمایم (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس