نقطهی آخر جنگ با پیروزی تمام شد/ روایتی خواندنی از "شهید سپهبد صیادشیرازی"
بسم الله الرحمن الرحیم
منافقین میخواستند به طرف کرمانشاه بیایند اما مردم از اسلام آباد تا کرمانشاه با هروسیلهای که داشتند از تراکتور و ماشین آمده بودند در جاده و راه را بند آورده بودند. اولین کسی که جلوی اینها را گرفت، خود مردم بودند…
این روزها مصادف با سالگرد “عملیات غرور آفرین مرصاد” است “شهید صیاد شیرازی” یکی از فرماندهان این عملیات بود از همینرو روایتی خواندنی از این شهید بزرگوار را در معرض شما خوانندگان باشگاه خبرنگاران قرار میدهیم…
خاطرات شهید سپهبد صیّاد شیرازی از عملیات مرصاد
ما فهمیده بودیم که اگر بخواهیم پیروز شویم، باید همه با هم ید واحده باشیم، بلافاصله طرحهامان را ریختیم. به لطف خداوند عملیاتها را پشت سر هم شروع کردیم، عملیات طریقالقدس و عملیات فتح المبین که دو هزار کیلومتر مربع از قلب رودخانه ی کرخه در شمال خوزستان آزاد شد، پادگان عین خوش و چنانه آنجا هم آزاد شد. حدود 16 هزار اسیر از دشمن در فتح المبین گرفتیم. عملیات بیتالمقدس انجام شد که 6 هزار کیلومتر مربع از خاک ما آزاد شد، شهر خرّمشهر هم آزاد شد و حدود 19هزار و 600 نفر اسیر گرفتیم. تا حدود چهار، پنج سال با همین فرماندهی نیروی زمینی در جبهه بودم، بعد وضعیتی شد که من خودم تقاضا کردم که مسئولیتم را عوض کنند که شدم نماینده ی امام(ره) در شورای عالی دفاع. باز به جبهه میرفتم.
سربازان ما را جارو كردند
به آخر جنگ که رسیده بودیم، چند روز قبل از عملیات مرصاد، در حالی که تازه قطعنامه 598 شورای امنیت را پذیرفته بودیم، عراقیها سوءاستفاده کردند و ریختند از 14 محور در غرب کشور، آنهایی که با جغرافیا آشنا هستند از تنگ توشابه، بعد پاسگاه هدایت، پاسگاه خسروی، تنگ آب کهنه، تنگ آب نو، نفت شهر، خود سومار، سرنی بیاد به طرف مهران و تا خود مهران حدود 14 محور دشمن آمد حمله کرد و رزمندگان ما را دور زد. ما 40، 50 هزار تا اسیر از آنها داشتیم آنها اسیر از ما کم داشتند یک دفعه تعداد بسیار زیادی اسیر گرفت. خیلی وحشتناک بود.
از سوی دیگر دلهای ما را غم گرفته بود، امام هم فرموده بود نجنگید، دیگر تمام شد، من در خانه بودم که ساعت 8:30 شب از ستاد کل به من زنگ زدند و گفتند که دشمن از سرپل ذهاب و گردنه پاتاق با سرعت جلو میآید، من گفتم خدایا کدام دشمن از یک محور سرش را انداخته پایین میاید! این چه جور دشمنی است؟! گفت: ما نمیدانیم، گفت رسیدهاند به کرند و آنجا را هم گرفتند. بعد هم حرکت کرده به سمت اسلام آباد غرب، بعد هم کرمانشاه و همین طور دارد جلو میآید!
این چه دشمنی است؟ ما همچنین دشمنی ندیده بودیم که اینطور از یک جاده سرش را بیندازد پایین و بیاید جلو! گفتند به هر صورت ما نمیرسیم. گفتم: خب حالا شما چه میخواهید؟ گفتند: شما بیایید برویم منطقه. حواسمان پرت شده بود که این دشمن چیست؟ گفتم: فقط به هواپیما بگویید آماده باشد که با هواپیما برویم به طرف کرمانشاه.
هواپیما را آماده کردند. ساعت 10:30 دقیقه به کرمانشاه رسیدیم. در کرمانشاه حالت فوق العادهای بود، مردم از شدت وحشت بیرون از شهر ریخته بودند! جاده ی کرمانشاه- طاق بستان که تقریباً حالت بلوار دارد، پر از جمعیت بود.
ساعت 1:30 شب پاسدارها آمدند وگفتند که ما در اسلام آباد بودیم که دیدیم منافقین آمدند. تازه فهمیدم که اینها منافقین هستند که کرند و اسلام آباد غرب را گرفتند. یک پادگانی در اسلام آباد بود که ارتشیها آنجا نبودند. منافقین آمده بودند و پادگان ارتش را گرفتند. فرمانده پادگان که سرهنگ بود، مقاومت کرده بود، همانجا اعدامش کرده بودند.
منافقین میخواستند به طرف کرمانشاه بیایند اما مردم از اسلام آباد تا کرمانشاه با هروسیلهای که داشتند از تراکتور و ماشین آمده بودند در جاده و راه را بند آورده بودند. اولین کسی که جلوی اینها را گرفت، خود مردم بودند.
آقای شمخانی آن موقع معاون عملیات ستاد کل بود و من وقتی به کرمانشاه رسیدم، آقای شمخانی آنجا بود. اول کار به من گفت: ما که کسی را نداریم که روی زمین دفاع کنیم، نیروهایمان همه توی جبهههای جنوب هستند. اینجا کسی را نداریم. به هوانیروز که پایگاهش همین نزدیکی است، زنگ بزن بگو ساعت 5 صبح آماده باشند که من بروم توجیهشان کنم. با خلبانها میرویم و حمله میکنیم؛ چون الآن روی زمین کسی را نداریم و با خلبان حمله میکنیم.
آقای شمخانی زنگ زد به فرمانده ی هوانیروز و گفت که من شمخانی هستم. آن فرمانده هم جواب داد: من ارادت دارم به آقای شمخانی ولی از کجا بفهمم که شما شمخانی هستی و از منافقین نباشی؟ آقای شمخانی هر چه میگفت، آن فرمانده گوش نمیکرد. تلفن را داد به من، چون من با خلبانهای هلیکوپترها مأموریتهای زیادی رفته بودم، با اکثر آنها آشنا بودم. همین که زنگ زدم، آن فرمانده اسمش انصاری بود، گفتم: آقای انصاری صدای من را میشناسی؟ تا گفتم صدای من را میشناسی گفت سلام علیکم و احوالپرسی کرد. ساعت 5 صبح رفتیم. همه ی خلبانها در پناهگاه آماده بودند. توجیهشان کردم که اوضاع در چه مرحلهای هست.
دو تا هلیکوپتر کبری و یک هلیکوپتر214 آماده شدند که با من برای شناسایی برویم و بعد بقیه بیایند. این دو تا كبری را داشتیم؛ خودمان توی هلیكوپتر 214 جلو نشستیم. گفتم: همین جور سر پایین برو جلو ببینیم، این منافقین كجایند. همین طور از روی جاده میرفتیم نگاه میكردیم، مردم سرگردان را میدیدیم. 25 كیلومتر كه گذشتیم، رسیدیم به گردنه «چهار زبر» كه الان، اسمش را گذاشتهاند «گردنه مرصاد». من یك دفعه دیدم، وضعیت غیرعادی است، با خاك ریز جاده را بستند یك عده پشتش دارند با تفنگ دفاع میكنند. ملائكه و فرشتگان بودند! از كجا آمده بودند؟ كی به آنها مأموریت داده بود؟! معلوم نبود. هلیكوپتر داشت میرفت. یك دفعه نگاه كردم، مقابل آن طرف خاك ریز، پشت سر هم تانك، خودرو و نفربر همین جور چسبیده و همه معلوم بود مربوط به منافقین است و فشار میآورند تا از این خاك ریز رد بشوند.
به خلبانها گفتم: دور بزنید وگرنه ما را میزنند. به اینها گفتم: بروید از توی دشت. یعنی از بغل برویم؛ رفتیم از توی دشت از بغل، معلوم شد كه حدود 3 تا 4 كیلومتر طول این ستون است. من كلاه گوشی داشتم. میتوانستم صحبت كنم، به خلبان گفتم: اینها را میبینید؟ اینها دشمنند بروید شروع كنید به زدن تا بقیه هم برسند. خلبانهای دو تا كبریها رفتند به طرف ستون، دیدم هر دویشان برگشتند. من یك دفعه داد و بیدادم بلند شد، گفتم: چرا برگشتید؟ گفت: بابا! ما رفتیم جلو، دیدیم اینها هم خودیاند. چی چی بزنیم اینهارا؟! خوب اینها ایرانی بودند، دیگه مشخص بود كه ظاهراً مثل خودیها بودند و من هر چه سعی داشتم به آنها بفهمانم كه بابا! اینها منافقند، گفتند: نه بابا! خودی را بزنیم! برای ما مسئله دارد؛ فردا دادگاه انقلاب، فلان. آخر عصبانی شدم، گفتم بنشین زمین. او هم نشست زمین. دیدیم حدوداً 500 متری ستون زرهی نشستهایم و ما هم پیاده شدیم و من هم به خاطر اینكه درجههایم مشخص نشود، از این بادگیرها پوشیده بودم، كلاهم را هم انداخته بودم توی هلیكوپتر. عصبانی بودم، ناراحت كه چه جوری به اینها بفهمونم كه این دشمن است؟! گفتم: بابا! من با این درجهام مسئولم. آمدم كه تو راحت بزنی؛ مسئولیت با منه. گفت: به خدا من میترسم؛ من اگربزنم، اینها خودی اند، ما را میبرند دادگاه انقلاب. حالا كار خدا را ببینید!
منافقین ناشی بودند
منافقین مثل اینكه متوجه بودند كه ما داریم بحث میكنیم راجع به اینكه میخواهیم آنها را بزنیم، سرلوله توپ را به طرف ما نشانه گرفتند. من خودم توپچی بودم. اگر من میخواستم بزنم با اولین گلوله، مغز هلی كوپتر را میزدم. چون با توپ خیلی راحت میشود زد. فاصله با برد 20 كیلومتر میزنیم، حالا كه فاصله 500 متری، خیلی راحت میشود زد. اینها مثل اینكه وارد هم نبودند، زدند. گلوله، 50 متری ما كه به زمین خورد، من خوشحال شدم، چون دلیلی آمد كه اینها خودی نیستند.
گفتم: دیدی خودیها را؟ اینها بچّهی كرمانشاه بودند، با لهجه ی كرمانشاهی گفتند: به علی قسم الآن حسابش را میرسیم. سوار هلی كوپتر شدند و رفتند. اولین راكتی كه زد، كار خدا بود، اولین راكت خورد به ماشین مهماتشان خود ماشین منفجر شد. بعدهم این گلولهها كه داخل بود، مثل آتشفشان میرفت بالا. بعد هم اینها را هر چه میزدند، از این طرف، جایشان سبز میشدند، باز میآمدند. من دیگه به هلی كوپتر كبری گفتم: بچه ها! شماها بزنید؛ ما بریم به دنبال راه دیگه. چون فقط كافی نبود كه از هوا بزنیم، باید كسی را از زمین گیر میآوردیم.
ما دیگه رفتیم شناسایی كردیم؛ یك عده در سه راهی روانسر، یك عده در بیستون و فلاكپ، هرچه گردان بود، اینها را با هلی كوپتر سوار میكردیم، دور اینها میچیدیم. مثل كسی كه با چكش میخواهد روی سندان بزند اول آزمایش میكند بعد میزند كه درست بخورد. ما دیگر با خیال راحت دور آنها را گرفتیم. محاصره درست كردیم؛ نیروهای سپاه هم از خوزستان بعد از 24 ساعت رسید. نیروهای ارتش هم از محور ایلام آمد. حال باید حساب كنید از گردنه “چهار زبر” تا گردنه حسن آباد، پنج كیلومتر طولش است. همه اینها محاصره شدند ولی هر چه زده بودیم، باز جایش سبز شده بود.
بعد از 24 ساعت با لطف خداوند، اینان چه عذابی دیدند… بعضی از آنها فراری میشدند توی این شیارهای ارتفاعات، كه شیارها بسته بود، راه نداشت، هرچه انتظار میكشیدیم، نمیآمدند. میرفتیم دنبال آنها، میدیدیم مردهاند. اینها همه سیانور خوردند، خودشان را كشتند. توی اینها، دخترها مثلاً فرماندهی میكردند. از بیسیمها شنیده میشد: زری، زری! من بگوشم. التماس، درخواست چه بكنند؟ اوضاع برای آنها خراب بود. ما دیدیم اینها هم منهدم شدند…
معجزه شد
بعد گفتیم، برویم دنباله ی اینها را ببندیم كه فرار نكنند. باز دوباره دو تا هلی كوپتر كبری گیر آوردیم و یك هلی كوپتر 214، كه رفتم به طرف گردنه ی پاتاق. از اسلام آباد رد میشدم، جاده را نگاه میكردم كه ببینم منافقین چگونه رفت و آمد میكنند. دیدیم یك وانتی با سرعت دارد میرود. حقیقتش دلمون نیامد كه این یكی از دستمون در برود؛ به خلبان كبری گفتم: از بغل با اون توپت -توپ 20میلی متری خوبی دارند از دو سه كیلومتری خوب میزند- یك رگباری بزن، ترتیبش را بده. گفت: اطاعت میشه. تا آمدم بجنبم، دیدم هلی كوپتر رفته بالای سرش، مثل اینكه میخواهد اینها را بگیرد، من گفتم: «جلو نرو زیرا اگر بروی جلو، میزنندت.» یك دفعه هلی كوپتر را زدند، دیدم هلی كوپتر رفت، خورد به زمین شخم زده. یك دود غلیظی مثل قارچ، بلند شد؛ مثل اینكه دود از كلّهی ما بلند شد كه ای كاش نگفته بودیم: برو! اشتباه كردم. حالا چكار كنیم؟ خلبان را نجات بدهم، ما را هم میزدند؛ آنجا پر منافق بود به هرصورت، خلبانها را راضی كردم كه برویم یك آزمایش كنیم، ببینیم میتوانیم خلبان را نجات بدهیم. دیدیم هلی كوپتر دومی گفت: من توپم كار نمیكند، نمیتوانم پشتیبانی كنم؛ برویم آنجا، میزنند. گفتم: هیچی، اینها كه شهید شدند، برویم به طرف ادامه هدف. رفتیم محل را شناسایی كردیم. حدود یكی دو گردان نیرو را من توی گردنهی پاتاق پیاده كردم و راه را بر آنها بستم كه فرار نكنند. برگشتیم، شب شد. صبح ساعت 8 بود كه من توی طاق بستان بودم.
یك دفعه، تلفن زنگ زد؛ فرماندهی هوانیروز گفت: فلان كس! دو تا خلبان پیش من هستند، دو تا خلبانی كه دیروز گفتی شهید شدند. گفتم: چی؟ من خودم دیدم شهید شدند! گفت: آنها آمدند. بعد، خودمان را به خلبانها رساندیم. تعریف كردند و گفتند: ما رفتیم آنها را از نزدیك كنترل كنیم، ما را زدند؛ سیستمهای فرمان هلی كوپتر، قفل شد. یعنی دیگه كنترلی نبود. ما فقط با هنر خودمان، زدیم به خاك به صورت سینمال، كه سقوط نكنیم. وقتی زدیم، یك دفعه دیدیم موتور دارد آتش میگیرد ولی ما زنده ایم. هنوز یكی از كابینها باز میشد. لكن كابین دیگری باز نمیشد، قفل شده بود.
شیشهاش را شكستیم، آمدیم بیرون، دوتایی از این دود استفاده كردیم و به طرف تپه ی مقابل فرار كردیم. بعد، منافقین كه آمدند، دیدند جایمان خالی است، رد پایمان را دیدند، و دیدند كه ما داریم پای تپه میرویم. افتادند دنبال ما. بالای تپه رسیدیم. نه اسلحهای داریم نه چیزی. خدایا! (شهادتین را میگفتیم). كار خدا، یك دفعه دیدیم از طرف ایلام دو تا كبری اصلاً چه جوری شد كه یك دفعه آنجا پیدا شدند؟! آمدند به طرف جاده، شروع كردند به زدن اینها و آنها هم پا به فرار گذاشتند. حالا اینها از این طرف فرار میكنند، ما از اون طرف فرار میكنیم. ما هم از فرصت استفاده كردیم به طرف روستاهایی كه فكر كردیم داخل آنها، دیگه منافق نیست، رفتیم. بعد، رسیدیم به روستا و خیالمان راحت شد كه دیگر نجات پیدا كردیم. تا رفتیم توی روستا، مردم دور ما را گرفتند. منافقین! منافقین! گفتیم: بابا! ما خودی هستیم؛ ما خلبانیم. گفتند: نه، شما لباس خلبانی پوشیدید و شروع كردند به كتك زدن ما. كار خدا یكی از برادرهای سپاه آنجا پیدا شده، گفته: شما كی را دارید میزنید؟ كارتشان را ببینید. كارتمان را دیدند، گفتند: نه بابا! اینها خلبانند. شروع كردند روبوسی و پذیرایی گرم. صبح هم هلی كوپتر كبری آنجا پیدا شده بود. هلی كوپتر كمیته، ساعت 8 آنها را رسانده بود به محل پایگاه، كه آنها را ما حالا دیدیم. به هرحال خداوند متعال در آخر این روز جنگ یا عملیات «مرصاد» به آن آیه ی شریفه، عمل كرد.
خداوند در آیه ی شریفه میفرماید: «با اینها بجنگید، من اینها را به دست شما عذاب میكنم و دلهای مؤمن را شفا میدهم و به شما پیروزی میدهم.» (توبه-14)
نقطه ی آخر جنگ با پیروزی تمام شد كه كثیف ترین و خبیث ترین دشمنان ما (منافقین) در اینجا به درك واصل شدند و پیروزی نهایی ما، یك پیروزی عظیمی بود.
واکنش امام خمینی به عملیات مرصاد
امام خطاب به منافقین که در این عملیات تار و مار شدند فرمود: ننگتان باد ای تفالههای شیطان و عارتان باد ای خود فروختگان به جنایتکاران بینالمللی که در سوراخها خزیده و در مقابل ملتی که در برابر قدرتها برخاسته است به خرابکاریهایی جاهلانه پرداختهاید.
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات