فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

زیر عکس استالین، از بسیجی‌ها بازجویی می‌کردند

04 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

سردار جزی می‌گوید: ۱۷ سال داشت اما به نظرم مسن‌تر می‌زد. به او گفتم: «آقا جواد خیلی شکسته شده‌ای؟» نگاه خود را به زمین انداخت و نمی‌خواست چیزی بگویم. چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت: «چه طور می‌توانیم شاهد مُثله شدن دوستان‌مان باشیم»؟ 

 

مسأله کردستان به دلیل موقعیت استراتژیکش، برای ضدانقلاب اهمیت بسیاری داشت و حساب شده‌ترین برنامه کشورهای غربی علیه انقلاب به شمار می‌آمد که در اولین روزهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی شکل گرفت. حرکت‌های دیگری از این دست در داخل کشور آغاز شد. در این میان عده‌ای به شورش و حرکت‌های تروریستی در استان‌های غربی کشور پرداختند. آن‌ها در ابتدا توانستند بخشی از مردم کشور را در مبارزه علیه نظام با خود همراه کنند اما به مرور پس از برملا شدن برخی از روحیات و رفتار آنان جمع زیادی از مردم از آنان فاصله گرفته و در ادامه حتی به مبارزه با آنان پرداختند. روزه‌خواری، شراب‌خواری، سوزاندن قرآن و… از سوی این گروهک‌ها بخشی از اقداماتی بود که موجب شگل‌گیری این اعتراضات مردمی شد.

شهرهای مناطق غرب و شمال غرب کشور باوجود اینکه در آن زمان ناامن بود اما با همراهی و مقاومت مردم منطقه به امنیت رسید. در ادامه روایتی از کتاب «اوج مظلومیت» که درمورد به اسارت گرفتن رزمندگان و پاسداران به دست نیروهای کومله و دموکرات است می‌آید، این روایت از «سردار شهید علی‌اکبر جزی» ذکر شده است که با ایجاد آشوب در مناطق کردنشین عازم بانه شده و مبارزه می‌کرد. او در عملیات آزادسازی جاده بانه-سردشت با عنوان «مسئول عملیات سپاه بانه» در کمین ضد انقلاب مجروح و به اسارت نیروهای کومله در آمد.

دست‌‌هایم را از پشت با طناب بسته بودند چشم‌هایم نمی‌دید، درد شدیدی پاهایم را آزار می‌داد ساعت‌ها با پای برهنه روی سنگلاخ‌ها راه رفتن را برایم غیر ممکن می‌کرد؛ یکی از همراهانم که فقط صدای او را می‌شنیدم پایش ترکش خورده بود و استخوانش خورد شده بود با این حال باید دنبال ما می‌آمد. بارها صدای زمین خوردن او و ضربات قنداقه‌های تفنگ برای بلند کردنش از روی زمین را شنیده بودم اما این بار که روی زمین افتاد دیگر بلند شدن برایش ممکن نبود. خون‌ریزی شدید رمقی برایش نگذاشته بود.

چند نفر از جانیان ضد انقلاب به جانش افتادند صدای ضرباتی را که بر پیکرش وارد می‌شد، می‌شنیدم حتی رمق فریاد کشیدن هم نداشت صدای مسلح کردن تفنگ را شنیدیم همه جا را سکوت فردا رفت ناگهان صدای آشنایی به گوش رسید «لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله» و رگبار اسلحه دشمن صدایش را در گلو خفه کرد. اشک از چشمانم روان بود و نمی‌توانستم راه بیفتم ذکر لبان همیشه ذاکرش هنوز درگوش‌هایم طنین انداز بود ناگهان قنداقه تفنگ به کمرم خورد و مرا روی زمین پرت کرد احساس کردم روی بدن آن عزیز افتادم هنوز بدنش گرم بود صورتش را بوسیدم.

شاخه درخت به چشم پیرمرد فرو رفته بود

ضربات پی‌درپی چکمه‌های ضد انقلاب که بر سر و صورتم می‌خورد مرا مجبور به برخاستن کرد. ایستادم قطرات خونش از محاسن من به زمین می‌ریخت پیکر خونین او را کنار کوهستان رها کرده و ناخواسته به راه افتادیم. در سراشیبی تند دره‌ای قرار داشتیم صدای سال‌خورده پیرمردی را شنیدم که به سختی خود را می‌کشید پایش به تکه سنگی برخورد کرد و به زمین افتاد  شیب تند او را به چند متر پایین‌تر پرت کرد, مزدوران با خنده او را تحقیر کردند. برادری که چشم‌بندش کنار رفته بود برایم بازگو کرد: صورت پیرمرد به دلیل کشیده شدن روی زمین مجروح شده بود شاخه درختچه درست زیر چشم راستش فرو رفته بود و آن را متورم کرده بود.

در ورودیه اردوگاه، صدای خرد شدن استخوان‌ها را شنیدم

برادری که می‌توانست ببیند خیلی تلاش کرد تا توانست با دندان‌هایش خار را از چشم پیرمرد بیرون بیاورد. می‌گفت با وجود صورت خونینش پر صلابت راه می‌رود. فریاد اردوگاه گفتن ضد انقلاب‌ها ما را متوقف کرد. یک قطعه متروک در میان یک دره که سیم‌های خاردار آن را احاطه کرده بود و در ضلع جنوبی آن درخت‌های انبوهی وجود داشت. وارد شدیم در راهروی باریکی که ورودی بود با شلاق و لگد از ما پذیرایی کردند. در آنجا صدای خرد شدن استخوان‌های بسیجی کم سن و سالی را شنیدم که روی زمین افتاد و از شدت درد به خود می‌پیچید، و آن‌ها, او را روی زمین می‌کشاندند.

زیر عکس استالین، از ما بازجویی می‌کردند

در سالنی نمناک و تاریک جا دادند، دست‌هایمان را باز کردند تا برای بازجویی آماده شویم. چشمم به آن نوجوان بسیجی افتاد که مجروح شده بود نمی‌توانست خم شود به او کمک کرده و پاهای او را شستم. ما را به اتاق بازپرسی بردند زیر عکس بزرگی از استالین قیافه کریهی را دیدم که پیپ می‌کشید با صدای بلند گفت: «چرا به این منطقه آمده‌اید؟». گفتم: «برای جنگ با دشمن بعثی آمده بودیم که در بین راه به کمین شما برخوردیم و عده‌ای کشته و عده‌ای اسیر شدند». فریاد زد: «. آنچه را که می‌خواهم برایم بنویس و بازگو کن». گفتم: «ما برای گفتن چیزی نداریم». با شلاقی که در دست داشت چنان به صورتم زد که نقش بر زمین شدم و از هوش رفتم.

از خون ابرو، پلک‌هایم به هم چسبیده بود

بعد از مدتی که به هوش آمدم خواستم چشم‌هایم را باز کنم اما از خون ابروی شکافته‌ام پلک‌هایم به هم چسبیده بود از روی زمین بلند شدم مرا به داخل سالن انداختند. در آنجا عده‌ای اسیر را دیدم قیافه‌های لاغر و پرچین و چروک آن‌ها حکایت از شرایط طاقت‌فرسای زندان بود. از پشت سر کسی به من سلام کرد. او را نشناختم اما او مرا به خوبی می‌شناخت. کم کم یادم آمد یکی از دوستان بسیجی بود او را در یکی از مقرهای سپاه دیده بودم 17 سال داشت اما به نظرم مسن‌تر می‌زد. به او گفتم: «آقا جواد خیلی شکسته شده‌ای؟» نگاه خود را به زمین انداخت و نمی‌خواست چیزی بگویم. چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت: «چه طور می‌توانیم شاهد مُثله شدن دوستان‌مان باشیم؟». دنیا روی سرم خراب شد. شنیدنش غیرقابل تحمل بود.

فردای آن روز ما را به سالن بردند در وسط آن طنابی از سقف آویزان بود با خود فکر کردن شاید می‌خواهند کسی را اعدام کنند چون شنیده بودم راحت افراد را اعدام می‌کنند ناگهان در باز شد و از دور یک نفر را با چشمان و دستانی بسته آوردند. قیافه‌اش آشنا بود قلبم از جا کنده شد همان آقا جواد بود معروف به جواد ذاکر؛ چون همیشه در حال ذکر بود. می‌گفتند اگر شبی را در سنگر او بخوابی از هق هق گریه او لرزه به اندامت می‌افتد.

جواد 17 ساله را مُثله کردند

صدای وحشتناکی بلند شد. گفتند چون او حاضر به همکاری با ما نشده و از دادن اطلاعات اردوگاه سرمایه‌داری و رژیم ضد مردمی ایران سرباز زده است او را به سزای عملش می‌رسانیم. طناب را آماده کردند. سکوت همه جا را فرا گرفته بود. او را روی صندلی بردند اما اگر می‌خواهند اعدام کنند چاقو و ساطور برای چه آورده‌اند. طناب را پایین آوردند چندین بار محکم به دور کمرش پیچیدند و صندلی را از زیرش بیرون کشیدند. از کمر آویزان و دست‌هایش از پشت بسته بود. صدای گریه عده‌ای بلند شد سرهایشان را روی زانو گذاشتند از خدا استمداد می‌طلبیدند ظاهرا قبلا صحنه‌هایی از این قبیل را دیده بودند.

لب‌هایی را که دائم به ذکر مشغول بود، بریدند

از کسی پرسیدم می‌خواهند چکار کنند؟ به سختی گفت: «مثله». نفسم به شماره افتاد. صدای فریادهای جواد بلند شد. خون از صورت او فواره می‌زد. بینی او را بریده بودند و فریاد می‌زدند: «ای دشمن خلق تو را مایه عبرت بقیه خواهیم کرد». گوش جواد را هم بریدند عده‌ای که تحمل نداشتند از هوش رفتند اما آن‌ها دست بردار نبودند کارد را روی لب‌های جواد گذاشت؛ لب‌هایی که دائم به ذکر مشغول بود. دیگر صدایی از او نشنیدم. خونش روی سنگفرش سالن جاری شده بود، از آن روز وقتی نام جواد را می‌شنوم اشک در چشم‌هایم حلقه می‌زند.

تسنیم

 نظر دهید »

300 شهید در یک کانال

04 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

صدای بی سیم چی را شنیدم که می گفت: سلام ما را به امام برسانید. از قول ما به امام بگویید: همانطور که فرموده بودید حسین وار مقاومت کردیم، ماندیم و تا آخر جنگیدیم…
 یکی از حزن انگیزترین و در عین حال حماسی ترین لحظات فکه، ماجرای گردان حنظله است؛300 تن از رزمندگان این گردان درون یکی از کانال ها به محاصره ی نیروهای عراقی در می آیند.

  
 


آن ها چند روز رو صرفا با تکیه بر ایمان سرشار خود به مبارزه ادامه می دهند و به مرور همگی توسط آتش دشمن و با عطش مفرط به شهادت می رسند.

حاج سعید قاسمی که در عملیات والفجر مقدماتی، مسئولیت واحد اطلاعات عملیات لشکر 27 محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله) را بر عهده داشت از سرنوشت گردان حنظله می گوید:

ساعت های آخر مقاومت بچه ها در کانال، بی سیم چی گردان حنظله حاج همت را خواست. حاجی آمد پای بی سیم و گوشی را به دست گرفت.

صدای ضعیف و پر از خش خش را از آن سوی خط شنیدم که می گوید: احمد رفت، حسین هم رفت. باطری بی سیم دارد تمام می شود. عراقی ها عن قریب می آیند تا ما را خلاص کنند. من هم خداحافظی می کنم.

حاج همت که قادر به محاصره ی تیپ های تازه نفس دشمن نبود، همان طور که به پهنای صورت اشک می ریخت، گفت: بی سیم را قطع نکن… حرف بزن. هر چی دوست داری بگو، اما تماس خودت را قطع نکن.

صدای بی سیم چی را شنیدم که می گفت: سلام ما را به امام برسانید. از قول ما به امام بگویید: همانطور که فرموده بودید حسین وار مقاومت کردیم، ماندیم و تا آخر جنگیدیم…

رهیاب نیوز

 نظر دهید »

شهید سیدمجتبی هاشمی؛ از فرماندهی جنگ‌های نامنظم تا تشکیل فدائیان اسلام

04 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

«سید مجتبی هاشمی» نخستین فرمانده کمیته انقلاب مرکزی تهران، فرمانده گروه فداییان اسلام در طول جنگ ایران و عراق و به همراه مصطفی چمران تنها فرمانده جنگ‌های نامنظم در ایران بود. 


«سید مجتبی هاشمی» نخستین فرمانده کمیته انقلاب مرکزی تهران، فرمانده گروه فداییان اسلام در طول جنگ ایران و عراق و به همراه مصطفی چمران تنها فرمانده جنگ‌های نامنظم در ایران بود. کسی که در 13 ابان 1319 در محله شاپور به دنیا آمد و در 28 اردیبهشت 1364 در خیابان وحدت اسلامی (شاپور سابق)، تهران توسط اعضای سازمان مجاهدین خلق مورد سوء قصد قرار گرفت و به شهادت رسید. به مناسبت نهمین سالگرد شهادت این فرمانده جنگ، مرور بخشی از زندگی و رشادت‌های وی در حماسه‌های جنگ در ادامه می‌آید:

سیدمجتبی؛ زیباترین جوان ایرانی در سال 1338

سید مجتبی سومین فرزند خانواده‌اش بود و در جوانی به سبب ظاهر، نظر هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد، به طوری که در سال ١٣٣٨ به عنوان زیباترین جوان ایران شناخته شد. او برای استخدام به ارتش شاهنشاهی رفت اما جو حاکم بر ارتش با احوال او تناسبی نداشت و از آنجا بیرون ‌آمد و به شغل آزاد روی آورد. او که در کنار کار، به ورزش‌های باستانی و کُشتی نیز مشغول بود، در سال ١٣٤٢ به هیئت‌های مذهبی پیوست و بارها به دلیل مبارزاتش، توسط نیروهای ساواک تحت تعقیب قرار گرفت.وی دارای تحصیلات متوسطه بود. سید مجتبی متاهل، دارای دو فرزند و در تهران سکونت داشت.

 

محافظ امام خمینی(ره) در زمان ورود به ایران

او قبل از انقلاب اسلامی، ازدواج کرد و با آغاز مبارزات مردم علیه شاه، کم کم زندگی‌اش رنگ و بوی سیاسی گرفت تا اینکه انقلاب به پیروزی رسید. در زمان ورود امام خمینی جزء نخستین افراد حلقه محافظان او در کمیته استقبال قرار می‌گیرد؛ وی بعد از پیروزی انقلاب، جزء یکی از مؤسسین کمیته انقلاب اسلامی منطقه ٩ بود.

برای دستگیری ضدانقلاب به «پاوه» رفت

او از سوی خلخالی مأمور به شناسایی و دستگیری ضد انقلاب شد و با آغاز غائله ضد انقلاب در غرب کشور، به پاوه رفت و اینجا بود که پایش به جنگ باز شد و با آغاز رسمی جنگ، جزء نخستین افرادی بود که خود را به جبهه‌های جنوب‌ رساند. اما در این مسیر حدود ٨٠ نفر از بچه‌های انقلابی را که از اعضای بیرون زده از ارتش پیش از انقلاب، اعضای ستاد مبارزه با مواد مخدر و کمیته انقلاب اسلامی سابق بوده‌اند را نیز با خود همراه کرد. یک بار خواست با نیروهایش به جبهه برود که اتوبوس پیدا نمی‌کند. موضوع را به خلخالی اطلاع دادند، وی می‌گوید خود را با دو اتوبوسی که با آنها مواد مخدر حمل می‌شده و الان توقیف است، به جبهه برسانید و بعد که به مقصد رسیدید، راننده را آزاد کنید.

 

مسئول راه‌اندازی گروه «فدائیان اسلام»

سید مجتبی هاشمی در سال ١٣٥٩ گروه ضربتی بنام گروه «فداییان اسلام» را تشکیل داد و تا سال ١٣٦١ و شکست حصر آبادان، بیش از ١٠ هزار نفر نیروی مردمی از سراسر کشور در قالب فداییان اسلام به فرماندهی او وارد جنگ شدند. پس از شروع جنگ ایران و عراق، ستاد این گروه در هتل کاروانسرای آبادان شکل گرفت و او و همرزمانش، در مقاومت 32 روزه این شهر، با امیر منوچهر کهتری ایستادگی کردند. در صفحه 254 از جلد پانزدهم «صحیفه امام» و در نامه تشکر خمینی از فرماندهان ارتش و سپاه در شکست حصر آبادان، از گروه فداییان اسلام قدردانی شده‌است.

سید مجتبی، در این مدت در دو محور عملیاتی، زیر پل خرمشهر و جبهه ذوالفقاریه آبادان با تشکیل دو خاکریز به عنوان خط اول (الله) و خط دوم (علی) نیروها را سازماندهی کرد و به مدت یک سال در سرما و گرمای بالای ٥٠ درجه با کمترین امکانات و تحمل رنج و مشقت زیاد، توانست سدی مقابل ماشین مجهز جنگی ارتش صدام ایجاد کند و با همرزمانش ٣٠٠ شهید و ٤٠٠ جانباز تقدیم اسلام و ایران کرد.

 

هدف گلوله‌های مجاهدین خلق شد

سید مجتبی و خانواده‌اش بارها از طرف مجاهدین خلق، تهدید به مرگ شده بودند اما لحظه‌ای از عزم خود برای یاری رساندن به جبهه‌ها فروگذار نکرد. او بعد از مدتی از جبهه‌ها برگشت و مغازه لباس‌فروشی‌اش را دوباره دایر کرد. او در زمانی که در عملیات ثامن‌الائمه(ع) یا شکست حصر آبادان حضور داشت مورد هدف چندین عملیات تروریستی ناکام از سوی مجاهدین خلق قرار گرفت. بالاخره، بعد از پخش اعلامیه‌هایی که در آن نام سیدمجتبی و چند تن دیگر از بچه‌های فداییان اسلام به نام افرادی که توسط مجاهدین خلق اعدام خواهند شد،‌ ذکر شده بود، عاقبت در آستانه ماه مبارک رمضان سال 1364 شهید سید مجتبی هاشمی، از پشت سر هدف گلوله‌ تیم‌های ترور مجاهدین خلق قرار گرفت و به شهادت رسید.

وصیتنامه سید مجتبی هاشمی

بسمه تعالی

امید وارم که خداوند گناهانم را مورد بخشش قرار دهد. از کلیه کسانی که به طریقی دینی به آنها دارم طلب مغفرت می کنم، خواهش می کنم مرا ببخشید تا خدای مهربان هم شما را ببخشد.

کسانی که به من دینی دارند، همه آنها را می بخشم، امید که خدای قادر متعال همه آنها را بیامرزد. از پدر و مادر عزیزم حلالیت می طلبم و همسر و فرزندانم را به شما می سپارم، امید که آنا ن را در جهت دین مبین اسلام به رهبری امام تشویق کنید.

از همسر و فرزندانم که نتوانستم بیش از این وسیله آسایششان را فراهم نمایم، طلب بخشش می کنم. از خواهران و برادرانم حلالیت می طلبم. توصیه من به شما عزیزان این است که «خدا را فراموش نکنید».

 

سیدمجتبی اهل قلم بود، یادداشت‌ها و آثار مکتوبی را از خود به جا گذاشته است، بخشی از یادداشت‌های باقی مانده از این شهید والا مقام به این شرح است:

نمی‌توانیم ساکت بنشینیم در حالی که فلسطینیان اجازه نفس‌کشیدن ندارند

می‌توان در حالی که دشمن خاک میهن اسلامیان را متجاوزانه مورد هجوم قرار داده و جولانگاه تانک‌ها و نفرهای خود قرار داده و سربازهای بعثی کافر، خواهرانمان را مورد تجاوز قرار داده و به پیر و جوان ما رحم نکرده و امت به پا خواسته را زیر باران گلوله‌هایش به شهادت رسانید و شهرهایمان را با خاک یکسان کرده و نزدیک به سه میلیون ایرانی را گرفتار نموده، دست از ستیز کشید و به نبرد حق جویانه تا محو کامل آثار جنایات و تجاوز ادامه نداد. مگر می‌شود به عنوان یک مسلمان متعهد به خود اجازه داد تا به سرزمینهای اشغالی فلسطین عزیز، اسراییل غاصب همچنان بتازد و مردم محروم و آواره مسلمان فلسطین را هر روز قتل عام کند. هرگز نمی توانیم ساکت بشینیم در حالی که آنها در خانه های خود اجازه نفس کشیدن را ندارند. آری، آنها محکوم بر مرگند زیرا مدافع ارزش‌های اسلامی‌اند. آنها برای خدا می جنگند و همانا پیروزی از آن مسلمین است.

در راه هداف جمهوری اسلامی از هیچ کوششی فروگذار نکرده‌ام

از پدر و مادر عزیزم که عمرشان را صرف تربیت من نمودند، عاجزانه طلب مغفرت می‌کنم و امیدوارم در مراسم شهادتم موجبات شادی امام امت و امت شهید پرور را فراهم نمایند. حداقل قبل از آغاز انقلاب تا به امروز در راه اهداف مقدس جمهوری اسلامی از هیچ گونه کوشش فرو گذار نکرده‌ام. در آغاز انقلاب، در کردستان و از آغاز جنگ تحمیلی با کفار بعثی متجاوز عراق، چهارده ماه تمام در آبادان و خرمشهر، تلاش نتیجه بخش در بیرون راندن عراقیها همراه فرزندان عزیز فداییان اسلام داشته‌ام.

 

من و تمام سربازان جان بر کف امام به فدای یک تار موی شما

ای جوانان، ای پسران و دختران عزیزم، ای نور دیدگانم، ما در سنگر جبهه حق علیه باطل پشت دشمنان را شکستیم و از برای آرامش شما چه شب ها که نخوابیدیم. ما از شما دفاع کردیم. ما از ناموسمان دفاع کردیم. ما همچون یاران رسوال الله بودیم که به جنگ بدریون شتافتیم. می‌دانید که چه برادرانی را از دست داده‌اید، می‌دانید چه خواهرانی را از دست دادید؟ می‌دانم که می‌دانید غنچه‌های نشکفته‌ای را به زیر تانک‌های بعثیون فرستادیم تا شما در آرامش بسر ببرید. تا هیچ ابر قدرتی نتواند نگاهی چپ به شما بکند. من و تمام سربازان جان بر کف امام به فدای یک تار موی شما. بدانید که تا ما در سنگر نبرد هستیم، هیچ نامردی نمی‌تواند از شما حتی یک قطره اشک بگیرد.

یک لحظه اندوه شما تمام وجودم را می‌کشد

می‌دانید که تمام وجود من و تمام زندگی من و تمام آنچه که دارم، تمام و کمال به عشق شما به فریاد درآمده‌اند و هر چه بی‌رگی را از دیدگان شما به دور کشانیده‌اند. دوستتان دارم، به شما عشق می‌ورزم، غنچه‌های دلم را برای شما به گل تبدیل می‌کنم. یک لحظه اندوه شما تمام وجودم را می‌کشد و اثری از من نمی‌گذارد. برای شما مادران شما، برای اسلام شما، برای جاودانی شما، ای فرزندانم نمی‌دانید چه شب‌هایی که نخوابیدم و تحمل کردم. دردهای من و زخم‌های درونم را، نمی‌دانم با کدامین واژه، با کدام جمله، آن همه عشقی را به شما دارم ابراز نمایم. در هیچ واژه‌ای نمی گنجد، در عشق شما به پرواز در می‌آییم و در آسمان با تمام وجود شما را صدا می‌زنیم.

 

رهبر عزیزتان را یاری کنید

آری، هر آنچه دارم فدای جوانان عزیزم. عزیزانم، و ای جوانان وارسته وطن، من فقط به عشق شما و حفظ اسلام شما دردها و زخم‌هایم را تحمل می کنم و طاقت می‌آورم هر آنچه سختی است در این عالم، دستان خسته و ناتوان پدرتان را با اطاعت از خداوند مهربان یاری بخشید و مرحمی بر زخم‌های فرو رفته در پیکر جانم. رهبر عزیزتان را یاری نمایید، گوش به فرمان او باشید و خدا را فراموش نکنید، نماز اول وقت را رها نکنید. وقت رها شدن روحم از زندان تنم بزودی فرا می رسد و شما را به خدا می سپارم و به سوی تمام هستیم پرواز می کنم.

 

 
تسنیم

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 583
  • 584
  • 585
  • ...
  • 586
  • ...
  • 587
  • 588
  • 589
  • ...
  • 590
  • ...
  • 591
  • 592
  • 593
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زفاک
  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ

آمار

  • امروز: 121
  • دیروز: 69
  • 7 روز قبل: 1565
  • 1 ماه قبل: 7215
  • کل بازدیدها: 238452

مطالب با رتبه بالا

  • وصیتنامه روحانی شهید یوسف خانی (5.00)
  • عاشقی ( جمله ای از شهید رضا اسماعیلی ) (5.00)
  • در مسلخ عشق جز نكو را نكشند روبه صفتان زشت خو را نكشند. (5.00)
  • اسفندیاری که در عملیات کربلای 5 جا ماند (5.00)
  • مروری برزندگی شهید علی بیگی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس